eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
توکل کن و صبور باش! هر چیز در زمان خودش اتفاق می‌افتد باغبان حتی اگر باغش را غرق آب کند درختان خارج از فصل خود میوه نمی‌دهند! ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
#𝚂𝚃𝙾𝚁𝚈 ⸀💕🌳⛱˼ ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
💕مردم شهرم همیشه عجول بوده اند همیشه همه ی کارهایشان را با عجله انجام داده اند، چای را داغ سر کشیدند، پشت ترافیک بوق را یکسره کردند، شب را با استرس خوابیدند و صبح را با عجله سمت کار دویدند در پیاده رو به هم خوردند و بَد و بیراه گفتند... برای آشنایی با جنس مخالفشان از ده سالگی آبدیده شدند، زود ازدواج کردند و زود هم پشیمان شدند، آنقدر عجله کردند که وقتی رسیدند نفسی برایشان نمانده بود... مردم شهرم همیشه عجول بودند، باور کنید انتهایش چیزی نیست، وقتی به خودتان میرسید، درون آینه فقط یک مرد، یک زن با موهای جوگندمی نگاهتان میکند، عمر به قدر کافی تند میدود، شما آهسته راه بروید و به آرزوهایتان برسید... به خودتان هر روز نگاه کنید و آدم ها را یواش یواش دوست بدارید، چای را پای حرف های معشوقه ی دوست داشتنیِ تان سرد کنید، خیابان را باعشق قدم بزنید، شما هرگز به سن و سالِ الانتان برنمیگردید... ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
درمان ریزش مو!🌸 ~~~•~~~ -۱ پیاز کوچک را داخل میکسر به خوبی میکس کنید و ۲قاشق غذاخوری روغن زیتون و ۱ فنجان آبجو رو با پیاز میکس شده به خوبی مخلوط کنید و موها رو به خوبی به این ماسک مو آغشته کنید این ماسک مو باید مدت ۱ ساعت روی موی سر باقی بمونه بعد از ۱ ساعت موها رو به خوبی بشورید‌‌.🧅🍺 🌸 ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
آدمهای موفق همیشه دو چیز بر لب دارند: لبخند و سکوت لبخند حلال بسیارى از مشکلات است و سکوت روشى است براى دوری از مشکلاتِ بیشتر ... 👤 بودا 🌸🍃✨ ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
People always fall down from where they lean on آدما همیشه از جایی سقوط میکنن که بهش تکیه کردن :) ♥️♡ ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت81 نگاهی به سونیا که روی تخت شهاب نشسته بود انداختم و دهان باز کردم صدایش
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 -شهاب بود سری تکان دادم و جواب دادم -می دونم خب چی گفت که این شکلی شدی نگاهش را به چشمانم دوخت و گفت... -قراره امشب اینجا جشن بگیره ابرویی بالا انداختم چه خوب! با ذوق به سونیا نگاه کردم و گفتم: -این که عالیه ولی تو چرا پکری؟ نگاهش را از من گرفت: -آخه این جشن فرق داره کلماتی که از دهانش خارج می شد را روی هوا می قاپیدم مکثی کرد و کلافه ادامه داد -جشن نامزدی رزا و شهابه، برای همینم رزا دیشب اینجا بود که این اتفاق افتاد و نشد اینجارو آماده کنن اشاره ای به پایم کرد هر کلمه ای که می گفت همچون پتکی بود که بر سرم می کوبیدند، شُکه بودم و مات و مبهوت به سونیا که حالا با نگاهی نگران مرا می نگریست خیره بودم و حتی پلک هم نمی زدم پوزخندی در دل به افکار چند ساعت پیشم که فکر می کردم اشتیاقی در رابطهشان نیست زدم، یعنی امشب با چشمان خودم می دیدم که عشق دوران کودکی ام حلقه در دست دختر دیگری می کند؟ اشکی که در چشمانم جمع شده بود دیدم را تار کرد چند نفس عمیق تند و پشت سرهم کشیدم و با صدایی لرزان گفتم: -میشه کمکم کنی برم بالا سونیا که با نگاهی دلسوزانه نگاهم می کرد سری تکان داد و به سمتم آمد، با کمکش و به سختی پله ها را بالا آمدم به سمت اتاقم می رفتیم که با قدمی مسیر را عوض کرد و به سمت دیوار شیشه ای رفتیم تک مبل راحتی که جلوی دیوار بود را مرتب کرد و کمک کرد بنشینم، صدای آرامش به گوشم رسید -چیزی الزم نداری؟ سری به نشانه ی》نه《تکان دادم که بدون گفتن حرف دیگری به سمت پله ها رفت و تنهایم گذاشت شاید او هم می دانست برای هضم حرف هایش نیاز به تنهایی دارم نگاهی به خیابان پر هیاهو و زیبا انداختم واقعاً نمای این خانه فوق العاده بود! اما حتی زیبایی فضای رو به رو هم حال خرابم را تسکین نداد خودم را مقصر همه چیز می دانستم شاید اگر برای اثبات پاپوشی که مهال برایم دوخته بود تالش می کردم این حق را به شهاب نمی دادم که دختری مثل رزا در زندگی اش باشد شاید اگر به اجبار حاج صادق مرا نمی پذیرفت اینگونه از من متنفر نمی شد هزاران شاید در ذهنم دست و پا می زد که سرم را بین دست هایم گرفتم و کالفه و پر از بغض نفسی همچون اه کشیدم، قبول کردم که مقصر خودم هستم اما کاری از دستم بر نمی آمد صدای قدم هایی که از پله بالا می آمد باعث شد سربلند کنم می دانستم سونیا نیست این صدای قدم هایی مردانه بود چشم به پله ها دوخته بودم که انتظارم به درازا نکشید و شهاب را دیدم، وجودم را در سالن حس نکرد و با اخم به سمت اتاقم رفت با دیدنش دلم لرزید و در دل قربان صدقه اش رفتم، تمام حس بدی که چند لحظه پیش در دلم بود از بین رفت ضربه ای به درب اتاق زد و منتظر ایستاد سرفه ای مصنوعی کردم که به سمتم برگشت با دیدنم ابرویی بالا انداخت و به طرفم قدم برداشت روبه رویم که رسید نگاهش را به بیرون دوخت سکوت کرده بود احساس می کردم می خواهد چیزی بگوید و در ذهنش دنبال کلمه ای مناسب می گردد، بعد از نفسی عمیق دستی روی ته ریشش که جذابترش کرده بود کشید و گفت: -از جشن امشب که خبر داری؟ با یادآوری اش غم به قلبم هجوم آورد و سر تکان دادم که ادامه داد -نمی خوام کسی از رابطه ی ما باخبر بشه؛ یا نباش یا اگه اومدی بگو خواهرمی 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت91 -بله؟ -سلام رویا.. -سلام.خوبی؟ -خوبم.من کی بهت گفتم یه زنگ به من بزن!کا
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 می خوام عمه بازی کنیم.رو یا اصلا دوست دارم خونمون رو ببینی...نمیشه؟!میخوای دوستات رو هم بیار... -دیگه چی؟کودکستانه؟روشون زیاد میشه..زرت زرت می برمشون مهمونی. -چته؟پس چرا نمیای؟بهونه ی بعدی... -زهرمار...باشه.میام ولی سوتی بدی کشتمت!نیای بگی دوستمه ها..من همکارتم و پرونده برات اوردم.اصلا بگو منشیتم! -نترس.بیا.ساعت شیب خوبه؟ -اوکی.خداحافظ! - خداحافظ. حالا اینو کجای دلم بزارم؟!میرم ببینم چی میگه..آرتمن همون دو ست امیررایا بود.خیلی خوب بود و با حال. اخالقش با حال بود.رفتم حموم.مو هام رو خشک کردم و با هزار زور و زحمت بستم.یه مانتوی بلند سبز کاهویی پوشیدم و یه شلوار مشکی..یه پیرهن طلایی آستین بلند هم زیرو پوشیدم.شال سبزم رو روی سمرم انداختم و کیفم رو برداشتم.بازم بدون آرایش...چند تا پوشمه و جزوه گرفتم دستم و آماده ی رفتن شدم.کفشهای پاشنه بلند مشکیم رو پوشیدم که گلهای سفید و صورتی با برگهای سبز روو بود.در رو باز کردم. شات همه دراومد. آنا:کجا به سلامتی؟ -خونه ی آرتمن! سیما:هی...یعنی چی خونه ی آرتمن!از اون دختر چیزا شدیا..زرت زرت خونه پسرایی... من:اهو...حواست باشه چی میگیا...من کی بدون شاها رفتم خونه ی کسی؟اونم جز پارتی جایی نرفتیم.این مهمونیه و فرق داره،اوکی؟ ترانه:خو بزار ما هم بیایم.! من:نه دیگه...شرمنده! سیما:اپن مایند شدی رونان چشمد زد و گفت:خونه خالیه؟ براو شکلد دراوردم و گفتم:نخیر..مامانی هس! پگاه:واسه چی میخوای بری؟ -گفت باهات حرف دارم.خداحافظ دوستان!ان شالله مهمونی بعد! رفتم بیرون و در رو بستم. ماشین تو پارکی ن بود. یه سوئیچ زا پاس دا شتم.برم؟چرا نرم؟ما شین خودمه.رفتم تو پارکین . در ما شین رو باز کردم و سوار شدم.دلم برا تنگ شده بود..در پارکین باز شدو ماشین رو راه ا نداختم. یه کم هول کردم...دو سه ماهی از را نندگی کردن من می گذشممت.خودم رو توی آینه نگاه کردم.می تونم...ترمز دستی رو کشیدم و گازو رو گرفتم. رو به روی خونه ی آرتمن وای سادم.یه سری با رونان و سامان و امیررایا اومده بودیم پارتی.پوفی کشیدم و بوق زدم. در باز شد.اون شب نتونستم زیبایی رویایی رو کامل ببینم.رویای قشنگی بود ولی خوشم نیومد.طرحب ترکیبی از سنتی و کلاسیک بود.شونه رو بالا انداختم.من رو سننه؟! 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
یاد بگیرید محکم بودن را.‌ قوی بودن را.‌ کوه و سنگ بودن را.. لازمتان میشود برای وقت هایی که آدم های زندگیتان دستشان میرود روی نقطه ضعفتان و دلتان را بند میکنند به نبودنشان.. یاد بگیرید که هیچ جای زندگی ‌جواب محبت هایتان چیزی نمیشود که شما میخواهید .. از من به شما نصیحت قوی بودن را یاد بگیرید برای تمام روزهایی که قرار است تنتان بلرزد از آدم هایی که قلبتان میلرزانند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌ ‌ ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯