eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت81 بهنام.. ..... .-نمی دونم به اونم می گم اگه کاری نداشته باشه شاید بیاد.....ا
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 فاطمه خان تشکری کرد و گفت: -ممنون دخترم شب بخیر با غزل شب بخیری هم به اقای پرتو گفتیم و به سمت طبقه بالا راه افتادیم...بهنام هم پشت سر ما شب بخیری گفت و راه افتاد....غزل جلوی اتاقش ایستاد و گفت: -یه لحظه ساقی جون.....من فقط رو بالش خودم خوابم می بره.برم بیارمش....پتومم میارم و وارد اتاقش شد...بهنام مقابل در اتاقش ایستاده بود و به من نگاه می کرد...سعی کردم نگاهش نکنم...بهتر دیدم همین جا منتظر غزل بمونم تا این که برم توی اتاقم..ممکن بود بهنام دنبالم بیاد و اذیتم کنه...پس بهروزو توی بغلم جابجا کردم و منتظر ایستادم...احساس کردم بهنام داره به طرف من میاد..سریع و بدون در زدن پریدم توی اتاق غزل و گفتم: -وای غزل چیکار داری می کنی؟ متعجب برگشت سمت من و گفت: -االن میام..چقدر عجولی تو دختر..خوب می رفتی حداقل بهروزو می ذاشتی توی تختش...اینجوری که اذیت میشی سریع گفتم: -اخه تختش نا مرتبه....می خواستم بیای مرتبش کنی.. غزل گفت: -می خوای دو دیقه بشین ....باید وسایل فردا رو اماده کنم..... روی تخت غزل نشستم و گفتم: -راحت باش من اذیت نیستم...کاراتو بکن چند دقیقه گذشت..غزل گفت: -خوب تموم شد بریم... و بالش و پتوشو بغل گرفت و راه افتاد.منم پشت سرش راه افتادم....از اتاق که بیرون رفتیم خبری از بهنام نبود...لبخندی از سر رضایت زدم و وارد اتاقم شدم.... 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت81 ازارشام جدا شدم گوشی دادم مامان ، مامان بعد ازاینکه حرفاشو زد باخاله زهر
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 انوشا بود به همراه دانیال و دخمل خوشملش منتظر شدم وقتی امدن داخل با خوشحالی به سمت انوشا رفتم و همو تو اغوش گرفتیم ـ سلام انوشا جان خوبی ـ سلام زن داداش گلم قربونت برم تو خوبی ـ قربونت ،سلام اقا دانیال خوبین خوش امدین بفرماید ـ سلام عسل خانوم ممنون ـ خواهش میکنم ،واای عزیزم خوبی خوشگل خانوم ـ ممنون زندایی جون تو خوبی ـ قربونت برم تو خوب باشی من عالیم عسل : ـ قربونت برم تو خوب باشی من عالیم رز رو بغلم کردم به سمت پذیرای رفتیم که ارشام بادیدن دانیال از جا بلند شد بعد از سلام و احوال پرسی امد سمتم رز رو از بغلم بگیره که رز به ارشام گفت : نمیخوام دایی بغلت میخوام بغل زندایی عسلم باشم ارشام یکم خیت شد خخخ برای همین گفت من و زندایی نداریم قربونت برم راحت باش دانیال :اینو نگی چی میخوای بگی ها کوچه حاج حسن بقال کدوم طرفه داداش انوشا :دانیاال نگو داداشمو جلو زنش ابروشو بردی ـ از سر صدا های ما مامان و خاله زهرا امدن بیرون احوال پرسی کردن باصدای زنگ به سمت ایفون رفتم بابا و عمو رضا بود عرشیا هم همراهشون بود درو زدم بعد از اینکه بابا و عمو با عرشیا امدن بعد از کمی مامان منو انوشا رو برای چیدن میز صدا کرد بعد از چیدن میز همه اومدن نشستن وشروع کردن به خوردن زودتر ازهمه پاشدم معذرت خواهی کردم رفتم که اماده شم سریع رفتم یه دوش ١۰دقیقه ای گرفتم جین مشکی وتاپ مشکی پوشیدم و موهامو باحوله جمع کردم عسل : جین مشکی وتاپ مشکی پوشیدم موهامو با حوله جمع کردم 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت81 من هم مغرور برگشتم سمت مامان. مامان و دنبال تارا به سمت اتاق راه افتاد
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 گفت:چشمم رو شن مهتاب! دخترات این آخر کاری از راه به در شدن!؟گفتم نزار رویا بره تهران! با اون جیغ و دادهایی که خاله کرد نگاه همه سمت من برگشت.از راه به در شدن؟اووو..خاله شاید توی تگزاس بزرگ شده بود و ما نمی دونستیم.شونه بالا انداختم و گفتم:من اینجور راحت ترم.چشم زیاده... خاله که عصبی بود آخر حرفم رو نفهمید ولی چشم غره ی اون دو تا نره غول یادم موند.مامان یه نگاه حر صی بهم انداخت و بعدم من کنار تارا نشستم. تارا یه نگاه تحسین آمیز بهم انداخت.میز رو خانومها چشیدن و ما رو صدا زدن. رفتم توی آشپزخونه...این میز؟! خاله قصد دا شت چی رو به ما ثابت کنه؟این که پول دارن و ا شراف زاده ان؟ شوهرو که بعد از این همه دب دبه و کب کبه هنوزم بد پول و بی کلا سه ..هر چقدرم خاله سنگشو به سینه بزنه...در هر صورت فطرت آدما هیچ وقت عوض نمی شه!..خلاصه نشستیم و نگاه ما خیره موند به این همه رنگ و لعاب..د ست بردم و کوبیده بردا شتم و یه لحظه،فقط برای یه لحظه،یاد همون شبی افتادم که چشمام درگیر دو تا برق غرور و نفرت شد!. سرم رو به چو و را ست تکون دادم تا از فکر و خیال بیرون بیام. غذا می خوردم.همون موقف خاله زیبا به مامان حسادت می کرد.خوب به هر حال بابا یه پست مهم دولتی داشت وضع ما خیلی خوب بود.مامان هم که معلم بود. هنوزم ما وضع خوبی داشتیم حتی شاید خیلی خوب...ولی بابا هیچ وقت را ی به اشرافی گری و پوز دادن نشد. اضافه ی پولاش رو یا جمع میکرد یا میداد برای کمد. در هر صورت همین بود!.خونه ی ما بزرگ و شیک بود اما کفش از سنگ گرانیت نبود.نرده هاو از استیل گرون نبود.چه دلیلی داره این همه ریخت و پاش؟! مهم همون زندگی آرومی بود که مامان بزرگ ازش حرف می زد و میگفت"پول خیلی هم مهمه..اما بعضی وقتا به یه جایی میرسی که پولایپ اطرافت فقط دردت رو بیشتر میکنن..به جایی می رسی که همه تا کمر جلوت خم میشن ولی تو نمی دونی که دارن در برابر اون اسکناسهای رنگی خم میشن..به جایی می رسی که همه تو رو فقط به خاطر پوالت می خوان حتی بچه ای که از خونته...بله پول نشانه معیار سنجش تو برای مردمی که همه رو فقط برای اهداف شون دو ست دارن نه به خاطر وجود پاک یا مهر شون...فقط تا زمانی دوست دارن که براشون مفید باشی،نه کمتر نه بیشتر!" حرفهای مامان بزرگم چارچوب زندگی نرمالم بود.حالا واسه رسیدن به هر هدفی... غذا زیر زبونم آب نمی شد.این چی بود؟حس می کردم نمی تونم قورتش بدم و معده ام هم نمی تونه اینو هضم کنه.. این کوفت بود.زهر مار...جوری که ایف نشه فقط سالادی می خوردم.البته کسی هم حوا سش به من نبود.خوبی این میز نا هار خوری این بود که دوازده نفره بود و دیگه لازم نبود صمیمی بشینیم.غذا تمو م شد و بلند شدیم.رفتیم نشستیم توی هال. روی مبالی خشک و سلطنتی کرم رنگ .من روی صندلی تکی نشستم و تارا هم روی مبل دو نفره.آرسام کنارو نشست. تارا حرصی پوز کشید و گفت:بلند شو آرسام... صدای ما ها به کسی نمی رسید.آرسام گفت:اونوقت به چه علت؟ -چون من میگم.. 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت81 نگاهی به سونیا که روی تخت شهاب نشسته بود انداختم و دهان باز کردم صدایش
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 -شهاب بود سری تکان دادم و جواب دادم -می دونم خب چی گفت که این شکلی شدی نگاهش را به چشمانم دوخت و گفت... -قراره امشب اینجا جشن بگیره ابرویی بالا انداختم چه خوب! با ذوق به سونیا نگاه کردم و گفتم: -این که عالیه ولی تو چرا پکری؟ نگاهش را از من گرفت: -آخه این جشن فرق داره کلماتی که از دهانش خارج می شد را روی هوا می قاپیدم مکثی کرد و کلافه ادامه داد -جشن نامزدی رزا و شهابه، برای همینم رزا دیشب اینجا بود که این اتفاق افتاد و نشد اینجارو آماده کنن اشاره ای به پایم کرد هر کلمه ای که می گفت همچون پتکی بود که بر سرم می کوبیدند، شُکه بودم و مات و مبهوت به سونیا که حالا با نگاهی نگران مرا می نگریست خیره بودم و حتی پلک هم نمی زدم پوزخندی در دل به افکار چند ساعت پیشم که فکر می کردم اشتیاقی در رابطهشان نیست زدم، یعنی امشب با چشمان خودم می دیدم که عشق دوران کودکی ام حلقه در دست دختر دیگری می کند؟ اشکی که در چشمانم جمع شده بود دیدم را تار کرد چند نفس عمیق تند و پشت سرهم کشیدم و با صدایی لرزان گفتم: -میشه کمکم کنی برم بالا سونیا که با نگاهی دلسوزانه نگاهم می کرد سری تکان داد و به سمتم آمد، با کمکش و به سختی پله ها را بالا آمدم به سمت اتاقم می رفتیم که با قدمی مسیر را عوض کرد و به سمت دیوار شیشه ای رفتیم تک مبل راحتی که جلوی دیوار بود را مرتب کرد و کمک کرد بنشینم، صدای آرامش به گوشم رسید -چیزی الزم نداری؟ سری به نشانه ی》نه《تکان دادم که بدون گفتن حرف دیگری به سمت پله ها رفت و تنهایم گذاشت شاید او هم می دانست برای هضم حرف هایش نیاز به تنهایی دارم نگاهی به خیابان پر هیاهو و زیبا انداختم واقعاً نمای این خانه فوق العاده بود! اما حتی زیبایی فضای رو به رو هم حال خرابم را تسکین نداد خودم را مقصر همه چیز می دانستم شاید اگر برای اثبات پاپوشی که مهال برایم دوخته بود تالش می کردم این حق را به شهاب نمی دادم که دختری مثل رزا در زندگی اش باشد شاید اگر به اجبار حاج صادق مرا نمی پذیرفت اینگونه از من متنفر نمی شد هزاران شاید در ذهنم دست و پا می زد که سرم را بین دست هایم گرفتم و کالفه و پر از بغض نفسی همچون اه کشیدم، قبول کردم که مقصر خودم هستم اما کاری از دستم بر نمی آمد صدای قدم هایی که از پله بالا می آمد باعث شد سربلند کنم می دانستم سونیا نیست این صدای قدم هایی مردانه بود چشم به پله ها دوخته بودم که انتظارم به درازا نکشید و شهاب را دیدم، وجودم را در سالن حس نکرد و با اخم به سمت اتاقم رفت با دیدنش دلم لرزید و در دل قربان صدقه اش رفتم، تمام حس بدی که چند لحظه پیش در دلم بود از بین رفت ضربه ای به درب اتاق زد و منتظر ایستاد سرفه ای مصنوعی کردم که به سمتم برگشت با دیدنم ابرویی بالا انداخت و به طرفم قدم برداشت روبه رویم که رسید نگاهش را به بیرون دوخت سکوت کرده بود احساس می کردم می خواهد چیزی بگوید و در ذهنش دنبال کلمه ای مناسب می گردد، بعد از نفسی عمیق دستی روی ته ریشش که جذابترش کرده بود کشید و گفت: -از جشن امشب که خبر داری؟ با یادآوری اش غم به قلبم هجوم آورد و سر تکان دادم که ادامه داد -نمی خوام کسی از رابطه ی ما باخبر بشه؛ یا نباش یا اگه اومدی بگو خواهرمی 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃