💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت225 تشویق و جیغ و داد همه به خودم اومدم...اونم همینطور ..سرم رو چرخوندم تا بت
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت226
خواستم صداش کنم ولی توان این کارو نداشتم...باید به خودم زمان میدادم تا حضورش رو باور کنم...حالم که بهتر
شد باهاش روبرو میشم..با این تصمیم خودم رو دلداری دادم....
اصال نذاشت درست و حسابی نگاش کنم...لعنت به تو بهنام...باز اومدی منو بیچاره کنی؟ولی کمی بعد با خودم زمزمه
کردم....ولی خودمونیم از قبل خوش تیپ تر شده بودا..با این فکر یکی اروم زدم توی پیشونیم و با خودم گفتنم:..برو
بگیر بخواب..برو که داری زیاده روی می کنی......
نگاهم به ساعت افتاد...وای ساعت 44 شده.....خدایا کالسای صبحمو از دست دادم....کمی با خودم غر غر کردم ولی
بعد خودمو دلداری دادم که اولین باره اشکالی نداره......کش و قوسی به بدنم دادم...باید پا می شدم به کارام می
رسیدم که حداقل کالس 3 تا 5 رو از دست ندم.....از توی تختم اومدم پایین نگام توی اینه به خودم ثابت موند..وای
این لولو کیه دیگه...از قیافه خودم خندم گرفت..موهامو وحشتناک شده بود..دیشب فقط گیرا رو از توی موهام باز
کرده بودم و از خستگی دوش نگرفته خوابیده بودم...صورتمم که بیچاره تر از موهام ..حداقل نکرده بودم این بیچاره
رو یه اب بزنم..دور چشمام کبود ..و سیاه..همه ریمال ریخته بود و پایین و وحشتناکم کرده بود....لبخندی زدم و حولم
رو برداشتم و به سمت حمام رفتم.....
تمیز و مرتب داشتم از پله ها پایین می رفتم که صدای خنده بهروز به گوشم خورد.....اونم امروز مهدو پیچونده
بود.....لبخندی وی لبم نشست ولی با شنیدن صدای بهنام نا خود اگاه خنده از لبام محو شد
اره بابایی همش مال خودته
متوجه شدم بهنام یه چیزایی برای بهروز اورده..سعی کردم خونسر رفتار کنم..اهمی کردمو صدام رو صاف کردم
-سالم
نگاه ها به سمت من چرخید..بهروز با عجله از بغل بهنام پایین پرید و به سمت من دوید
سالم مامانی..بیا بیا ببین بابا برام چی اورده
و دستم رو به سمت جایی که بهنام نشسته بود کشید..همزمان صدای سالم اروم بهنام رو شنیدم ولی مامان گفت:
-سالم دخترم...صبحت بخیر..خوب خوابیدی
نگاهی بهش کردم و گفتم:
-ممنون....خیلی..حسابی خستگی از تنم بیرون رفت
دیگه کنار بهنام قرار گرفته بودیم که بهروز گفت:
-مامان ببین..ببین چه موتوری دارم..این ماشینم ببین...تازه این لباسا هم هست..مامان اینو دیدی...
و همینجوری چیزایی که باباش براش اورده بود رو بهم نشون می داد..انقدر تند تند همه چیزو نشون میداد که
درست و حسابی فرصت نگاه کردن بهشون رو نداشتم..فقط لبخند می زدم و می گفتم...خیلی خوشگلن
مامانی..مبارک باشه عزیزم....
بهروز که کارش تمام شد ..رفتم و روی مبل یه نفره ای که کنار بهنام بود نشستم.....مامان لبخندی بهم زد و گفت:
-پاشو صبحانتو بخور..
نگاهی بهش کردم و گفتم:
-دیگه ظهره صبر می کنم با ناهار یه باره می خورم
مامان دوباره گفت:
-بعد از ظهر میری دانشگاه یا نه
با بیاد اوردن غیبتم با ناراحتی گفتم:
-اره ..حتما باید برم...صبحم که خواب موندم و هیچی شد
متوجه بهنام بودم که با دقت به صحبت های ما گوش می داد..ولی چیزی نمی گفت..کمی که گذشت و من و مامان
درباره مهمونی دیشب صحبت می کردیم بهنام بلند شد و گفت:
-مامان من دارم میرم بیرون کمی قدم بزنم
مامان نگاهی پر محبت بهش کرد و گفت:
-باشه پسرم ولی دیر نیای...ساعت 4 خونه باش
بهنام بدون حتی نیم نگاهی به من گفت:
-چشم
و رفت..کمی دلگیر شدم..این چرا اینجوری شده..نکنه کسی وارد زندگیش شده..چرا منو نمی بینه؟ولی شیال و ازاده
که می گفتن استه میره استه میاد وکسی توی زندگیش نیست..پس چشه؟..با حالی گرفته پای صحبتای مامان نشستم
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت92 می خوام عمه بازی کنیم.رو یا اصلا دوست دارم خونمون رو ببینی...نمیشه؟!می
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت93
پیاده شدم و کیفم رو بعلاوه ی اون کاغذ ها و جزوه های آ ناهیتا
بردا شتم....نفسی کشیدم و رفتم سمت در ورودی. یه خانوم متوس و تقریبا
پیر با موهای قهوه ای جلوم سبز شد و گفت:سلام بفرمائید
منم خندیدم و گفتم:سلام..ممنون.
رفتم داخل.رو به همون خانومه گفتم:ببخشید رئیس نیستن؟
رئیس؟! اووو باید فامیلیشو میگفتم!.من که نمی دونم فامیلیش چیه!
فکر
ِ
خندید وگفت:آرتمن الان میاد کنم اومد.
برگشتم که دیدم آقای رئیس با یه شلوار ا سپرت و تیشرت خاکستری
اومد پائین.با دیدنم یه لبخند زد و گفت:
-سلام رویا...
چشمام گرد شد و اونم که با دیدن مامانش فهمید سوتی داده دهنش رو
بست.اووو از همون اول گند خورد به همه چی!
مامانش هم که به نظر زن شکاکی میومد،گفت:رویا؟
رویا...فامیلیشونه مامان.
ِ
آرتمن لبخند دستپاچه ای زد وگفت:خانوم
مامانش سری تکون داد و گفت:خوب که این طور... رو به من بفر مائید
بشینید.
آرتمن:بفرمائید سمت اتاق کار...بفرمائید.
گند پشت گند.رفتیم بالا و آرتمن در یه اتاق رو باز کرد.اتاق ساده کاملا شبیه
اتاق کار بود.در رو بست و گفت:سلام.
برگشتم و گفتم:خوبه نمی خواستی سوتی بدی...
سرش رو خاروند و گفت:نمی دونم..دیدمت یادم رفت مامان اینجاست.خوب
همدان خووش گذشت؟چند وقته همو ندیدیم؟
روی تخت نشستم و گفتم:اهوم.خوب بود.فکر کنم سه ماهی بشه!
خندید و گفت:خوب میدونی...
-الان فکر کردی من همیشه می شینم آخرین دیدارمون رو مرور میکنم و می
شمارم چند روزه همو ندیدیم؟
خندید و گفت:الان خواستی ضدحال بزنی...
-همون!
صدای قدمی اومد.سریع از روی تخت بلند شد و من هم کنارش روی صندلی
پایه بلند وایسادم و برگه ها رو گذاشتم جلوو.اونم پوشه رو باز کرد و
گفت:خوب چرا پوشه اصلی رو نیووردی؟
-کدوم؟
در باز شد و آرتمن به احترام مادرو بلند شد و میوه و چای رو روی
عسلی گذاشت.
مادر آرتمن گفت:وای آرتمن بنده خدا رو سر پا نگه داشتی خودت
نشستی؟حالا نمی شد بیاین توی هال؟
رویا
ِ
آرتمن گفت:خانوم زیاد معذبن..همین حالا هم خجالت می کشن...الان کارشون تموم میشه...نگران نباشین!
تو هم هی از من مایه بزار...منم سرم رو انداختم پایین تا سه نشه...مادرو هم
گردنی تکون داد و رفت.
-اوووووو...مامان من هم کلید کرده ها...
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
با شکستن غرور اون دختر هیچی گیرت نمیاد
مرد باش.. 🍄🌸
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
''کاش هیچوقت یادت نره که...💜🩺''
━━ ━━ ━ ✿•✿ ━ ━━ ━━
- تا وقتی خودتو دوست نداشته باشی و برای خودت ارزش قائل نشی،دیگران هم همونقدر برات ارزش میزارن بلکه کمتر!🧚🏻♀🇲🇱^
- یادت باشه تو یه رویا داری به هیچکس حق اینو نده که بهت بگه تو نمیتونی بهش برسی...دلیل نمیشه چون اون نتونسته تو هم نتونی!⛵️🎣•.•
- هر وقت خواستی کسی رو قضاوت کنی یادت باشه که تو هیچوقت جای اون و تو شرایط اون نبودی،و اگه قضاوت کردی تمام کائنات دست به دست هم میدن تا تو رو تو موقعیت اون شخص قرار بدن!🚛🌿ـ
- همیشه یادت باشه قبل اینکه بگی افسردهای،زشتی،چاقی،لاغری و...مطمئن شو توسط یه مشت بَدخواه و بدجنس احاطه نشده باشی!🍊🌸°ـ°
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
#زیبایی🍓^-^
چجوری مژه هامونو بلند تر کنیم 🚴🏻♀️🌸
⊱⋅ ──────────── ⋅⊰
- روغن زیتون↶
برای استفاده از روغن زیتون به عنوان درمان رشد مژه ها،یک برس ریمل قدیمی که تمیز است،یا یک تکه پنبه به عنوان اپلیکاتور آماده کنید 💭🥝•.•
اپلیکاتور خود را درون مقدار کمی روغن زیتون گرم شده قرار دهید،قبل از رفتن به رختخواب روغن را به مژه هایتان بمالید،روغن را شب بر روی مژه خود بزنید و بلافاصله بعد از بیدار شدن،با آب بشویید،این روال را روزانه و به مدت حداقل دو ماه یا تا پیدا شدن نتیجه،تکرار کنید 🚧💕
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
#زیبایی⃟♥️🔗
رفـع تیـرگی زانـو 🍉⚡️
᪣•᪣•᪣•᪣•᪣•᪣•᪣•᪣•᪣•᪣•᪣•᪣•᪣
3 قاشق سرکه را با یک قاشق شیر مخلوط و روی زانوها بمالید نتیجه پوستی سفید مانند برف خواهد بود اسید موجود در سرکه و شیر باعث رفع تیرگی و پاکسازی پوست موثر است ^-^📒🎡
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
وقتی قدر بودن های کسی را نمی دانی، شاید باید روزی برود،
تا جای خالی اش پر رنگ شود و روز به روز دلتنگ ترش شوی ...
شاید باید نباشد، تا عمق دوری بینتان بهتر مشخص شود و افسوس های بعد از آن که حتما دیر شده است.
اینکه بدانی روزهایی که با او بودی به تمام دنیا می ارزید و تو نمی دانستی و عذابت دهد و افسوس از این ندانم کاری هایی که دوری بینتان را به دوری ماه و تماشا کردنش شبیه کرده است!
دقیقا همانقدر دست نیافتنی که شاید هیچوقت فکرش را نمی کردی ...
👤محمدجواد قیطاسی
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
✿ کپشن خاص ✿
آدمها مثل کتابند!
از روی بعضیها باید مشق نوشت و آموخت،
از روی بعضیها باید جریمه نوشت و عبرت گرفت،
بعضیها را باید نخوانده کنار گذاشت،
و بعضیها را باید چندبار خواند تا معنیشان را فهمید....!
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯