💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت27 نگاهش خیره به دیوار مقابل و فکرش جایی دور تر آن خانه و جمع خانوادگی است. اگ
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت29
وانمود می کنم ، وانمود می کنم که آرامش برگشته ، که طوفان خوابیده ، که رام شدم درست همون طوری که اون می خواد.
پا به آشپزخونه که جلوی درش ایستاده بودیم می ذارم و زیر نگاه سنگین هاکان به سمت کابینت های ام دی اف شده میرم ، لعنت به این خونه ی لوکس که پای حیوون صفتی مثل هاکان رو به زندگیم باز کرد .
دستم رو به قصد باز کردن کابینت بالا می برم که چشمم به چاقوی روی اپن میوفته.
نگاهم قفل روی اون چاقو در کابینت رو باز می کنم و لیوان آبی بر میدارم.
همه چیز رو فراموش می کنم ، مغزم از کار میوفته. تنها چیزی که چشمم می بینه اون چاقو با دسته ی سفید رنگه.
حتی تصور نمی کنم میخوام با اون چاقو چی کار بکنم.
شیر آب رو باز می کنم و لیوان رو زیر آب جاری شده می گیرم . باز هم نگاهم مثل آهن ربا جذب چاقو میشه .
لیوان پر میشه ، اون قدری که آب روی دستم سرازیر می کنه .
شیر رو می بندم و لیوان رو به لبم نزدیک می کنم. برای لحظه ای حس می کنم حتی خودم رو گم کردم . من کی بودم ؟ جوری ذهنم از کار افتاده بود که اگه اون لحظه کسی اسمم رو می پرسید بی پاسخ می موند.
لیوان رو پایین میارم و درست کنار چاقو می ذارمش . حتی دلیل این مکث و نگاهم رو به چاقو نمی فهمم . حرکاتم غیر ارادیه . انگار تنها چیزی که توی جسمم حس می کنم قلب سیاهیه که نفرتش چشمم رو کور کرده و گوشم رو کر . عقلم رو مختل کرده و از من دیوانه ای ساخته که با من غریبه است.
بدون این که هاکان متوجه بشه چاقو رو بر می دارم و اون رو توی آستینم مخفی می کنم .
بر می گردم. تکیه به ستون آشپزخونه به چشم دوخته، فارغ از افکار داغون من !
نگاهم رو که می بینه تکیه اش رو از ستون می گیره . مکر روباره هم تا یه جایی کارآمد بود ، نمی تونستم به راحتی توی چشم هاش نگاه کنم.
با اخمی که انگار گره ی کور بین ابروهام شده از کنارش عبور می کنم و روی مبل می شینم .
برخلاف قولی که بهم داده بود کنارم روی مبل دونفره نه چندان لوکس شکلاتی رنگ می شینه .
چاقو رو از آستینم بیرون میارم و دسته اش رو بین دستم می فشارم تا شاید این لرزش لعنتی از حرکت بایسته .
فاصله اش رو کم می کنه و به خیال پوچ خودش می خواد که که متقاعدم کنه:
_من اون شب نمی خواستم اون کار رو باهات بکنم ، خیلی روم تاثیر می ذاشتی ، بارها و بارها وسوسه ی نزدیک شدن بهت رو داشتم اما پام رو از گلیمم دراز تر نکردم ، من می خواستمت آرامش . تو رو برای خودم می خواستم ، مثل یه سیب سرخ بودی… سیب سرخی که هوس گاز زدن بهش هوش رو از سرم می پروند .
من نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و با گاز زدن به سیب خودم رو از چشم تو انداختم .
گوشه ی لبم انحنا پیدا می کنه ، اسمش رو چی بذارم ؟ لبخند ؟ پوزخند ؟ یا شاید هم زهر خند.
صدام ضعیف به گوش می رسه ، کلماتی که روی زبونم جاری میشه از عقلم نه ، بلکه از زخم چرکین قلبم نشات می گیره ، زخمی که میشد اسمش رو گذاشت نفرت :
_تو یکی از موجودات پست روی زمینی که روی نامردیت سرپوش می ذاری . تا الان خریت کردم و سکوت کردم اما پام که از این در بیرون بره ، رسوات می کنم. مهم نیست اگه آبروی خودم بره. همین که تو مجازات بشی کافیه.
عصبانیش می کنم ، خوب فهمیده بودم تمام این تقلا کردنش صرفا به خاطر من نه ، به خاطر ساکت کردنم بود .
با خشونت بازوی ظریفم رو اسیر دستش می کنه. دستی که به اجبار تنم رو لمس کرده بود و من از حرارتش بیزار بودم ، اون قدر بیزار که تجربه دوباره اش عقلم رو مختل کنه .
با صورتی از تنفر و انزجار جمع شده به چشمهای آبی که الان از خشم مردمکش بزرگ تر شده نگاه می کنم و سعی بر این دارم که بازوم رو از حصار دستش بیرون بکشم .
فاصله رو کم می کنه و توی صورتم با لحنی که بوی تهدید میده غرش می کنه :
_ملاحضه کردن من فقط سرکشت می کنه نه ؟ فکر کردی شکایت کنی چی میشه ؟ هوم ؟ جز این که آبروی خودت می ریزه ؟ من مردم می فهمی مرد ؟ کافیه انکار کنم ، یا بگم با میل خودت به آغوش من اومدی و الان داری تهمت می زنی ؟ حرف من رو باور می کنن یا دختری که شمار دوست پسر هاش سخت شده ؟ دختری که از تیپ و قیافه اش معلومه چه کارست. حتی مادر خودت هم باورت نمی کنه . حتی مادر خودت هم یه سیلی به گوشت می خوابونه. ته این شکایت برای من چی میشه ؟ برای تو چی میشه ؟ من با انکار از زیر قضیه فرار می کنم تو می مونی و رسواییت . اما اگه با من راه بیای… اگه دست از سرکشی برداری و اجازه بدی لمست کنم هیچ کس هیچی از رابطه امون نمی فهمه.
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت28 و به طبقه بالا رفت مادر بهنام اروم و خونسرد رو به من کرد و گفت: -اسمت ساقیه در
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت29
-خوب چی میگی؟
غزل رو به مادرش کرد و گفت:
-مامان...این چه حرفیه
-تو ساکت باش غزل و دخالت نکن
و باز رو به من گفت:
-می خوام قبل از اومدن عموت بهم جواب بدی
سعی کردم اروم باشم پس گفتم:
-میشه تا اومدن عموم برم توی اتاق و فکر کنم
گفت:
-باشه ولی دیگه چیزی تا اومدن عموت نمونده پس زودتر
از جام بلند شدم....غزل هم پشت سرم راه افتاد..به طبقه باال برگشتم و وارد همون اتاق همیشگی شدم
-ببین ساقی...
با دست به غزل اشاره کردم و گفتم:
-نگران نباش ...من ناراحت نیستم...میشه منو تنها بذاری....باید یکم فکر کنم البته باید ببخشید
غزل با گفتن
-باشه عزیزم
اتاق رو ترک کرد.
از همون اول که شرط رو شنیدم می دونستم تصمیمم چیه ولی باید می اومدم باال تا خودمو اروم کنم...نیم ساعت
گریه کردم ..کمی که ارومتر شدم از جام بلند شدم و سعی کردم خونسرد باشم..اروم از اتاق اومدم بیرون...و به
سمت راه پله حرکت کردم...نزدیک راه پله بودم که در اتاقی که باید از جلوش رد میشدم باز شد و بهنام از اتاق
اومد بیرون...نفسم توی سینم حبس شد...ترسیده بودم...نه راه پس داشتم و نه راه پیش....ایستاده بودم و بهش
خیره شده بودم..اون هم متوجه حضور من شد...نگاهی به من کردو روش رو برگردوند و خواست به اتاقش برگرده
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت28 وقتی الناز امد کنارم رو کرد سمت منو نفس الناز:سالم خوبین چیشده تو امروز زو
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت29
اخه الناز با فرهاد خوب نبودن همیشه باهم سر جنگ داشتن
نفس:اخجون ماشیرینی میخوایم
الناز:چی میگین شما حالامن هنوز جواب اینو ندادم !!
فرهاد :این منظورت منم دیگه الناز خانوم اره؟؟
الناز:اره که چی مثال الان باید از قیافه ایی که درس کردی بترسم
یاددیروزت بیوفت که دنبالم می دویدی تا من جوابتو بدم
اه اه خودتو جمع کن
-منو نفس یه نگاهی به فرهاد کردیم با
قیافه ایی که به خودش گرفته بود
ترکیدیم ازخنده
فرهاد :بفرما منو کردی سوژه خنده اینا
الناز تا امد جواب فرهادو بده با صدای
یکی از بچه ها ساکت شدیم
بچه ها استاد امد !!
با پوزخند به در کالس خیره شدم
بادیدن استادشایگان !!
پوزخند جاشو داد به تعجب!!
ای خداا چرا این امد اه
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت28 - تو که می دونستی چرا به ما نگفتی؟ ها؟ اگر می گفتم نمی دانستم اوضاع بد
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت29
چشم هایم را روی هم فشردم تا گنگی و بی حسی از سرم بپرد و پاسخ درستی بدهم.
-چشم الان آماده می شم.
-منتظرتم عزیزم
صدای بوق های متمد که در گوشم پیچید نشان از قطع شدن تماس بود، سرم را بین دست هایم گرفتم خدای من
فقط دو روز مانده بود به بهترین روز زندگی ام و من هیچ شور و شوقی ندارم! از جایم بلند شدم و به سمت سرویس
اتاق رفتم...
بعد از شانه زدن موهایم مانتوی شیری رنگم را به همراه شال و شلوار مشکی به تن کردم، آرایش ساده ای کردم و
بعد از برداشتن کیف پول و گوشی ام از اتاق بیرون رفتم.
باز هم مادرم نبود یادداشتی نوشتم و از رفتنم خبر دادم و از خانه خارج شدم نفس عمیقی کشیدم که بوی خوش گل
های یاس گوشه حیاط مشامم را پر کرد.
به سمت خانه ای که عمری در همسایگی اش بودم و از همان کودکی دوستش داشتم قدم برداشتم، زنگ در را به
صدا در آوردم که چند لحظه بعد صدای ثریاجان از آیفون به گوشم رسید.
-بیا تو عزیزم
در را باز کرد به آرامی به داخل قدم گذاشتم و نگاهم را سر تا سر حیاط بزرگ و پر درخت چرخاندم راهی که از
سنگ ریزه پر بود و تا درب ورودی ادامه داشت توجه ام را جلب کرد طرفین آن پر بود از درخت های سر به فلک
کشیده که منظره ای دل انگیز را به وجود آورده بود و در آخر نگاهم به روبه رو افتاد که خانه ای دوبلکس و زیبا بود
و ثریا خانم کنار در سلطنتی آن در انتظارم ایستاده بود
-بیا تو چرا اونجا وایسادی
سر به زیر و آرام به سمت اش قدم برداشتم، صدای شکستن قلنج سنگ ریزه های زیر پایم حس خوبی را برایم به
وجود می آورد.
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت28 امشب شد یکی از بهترین شبهای عمرم...خیلی بهم خوو گذشت! پیاده شدیم.خداحا
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت29
زد توی پیشونیش!.چنان رفتیم رو دست اندازی که امیررایا سرو محکم خورد
به سقف ماشین.حالا کسی نبود جلوی من رو بگیره...
می خندیدم !
-دیوونه دست انداز بعدی رو بلا.
از سرعت کم کردم و به زور دنده رو زدم تو یک! وا....دستم کنده شد!
-امیررایا چرا انقدر سفته؟دستم از جا دراومد!
-ببینم کی به تو رانندگی یاد داده؟وقتی مییای از دنده ی دو بری یک باید
ماشین رو متوقف کنی بعد دنده عوض کنی.! حالا اشکال نداره...الان مییوای
از این دست اندازی رد شی...باید نیم کلاج کنی...بلدی؟
-آره بلدم!
-خدا به خیر بگذرونه!
خندیدم.نیم کلاج رو گند زدم.رو د ست اندازی خامووش کردم....دوباره
روشن کردم و به کمد امیررایا از روو رد شدم. رفتم دنده دو.
امیررایا:خانوم راننده..خانوم درایور با دنده دو سرعت20 تا نمیشه رفت!
سرعتم رو زیاد کردم.اما دیدم صداهای عجیبی تولید میشه...امیررایا:آخه رویا
سرعتت رو نگاه کن...
اوووو....هفتاد تا؟چی شد؟از سرعتم کم کردم.یه گوشه آروم کنار زدم.
-رویا..عزیزم من فکر می کنم تو ا صلا تو باغ نی ستی!.یه کمی حوا ستو جمع
کن!من انتظار ندارم خیلی خوب بلد باشی ولی انتظار دارم نکات عادی رو
بدونی...از خانوم دندونپزشک بعیده ندونه!
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃