💕اگر میخواهید زیبا باشید،
یک دقیقه مقابل آینه
پنج دقیقه مقابل روحتان
و پانزده دقیقه مقابل خداوند بایستید
آدمها به خاطر زیبا بودنشان دوست داشتنی نمیشوند بلکه اگر دوست داشتنی باشند، زیبا به نظر میرسند.
بچهها هرگز مادرشان را زشت نمیدانند؛
اگر کسی یا جایی را دوست داشته باشید
آنها را زیبا هم خواهید یافت
زیرا حس زیبا دیدن
همان عشق است
@roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺🍃 🍃 #پارت24 هاله ، با غرولند از جا بلند میشه و در همون حال میگه: _بابا این از منم سالم
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺🍃
🍃
#پارت25
گوشه ی لب هاش کمی به بالا متمایل میشه و من مطمئن نیستم لبخند زد یا پوزخند .
وسایلش رو که جمع می کنه، زودتر از اون از اتاق بیرون میرم .
قبل از همه خاله ملیحه می پرسه :
_بهتری عزیزم ؟
با لبخند می خوام بگم که خوبم اما حس کردن نگاه هاکان ، مسیر حرفم رو عوض می کنه:
_فقط کمی حالت تهوع دارم ، اگه بتونم بخوابم بهتر میشم.
هاله با اعتراض میگه:
_نمیشه ، لابد گرسنه ات شده الان سفره رو آماده می کنم.
قبل از من صدای بمی از پشت سرم ، مانع بلند شدن هاله میشه :
_خواب براش بهتره هاله ، به جای سفره انداختن یه سینی غذا براش آماده کن هر وقت بیدار شد و میل داشت می خوره .
از شنیدن این حرف لبخندی روی لبم میاد که از چشم هامون دور نمی مونه .
هاله بدون اعتراض سری کج می کنه و با گفتن باشه ، مثل همیشه از هامون اطاعت می کنه .
این بار نوبت مادرمه که ابراز نگرانی کنه و با حرف هاش بیشتر کلافه ام کنه :
_تو که از سر شب خوب بودی مادر چت شد یهو ؟
مکث می کنم ، کاش با این نگاه خیره ام می فهمید چه عذابی رو دارم تحمل می کنم با ایستادن زیر ذره بین هاکان .
آب دهانم از بس استرس داشتم خشک شده و حرف زدن رو برام دشوار کرده. با این وجود به خودم فشار میارم تا یه جمله بگم:
_مال استرس کنکوره مامان ، اگه بخوابم خوب میشم .
خاله ملیحه با لبخند مهربونی میگه:
_حق داره ، هاله هم وقتی می خواست کنکور بده از استرس از خواب و خوراک افتاده بود.
انگار این حرف تا حدودی مادرم رو قانع می کنه :
_پس برای همینه که این روزها غذا نمیخوره ، باشه مادر تو برو ، منم یه کم دیگه برات غذا میارم. تو راحت استراحت کن.
مثل زندانی که حکم آزادش صادر شده ، لبخندی می زنم و بدون حرف و مکث از اون خونه بیرون میام .
تکیه ام رو به در می زنم و نفس عمیقی می کشم.
همین یک ربع حضورم زیر سقفی که هاکان درش نفس می کشید ، چنان انرژی رو از من تحلیل برده بود که توان ایستادن روی پاهام رو نداشتم .
چقدر بد بود یه درد بزرگ روی سینه ات داشته باشی و نتونی بیان کنی . دردی که نه تنها علاج نداره ، بلکه هر روزی که می گذره ، بزرگ تر میشه.
با پشت دست عرق جمع شده روی پیشونیم رو پاک می کنم ، عزمم رو جزم کرده و به طبقه ی پایین میرم .
وارد میشم ، می خوام در رو ببندم که پای کسی لای در قرار می گیره.
سرک می کشم و با دیدن هاکان که بی پروا به داخل هلم می ده و در رو می بنده، وحشت تمام وجودم رو پر می کنه .
طوری قدرت تکلمم رو از دست میدم که توان فریاد زدن هم ندارم. فقط با ترس چند قدمی به عقب بر می دارم .
به سمتم میاد و با هر قدم کابوس اون شب رو برام زنده می کنه. امشب هم درست مثل همون شب چشم هاش رگه های قرمز داره.
🍃
🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺🍃 🍃 #پارت25 گوشه ی لب هاش کمی به بالا متمایل میشه و من مطمئن نیستم لبخند زد یا پوزخند .
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺🍃
🍃
#پارت26
پوست سفیدش قرمز شده ، همون طوری که بهم نزدیک میشه ، شمرده شمرده میگه:
_می خوای منو عذابم بدی ؟ با کارهات می خوای منو بکشی ؟
پشتم به دیوار می خوره ، مطمئنم از ترس رنگ به رخم نمونده.
لب هام خشک شده و حرف زدن دشوار . فقط با وحشت نگاه می کنم و لحظه به لحظه نزدیک شدنش رو می بینم مثل شکاری که توی تور شکارچی افتاده می لرزم .
هاکان: حتی فرصت نمیدی تا باهات حرف بزنم ، می خوای انتقام بگیری ؟ برای همینه که انقدر بینمون فاصله می ندازی ؟
وقتی حس می کنم فاصله اش باهام اندازه ی دو قدم شده با صدای ترسیده و وحشت زده ای زمزمه می کنم :
_برو بیرون !
هاکان: چرا ؟ تحمل دیدنم رو نداری ؟ خواستم درکت کنم برای همین به جفتمون یه فرصت دادم اما تو لحظه به لحظه از من دورتر میشی. من اون شب…
میون کلامش هیستیریک داد می زنم :
_اون شب رو یاد من نیار…
هاکان : اما تو چه بخوای چه نخوای مال من شدی ؛ همه چیزت مال من شده. دیگه اجازه نمیدم بینمون فاصله بندازی آرامش ، دیگه کافیه !
تا بخوام بفهمم منظورش از این حرف ها چیه ، بازوهام اسیر دست های کثیفش میشه و صورتش برای شکستن حریم ها به صورتم نزدیک میشه.
اندازه ی تمام دنیا می ترسم ، اگه اون اتفاق بار دیگه تکرار می شد این بار دووم نمیاوردم.
با وحشت می خوام فریاد بزنم که می فهمه و دستش رو جلوی دهنم می ذاره :
_هیش ! سعی نکن داد بزنی آرامش ، من نمیخوام دیگه با اجبار اون کار رو باهات بکنم ، فقط می خوام تو دوستم داشته باشی .
جیغ می زنم اما صدام به خاطر دستی محکم جلوی دهنم رو گرفته خفه میشه.
تقلا می کنم و مثل اون شب با چشم های اشکی و ملتمس نگاهش می کنم .
دوباره اون چشم های آبی با رگه های قرمز ، دوباره نفس هایی که به پوست صورتم می خوره . دوباره منی که اسیر شدم و نمی تونم فریاد بزنم .
کاش می گفتم ، کاش به هامون می گفتم ، کاش به پلیس می گفتم.
داره مقابل صورتم حرف می زنه اما من صداش رو نمی شنوم ، نمی خوام که بشنوم .
چشمم به بطری شیشه ای روی میز تلویزیون میوفته، دستم رو دراز می کنم و به سختی بطری رو بر می دارم. متوجه نمیشه صداش بلند تر به گوشم میرسه :
_گوش میدی به من آرامش ؟ من نمی خوام تو رو از دست بدم ، من نمی خوام تا آخر عمر این نفرت نگاهتو تحمل کنم ، نمی خوام ازت فاصله بگیرم .
دستم رو دور بطری حلقه می کنم و با نفرت نگاه به هاکان می دوزم . اگه جلوی دهنم رو نگرفته بود توی صورتش تف می نداختم .
نمی دونم با اون بطری شیشه ای می خوام چی کار بکنم ! احمقانه بود که دستم رو برای چنگ زدن به هر ریسمونی دراز می کردم .
به بازوم تکونی میده و دوباره میخواد با صداش حس مرگ رو بهم القا کنه :
_بهت گفتم پای کارم هستم ، گفتم نمی ذارم سرافکنده بشی گفتم عقدت می کنم اما تو حتی به حرفم گوش نمیدی.
با هر کلمه چنان نفرتی به قلبم رسوخ می کنه که احساس می کنم از اون قلب چیزی جز یه تیکه سنگ سیاه باقی نمونده.
دیگه با نگاهم التماس نمی کنم ، چشمای سیاهم فقط رنگ نفرت داره.
هر چقدر سعی دارم به عقب هلش بدم بیشتر تن کثیفش رو نزدیک به حس می کنم .
برای مهار کردنم سعی می کنه دست هام رو بگیره که با پام ضربه ای بهش میزنم .
از درد دولا میشه و آخی از ته دل می گه.
از شل شدن حلقه ی دستاش استفاده می کنم و به سمت در می دوم ، طوری می دوم که نزدیک در پام سر می خوره و سکندری می خورم . خودم رو نمی بازم اما دستم به دستگیره نرسیده بازوم کشیده میشه و محکم به عقب پرت میشم .
🍃
🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺🍃 🍃 #پارت26 پوست سفیدش قرمز شده ، همون طوری که بهم نزدیک میشه ، شمرده شمرده میگه: _می خ
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت27
نگاهش خیره به دیوار مقابل و فکرش جایی دور تر آن خانه و جمع خانوادگی است.
اگر به خاطر احترام بزرگ تر نبود اصلا حاضر نمیشد خلوت خود را با نشستن در جمع بشکند .
نگاهش به دیوار سفید و افکارش حوالی کودکانی پرسه می زند که امروز دیده بود . کودکانی که برای زنده ماندن از کودکی خود گذشته اند .
یاد صحبت های امروز محمد بهترین رفیقش میوفتد که چطور خیره به آن کودکان از درد آنها می گفت :
_فکرش رو بکن ما پنج ساله بودیم دغدغه امون چی بود! فوقش ناراحت میشدیم چرا بابامون اون تفنگی رو که می خواستیم برامون نخریده اما اینا رو ببین ، دارن تلاش می کنن که زنده بمونن .
وقتی ما توی خونه ی گرم و نرممون نشستیم یه بچه ی هشت نه ساله از بوق سگ کار می کنه. هیچ کس هم چشمش به اون بچه نمی رسه تا ببینه گرسنه است ، تشنه است مریضه.
ذهنش به یاد می آورد که خیره به پسری که با ولع غذای پس مانده را می خورد در جواب دوستش گفت :
_باید یه کاری براشون بکنیم .
و خوب به خاطر دارد جواب محمد چطور دلش را سوزاند :
_مگه یکی دوتان ؟ می دونی من چند وقته دنبال این بچه هام ؟ بخوای سر جمع بزنی توی کل دنیا میلیون ها بچه هست که بچگی نمی کنه. ما می تونیم مرحم زخم چند نفرشون بشیم ؟
حسی ته دلش او را از انسان بودنش بیزار می کند ، دلش می خواهد برای کودکان کاری که امروز فقط یک جمعیت کوچکی از آن ها را دیده بود کاری بکند .
ته ذهنش بودجه اش را سر هم بندی می کند و با سخاوت تمام آن ها را برای خرج کودکان محاسبه می کند .
حالا که نمی توانست همه را نجات دهد ، نجات بخشی از آنها می توانست باعث خوشحالی کلی کودک بشود.
می توانست به آن ها روزهایی را هدیه بدهد که بتوانند کودکی کنند ، به مدرسه بروند .
با انگشت شصت و سبابه چشم هایش را ماساژ می دهد .
باید خیلی کار می کرد ، هر چند اگر از مداوای اهالی روستاهای دورافتاده کنار می کشید ، می توانست کمی هم که شده وقتش را آزاد کند .
با صدای فریادی نگاه از دیوار سفید می گیرد و به اطراف نگاه می کند.
ظاهرا کسی جز او متوجه ی صدا نشده بود. مادرش و زهرا خانم همچنان غرق صحبت بودن ، هاله هم در آشپزخانه مشغول چیدن میز شام.
آرامش هم به طبقه ی پایین رفته بود و هاکان هم بعد از گفتن اینکه دوستش پشت در حیاط دنبالش آمده خانه را ترک کرده .
وقتی تمام اعضای خانواده را از نظر می گذراند به خود این اطمینان را می دهد که آن صدا یا توهم بوده یا متعلق به جایی دور از این ساختمان.
با صدای هاله که خبر از آماده شدن شام می دهد ، زهرا خانم دست از صحبت بر می دارد.
ملیحه خانم زودتر از جا بر می خیزد و با مهمان نوازی می گوید :
_ببخشید تا این ساعت طول کشید، بفرمایید سر میز شام .
زهرا خانم همان طور که از جا بلند میشود با دل نگرانی برای دخترش می گوید :
_اول یه سر به آرامش بزنم ببینم خوابش برده یا نه ، دلم پیششه !
با تمام شدن حرفش هاله با سینی غذا به سمتش می رود و با لبخند می گوید :
_اینم براش ببرید الان ناز کرده چشمش به دست پخت من بیوفته عقل از سرش می پره.
خاله ملیحه با لبخند به سینی در دست هاله که با سلیقه ی تمام در کنار ظرف برنج و قورمه سبزی اش ، ماست و ترشی محله گذاشته بود نگاه می کند و قدردان سینی را از او می گیرد و بعد از یه تشکر جانانه از دری که هاله برایش باز نگه داشته بود بیرون می رود .
هامون بی حوصله از جای بر می خیزد ، افکار آشفته اش نیازمند یک سکوت پر قدرت بود تا آرام بگیرد .
نگاه به ملیحه خانم که برای پذیرایی بهتر به هاله یاد می دهد چطور رفتار کند ، می اندازد و با صدای بم و مردانه اش نگاه هر دو را به سمت خود می کشاند :
_من میرم بالا مامان .
اعتراض ملیحه خانم همان لحظه بلند می شود:
_غذا نخورده کجا می خوای بری ؟
بی توجه به اعتراض مادرش ، جواب کوتاهی می دهد :
_میل ندارم ، باید کارامو انجام بدم .
قبل از این که ملیحه خانم فرصت اعتراض داشته باشد ، صدای شکستن و برخورد شی شیشه ای از طبقه ی پایین به گوش می رسد.
قبل از همه هاله تکانی از این صدای مهیب می خورد و با ترسی که در دلش افتاد می گوید :
_خدا بخیر کنه چی شده؟
رنگ نگاه ملیحه خانم هم به نگرانی می زند ، این وسط فقط هامون هست که اخم میان ابروان مردانه اش افتاده .
مکث بیشتر از آن را جایز نمی داند . کفش هایش را به پا می کند و در حالی که هر لحظه احتمالات ذهنش را مبنی از آن صدا بررسی می کند به طبقه ی پایین می رود .
در بسته است ، قبل از آنکه در بزند صدای گریه ی خاله به گوشش می رسد و حرف هایی که به خاطر گریه ی شدید به سختی قابل فهم هست :
_نترس مادر… نمی ذارم جوونیت تو زندان بگذره !
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص
آرامش دختری که یک شب مورد #تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید…
@roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت27 نگاهش خیره به دیوار مقابل و فکرش جایی دور تر آن خانه و جمع خانوادگی است. اگ
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت28
اون قدر با شدت هلم می ده که به زمین برخورد می کنم و این یعنی ضعیف شدن شکار . به عقب می خزم و با دیده ای که تار شده به قامت هاکانی نگاه می کنم که با قدم های آهسته به من نزدیک میشه .
از چشمهای شیشه ای آبی رنگش می تونم به راحتی انعکاس چشم های تاریک و وحشت زده ام رو ببینم .
بار دیگه نمی شد ، بار دیگه اون اتفاق نباید که می شد !
بار دیگه آرامشی باقی نمی موند ، حتی طوفان هم می خوابید ، تلاطم و آشفتگی هم می خوابید ، تنها چیزی که باقی می موند جسم سرد و بی روح دختری بود که از ترس قضاوت سکوت کرده بود ، که ای کاش فریاد می زد ، فریاد می زد و با بلندگو صداش رو به گوش همه می رسوند .
مردم عادت دارن به قضاوت های نا به جا، مردم عادت دارن به محکوم کردن چه گناهکار و چه بی گناه ، مردم عادت دارن با حرف هایی که حواله می کنن دل بشکنن و غرور رو خورد کنن ، عادت دارن قاضی بشن و حکم بدن . عادت دارن ببرن و بدوزن و در نهایت ، لباس بد فرم رو تن این و اون کنن .
وقتی می دونستم چرا سکوت کردم؟ منی که به حرف هیچ کس گوش نمی دادم چرا سکوت کردم و اجازه دادم بار دیگه اتفاق ها مرور بشه و مثل سرب داغ روی تنم بریزه؟
نفس هام سنگینه ، چشم هام لبالب پر اشک و دلم لبالب پر از خون اما برای دفاع خودم در مقابل این شکارچی ، گارد می گیرم و وقتی سعی داره بارفتار های آروم رامم کنه فریاد می زنم :
_تو رو خدا یکی کمـک…
ادامه ی حرفم توی گلو خفه می شه ، دستی که با قدرت جلوی دهانم رو گرفته بهم اجازه ی نفس کشیدن هم نمیده چه برسه به فریاد زدن .
تقلا می کنم امااسیر شدم ، علارغم وحشی بودنم نمی تونستم از چنگال این بی صفت و نامرد بیرون بیام.
هاکان: کاریت ندارم ، به ولای علی کاریت ندارم داد نزن !
ساکت می مونم ، سکوتم بهش این باور رو میده که رام شدم ، که خوی سرکشم خوابیده . خبر نداره من در مقابل اون آرامش نیستم ، نمی تونم باشم .
_دستمو ازجلوی دهنت بر می دارم اماداد نزن باشه.
با باز و بسته کردن پلکم بهش اطمینان می دم که داد نمی زنم.
تردید توی نگاه آبی رنگش حس می شه . به زور خودم رو کنترل می کنم تا روی صورت غربی ش بالا نیارم.
به زور خودم رو کنترل می کنم تا کنترل از کف ندم و بلایی سر خودم یا هاکان نیارم. حس می کنه آروم شدم ، محتاط دستش رو از روی دهنم بر می داره . طبق خواسته اش داد نمی زنم ، فریاد نمی زنم فقط به عقب می خزم تا فاصله بگیرم .
مانع نمیشه ، از جا بلند میشم همراه من بلند میشه و دلجویانه میگه :
_اگه همین طور آروم بمونی قول میدم همه چیز خوب میشه. اگه اجازه بدی باهات حرف بزنم قول می دم نفرتت رو کم کنم.
صداش رو می شنوم اما درکی روی کلماتی که صدای مردونه اش بیان می کنه ندارم .
نگاهم رو دور تا دور خونه می چرخونم ، دنبال راه فرارم . یه روزنه که از اون جا پا برهنه از این تاریکی وهم انگیز به سمت نور بدوم ، نوری که دور از این مرد و چشمهای آبی و صدای مردونه اش باشه .
نگاهم به قامتی ثابت شده که مانع میشه به فرار کردن ازدر فکر کنم. مطمئنم این بار هم جلوم رو می گیره. شاید سرکشی هام وحشی ترش کنه. شاید این بار رهام نکنه و تا به خودم بیام ببینم دوباره بین چنگال هاش اسیر شدم .
از تمام حرف های که زد فقط متوجه ی سوال آخرش میشم :
_حرف بزنیم ؟
نگاهش می کنم ، من چطور آدمی بودم ؟ علارغم کاری که باهام کرد الان روبه روش ایستادم . بدوناین که سعی کنم تا مجازات بشه ، بدون این که کاری بکنم بهش فرصت دادم تا بار دیگه کارش رو تکرار کنه.منی که گذر از ذهنمم مبنی بر اینکه هاکان روبه روم قرار بگیره برام مرگ آور بود الان روبه روش ایستادم و می خوام به حرف هاش گوش بدم ؟
تعرض به جسم و روان یک دختر کم از جنایت بود ؟ من بااین کارم قاتل روح رو آزاد گذاشته بودم.
امان که الان زمان فکرکردن به اما و ای کاش ها نبود ، الان برای جنگ با کفتار فقط باید از مکر روباه استفاده می کردم. باید بادم تکون دادن اعلام صلح می کردم ، بذارحس کنه من سرپوش روی نفرتم گذاشتم.اما اینو می دونم به هیچ قیمتی اجازه نمیدم کارش بدون مجازات بمونه.
کلافه از سکوتم سوالش رو دوباره تکرار می کنه :
_تو رو خدا ساکت نمون آرامش ، بذار برات توضیح بدم بذار توجیح کنم فقط بذار حرف بزنم همین.
سرتکون میدم ؛ آهسته و نامحسوس !
برقی که توب چشمهای نحسش می شینه نفرتم رو دو برابر می کنه .
اشاره ای به مبل می کنه :
_میشه بشینی؟ قول میدم دستمم بهت نخوره کافیه دست ازلجبازی برداری.
صدام ازبس که بغض چنبره زده توی گلوم رو خفه کردم، گرفته.اونقدر عمیق که وقتی به حرف میام صدام برای خودم هم نا آشناست :
_می خوام آب بخورم .
دوباره حس تردید روونه ی چشم هاش
می شه. سخته اعتماد کردن به من، اگه الان داد می زدم شاید می فهمید چقدر درد داره اعتماد کنی و نتیجه ی اعتمادت بشه یه خنجر که از پشت می خوره و کمرت رو خم میکنه
🌿
🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت27 نگاهش خیره به دیوار مقابل و فکرش جایی دور تر آن خانه و جمع خانوادگی است. اگ
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت29
وانمود می کنم ، وانمود می کنم که آرامش برگشته ، که طوفان خوابیده ، که رام شدم درست همون طوری که اون می خواد.
پا به آشپزخونه که جلوی درش ایستاده بودیم می ذارم و زیر نگاه سنگین هاکان به سمت کابینت های ام دی اف شده میرم ، لعنت به این خونه ی لوکس که پای حیوون صفتی مثل هاکان رو به زندگیم باز کرد .
دستم رو به قصد باز کردن کابینت بالا می برم که چشمم به چاقوی روی اپن میوفته.
نگاهم قفل روی اون چاقو در کابینت رو باز می کنم و لیوان آبی بر میدارم.
همه چیز رو فراموش می کنم ، مغزم از کار میوفته. تنها چیزی که چشمم می بینه اون چاقو با دسته ی سفید رنگه.
حتی تصور نمی کنم میخوام با اون چاقو چی کار بکنم.
شیر آب رو باز می کنم و لیوان رو زیر آب جاری شده می گیرم . باز هم نگاهم مثل آهن ربا جذب چاقو میشه .
لیوان پر میشه ، اون قدری که آب روی دستم سرازیر می کنه .
شیر رو می بندم و لیوان رو به لبم نزدیک می کنم. برای لحظه ای حس می کنم حتی خودم رو گم کردم . من کی بودم ؟ جوری ذهنم از کار افتاده بود که اگه اون لحظه کسی اسمم رو می پرسید بی پاسخ می موند.
لیوان رو پایین میارم و درست کنار چاقو می ذارمش . حتی دلیل این مکث و نگاهم رو به چاقو نمی فهمم . حرکاتم غیر ارادیه . انگار تنها چیزی که توی جسمم حس می کنم قلب سیاهیه که نفرتش چشمم رو کور کرده و گوشم رو کر . عقلم رو مختل کرده و از من دیوانه ای ساخته که با من غریبه است.
بدون این که هاکان متوجه بشه چاقو رو بر می دارم و اون رو توی آستینم مخفی می کنم .
بر می گردم. تکیه به ستون آشپزخونه به چشم دوخته، فارغ از افکار داغون من !
نگاهم رو که می بینه تکیه اش رو از ستون می گیره . مکر روباره هم تا یه جایی کارآمد بود ، نمی تونستم به راحتی توی چشم هاش نگاه کنم.
با اخمی که انگار گره ی کور بین ابروهام شده از کنارش عبور می کنم و روی مبل می شینم .
برخلاف قولی که بهم داده بود کنارم روی مبل دونفره نه چندان لوکس شکلاتی رنگ می شینه .
چاقو رو از آستینم بیرون میارم و دسته اش رو بین دستم می فشارم تا شاید این لرزش لعنتی از حرکت بایسته .
فاصله اش رو کم می کنه و به خیال پوچ خودش می خواد که که متقاعدم کنه:
_من اون شب نمی خواستم اون کار رو باهات بکنم ، خیلی روم تاثیر می ذاشتی ، بارها و بارها وسوسه ی نزدیک شدن بهت رو داشتم اما پام رو از گلیمم دراز تر نکردم ، من می خواستمت آرامش . تو رو برای خودم می خواستم ، مثل یه سیب سرخ بودی… سیب سرخی که هوس گاز زدن بهش هوش رو از سرم می پروند .
من نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و با گاز زدن به سیب خودم رو از چشم تو انداختم .
گوشه ی لبم انحنا پیدا می کنه ، اسمش رو چی بذارم ؟ لبخند ؟ پوزخند ؟ یا شاید هم زهر خند.
صدام ضعیف به گوش می رسه ، کلماتی که روی زبونم جاری میشه از عقلم نه ، بلکه از زخم چرکین قلبم نشات می گیره ، زخمی که میشد اسمش رو گذاشت نفرت :
_تو یکی از موجودات پست روی زمینی که روی نامردیت سرپوش می ذاری . تا الان خریت کردم و سکوت کردم اما پام که از این در بیرون بره ، رسوات می کنم. مهم نیست اگه آبروی خودم بره. همین که تو مجازات بشی کافیه.
عصبانیش می کنم ، خوب فهمیده بودم تمام این تقلا کردنش صرفا به خاطر من نه ، به خاطر ساکت کردنم بود .
با خشونت بازوی ظریفم رو اسیر دستش می کنه. دستی که به اجبار تنم رو لمس کرده بود و من از حرارتش بیزار بودم ، اون قدر بیزار که تجربه دوباره اش عقلم رو مختل کنه .
با صورتی از تنفر و انزجار جمع شده به چشمهای آبی که الان از خشم مردمکش بزرگ تر شده نگاه می کنم و سعی بر این دارم که بازوم رو از حصار دستش بیرون بکشم .
فاصله رو کم می کنه و توی صورتم با لحنی که بوی تهدید میده غرش می کنه :
_ملاحضه کردن من فقط سرکشت می کنه نه ؟ فکر کردی شکایت کنی چی میشه ؟ هوم ؟ جز این که آبروی خودت می ریزه ؟ من مردم می فهمی مرد ؟ کافیه انکار کنم ، یا بگم با میل خودت به آغوش من اومدی و الان داری تهمت می زنی ؟ حرف من رو باور می کنن یا دختری که شمار دوست پسر هاش سخت شده ؟ دختری که از تیپ و قیافه اش معلومه چه کارست. حتی مادر خودت هم باورت نمی کنه . حتی مادر خودت هم یه سیلی به گوشت می خوابونه. ته این شکایت برای من چی میشه ؟ برای تو چی میشه ؟ من با انکار از زیر قضیه فرار می کنم تو می مونی و رسواییت . اما اگه با من راه بیای… اگه دست از سرکشی برداری و اجازه بدی لمست کنم هیچ کس هیچی از رابطه امون نمی فهمه.
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص
آرامش دختری که یک شب مورد #تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید…
@roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت29 وانمود می کنم ، وانمود می کنم که آرامش برگشته ، که طوفان خوابیده ، که رام شدم
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت30
با شنیدن هر کلمه که از میون دو لبش جاری میشه حس نفرت و انزجارم به حداکثر می رسه .
فشار دستم دور چاقو به حدی زیاد میشه که خون رسانی به اون قسمت دستم رو احساس نمی کنم . نه تنها دستم بلکه خون تمام بدنم از شنیدن این حرف های بی شرمانه یخ بسته .
یه زمانی تا اسم مرد میومد تصور یه تکیه گاه رو می کردم ، مردی که با عزت نفس از ناموس بقیه چشم می پوشونه و پشت ناموس خودش می ایسته. مردی که به خودش اجازه ی پا گذاشتن به حریم نا محرم رو نداره.
اما الان با شنیدن کلمه ی مرد ، فقط چهره ی نر و نامرد هاکان جلوی چشمم میاد.
همه ی مرد ها درکشون از مردونگی اینه ؟ یا فقط عده ای لاشخور مثل هاکان ؟
توی سرزمینی که یه مرد به خودش اجازه میده دستش رو به سمت ناموس دیگران دراز کنه و فقط به خاطر غریزه ی خودش دنیای یک دختر رو به نابودی بکشه ، جایی برای زندگی نبود.
سکوتم رو تعبیر دیگه ای می کنه و باز هم فاصله رو به حداقل می رسونه و ادامه میده :
_من به پات می مونم . تو بخوای خواستگاری می کنم،ازدواج می کنیم ؛ باید قبول کنی جز من شانس دیگه ای نداری.
برای اولین بار معنی واقعی خشم رو درک می کنم . خشمم از بی شرمی این مَرده .
کلمه ی مَرد زیادی برای هاکان سنگین نبود ؟ از نظر من اون یه گرگ نر بود که برای سیر کردن خودش می تونست هر کسی رو به چنگ بیاره و تنش رو به تاراج ببره .
نگاهم به اون دو گوی آبی و حواسم در پی چاقوی دستم و عقلم ،گویا از سرم پریده .
با جمله ی آخرش خشمم رو رسما به اوج می رسونه :
_اگه نمی خوای ازدواج کنی ، اگه نمی خوای خودت رو پایبند به زندگی بکنی ، حداقل برای اون شب و شاید شب های آینده ،من می تونم هر چقدر پول که بخوای بهت بدم .
صورتم با انزجار در هم میره ، تنها همین حرف مونده بود ، هم بستری در ازای پول. من چطور این همه سال لاشخوری مثل هاکان رو نشناخته بودم ؟ خشمی که درونم شعله می کشه درست مثل کوه آتش فشانی می مونه که برای فوران کردن لحظه به لحظه داغ تر میشه و بیشتر شعله می کشه اون قدری که وجود کوه داغ داغ میشه. حکم اون لحظه ی من حکم همون کوه آتش فشانی بود که مرزی تا فوران نداشت . تمام وجودم از خشم داغ شده بود و حس می کردم از تنم هرم بیرون میاد و جلوی مردمک چشمم آتیش شعله می کشه .
فقط یک جمله ، فقط تلنگر برای فوران کردن لازم بود، امیدوار بودم که خشم بخوابه اما با دستی که به قصد نوازش صورتم بالا رفت ، خشم فوران کرد. نخواستم ، ندیدم ، نفهمیدم نشنیدم. فقط تسلیم خشمم شدم و قبل از اینکه گرمای دستش صورتم رو لمس کنه چاقو رو با تمام قوتی که توی تنم مونده بود به شکمش فرو بردم . تکون شدید و آخی که از درد روی زبونش جاری میشه ، صورتی که کبود شده و چشمهای آبی رنگی که با درد و درعین حال تعجب به من خیره شده.
توی چشم های شفافش باز هم انعکاس تصویر خودم رو می بینم . تصویر دختری که آرامش نبود ، غریبه بود ، چشم هاش ، نگاهش ، خشمش همه و همه با آرامش غریبه بود .
روی دستم خیسی خون رو احساس می کنم . سرم رو پایین می برم و با دیدن دستی که آغشته به خون شده گویا از یک کابوس بیدار میشم.
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿