eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت225 هامون. دستی بر سر کم موی علی می کشد و با لبخند مهربانی او رو تسکین می دهد و
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 نگاهش را خیره به صورتش می کند و با همان نگاه به او می فهماند که خر خودش است. از همان لحظه ای که خبر بارداری آرامش را فهمید،می دانست یک جای کار می لنگد برای همین وقتی چند وقت قبل آرامش برای معاینه آمده بود،پرونده اش را از اتاق ستاره با هزار کلک برداشت،تاریخ بارداری اش با تاریخ عقدش برابر نبود،این یعنی آن بچه مال هامون نبود،حدس زدن این که چه اتفاقی افتاده و آرامش از کی باردار است سخت نبود اما نمی توانست این را به هامون بگوید مبادا غرور مردانه اش ترک بردارد. سری به نشانه ی تفهمیم تکان می دهد: _پس امشب تنهایی!تو میای یا من بیام؟ از جا بلند می شود و بی حوصله جواب می دهد: _فقط می خوام تنها باشم. اجازه ی حرفی را به محمد نمی دهد و از اتاق بیرون می رود . * * * * * کلید را در قفل در می چرخاند،برعکس همیشه خانه در تاریکی مطلق فرو رفته؛کلید برق را می زند و با خستگی خودش را روی مبل رها می کند،به سقف خیره می شود و فکرش اوج می گیرد،به پرواز در می آید و از آن جا دور می شود و حوالی خانه ی علی بابا فرود می آید. یعنی آن دختره ی خیره سر الان داشت چه کار می کرد؟ لابد روی آلاچیق نشسته و زانوی غم بغل گرفته،تارک دنیا شده و لب به هیچی نزده.در این مدت خیلی خوب او را شناخته بود،به فکر هیچ کس نبود حتی خودش و بچه ای که در شکم دارد. چشمانش را می بندد،این بار پرنده ی افکارش به آینده سفر می کند.طفلی را می بیند که قرار است فرزند او باشد!همان خشم آشنا وجودش را پر می کرد،دستش مشت می شود و رگه های عصبانیت در چهره اش نمود پیدا می کنند. عاشق بچه ها بود اما از بچه ای که هنوز پا به دنیا نگذاشته بود می ترسید،می ترسید نتواند مثل یک پدر او را دوست داشته باشد،می ترسید هر بار با دیدنش هاکان را به یاد بیاورد،حماقتش را…از همه بدتر رابطه اش با آرامش را… مرد ناموس پرستی مثل هامون چطور می خواست تحمل کند و هر بار به این فکر کند که دست برادرش تن زنش را لمس کرده.چطور می توانست هر بار آن بچه را ببیند و آرام بماند؟ از خدا طلب صبر می کند اما صبر او تا همین جا هم رو به پایان است. برای لحظه ای فراموش می کند آرامش کجاست!با خیال این که الان در اتاقش است از جا بلند می شود تا به او سر بزند و تازه به خاطر می آورد که خبری از آرامش نیست. با عصبانیت کتش را از تنش در آورده و آن را به طرفی پرت می کند؛روی مبل می نشیند و هر دو دستش را لای موهایش فرو می برد. چرا انقدر نگران بود؟انقدر دلواپس و پریشان بود؟تنها حسی که در قبال آرامش رنگ داشت.نگرانی! به گمان خودش او مانند دخترش بود،دختری که هر لحظه باید مراقبش می بود مبادا خطا کند،بزرگ شده بود اما رفتارش همچنان کودکانه بود،زود رنج،حساس و درعین حال خودخواه… حس می کند صدایش را واضح می شنود: _گرسنه ای؟شام بکشم؟ سرش را بلند می کند و به جای خالی اش نگاه می کند،لبخند محوی با تلخی روی لبش جا خوش می کند،علارغم همه چیز سعی کردن آرامش را دوست داشت.این که مدام تلاش می کرد تا جبران کند در حالی که او تقصیری نداشت،وقتی خود را جای او می گذاشت بدجور به او حق می داد،با اینکه داغ بر دلش افتاده بود اما به آرامش حق می داد چون کار هاکان کم از جنایت نبود. یاد لبخند های محجوب و چای های دم کشیده اش می افتد،وقتی با من و من حرف می زد و در آخر به چشم های او نگاه می کرد تا عکس العملش را ببیند. در واقع خیلی وقت بود که نفرتش از این دختر چال شده و جایش را به حس مسئولیت و نگرانی داده بود. الان هم مثل هر زمان پریشان شده و دلواپس است که مبادا بلایی سر خودش آورده باشد . غرق در افکارش است که صدای داد و بیدادی از طبقه ی پایین به گوشش می رسد،فورا بلند می‌شود،تجربه ی خوبی از این داد و بیداد ها نداشت برای همین این بار تٱمل نمی کند. بیرون می زند و بعد از پوشیدن کفش هایش پله ها را پایین می رود،صدای فریاد مادرش بود که گویا بر سر هاله هوار می کشید . در می زند،صدا نمی خوابد اما در خیلی زود توسط هاله باز می شود،هاله با چشم های اشکی حالا با دیدن هامون می ترسد و رنگ از رخش می پرد. به داخل می رود،نگاهش به مادرش می افتد که اکنون سکوت کرده و به پسرش نگاه می کند،خمی به ابروهایش می دهد و می پرسد: _چی شده؟ این داد و بیداد برای چیه؟ نگاه مادرش با عصبانیت به هاله ای که دارد جان می کند تا او را ساکت نگه دارد می افتد،با بی رحمی تمام به رنگ پریده ی دخترش بی اعتنایی می کند و با همان خشمش صدایش را بلند کرده و مانند پتک بر سر هر دویشان می کوبد: _چسبیدی به اون دختره از خواهرت غافل شدی،نمی پرسی با کیا میره با کیا میاد،درسش و که به امون خدا ول کرده،از صبح تا شب تو خیابوناست ما رو ساده گیر آورده هر روز به بهانه ی کتابخونه میره بیرون،نگو خانم برای خودش دوست پسر پیدا کرده. 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت225 تشویق و جیغ و داد همه به خودم اومدم...اونم همینطور ..سرم رو چرخوندم تا بت
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 خواستم صداش کنم ولی توان این کارو نداشتم...باید به خودم زمان میدادم تا حضورش رو باور کنم...حالم که بهتر شد باهاش روبرو میشم..با این تصمیم خودم رو دلداری دادم.... اصال نذاشت درست و حسابی نگاش کنم...لعنت به تو بهنام...باز اومدی منو بیچاره کنی؟ولی کمی بعد با خودم زمزمه کردم....ولی خودمونیم از قبل خوش تیپ تر شده بودا..با این فکر یکی اروم زدم توی پیشونیم و با خودم گفتنم:..برو بگیر بخواب..برو که داری زیاده روی می کنی...... نگاهم به ساعت افتاد...وای ساعت 44 شده.....خدایا کالسای صبحمو از دست دادم....کمی با خودم غر غر کردم ولی بعد خودمو دلداری دادم که اولین باره اشکالی نداره......کش و قوسی به بدنم دادم...باید پا می شدم به کارام می رسیدم که حداقل کالس 3 تا 5 رو از دست ندم.....از توی تختم اومدم پایین نگام توی اینه به خودم ثابت موند..وای این لولو کیه دیگه...از قیافه خودم خندم گرفت..موهامو وحشتناک شده بود..دیشب فقط گیرا رو از توی موهام باز کرده بودم و از خستگی دوش نگرفته خوابیده بودم...صورتمم که بیچاره تر از موهام ..حداقل نکرده بودم این بیچاره رو یه اب بزنم..دور چشمام کبود ..و سیاه..همه ریمال ریخته بود و پایین و وحشتناکم کرده بود....لبخندی زدم و حولم رو برداشتم و به سمت حمام رفتم..... تمیز و مرتب داشتم از پله ها پایین می رفتم که صدای خنده بهروز به گوشم خورد.....اونم امروز مهدو پیچونده بود.....لبخندی وی لبم نشست ولی با شنیدن صدای بهنام نا خود اگاه خنده از لبام محو شد اره بابایی همش مال خودته متوجه شدم بهنام یه چیزایی برای بهروز اورده..سعی کردم خونسر رفتار کنم..اهمی کردمو صدام رو صاف کردم -سالم نگاه ها به سمت من چرخید..بهروز با عجله از بغل بهنام پایین پرید و به سمت من دوید سالم مامانی..بیا بیا ببین بابا برام چی اورده و دستم رو به سمت جایی که بهنام نشسته بود کشید..همزمان صدای سالم اروم بهنام رو شنیدم ولی مامان گفت: -سالم دخترم...صبحت بخیر..خوب خوابیدی نگاهی بهش کردم و گفتم: -ممنون....خیلی..حسابی خستگی از تنم بیرون رفت دیگه کنار بهنام قرار گرفته بودیم که بهروز گفت: -مامان ببین..ببین چه موتوری دارم..این ماشینم ببین...تازه این لباسا هم هست..مامان اینو دیدی... و همینجوری چیزایی که باباش براش اورده بود رو بهم نشون می داد..انقدر تند تند همه چیزو نشون میداد که درست و حسابی فرصت نگاه کردن بهشون رو نداشتم..فقط لبخند می زدم و می گفتم...خیلی خوشگلن مامانی..مبارک باشه عزیزم.... بهروز که کارش تمام شد ..رفتم و روی مبل یه نفره ای که کنار بهنام بود نشستم.....مامان لبخندی بهم زد و گفت: -پاشو صبحانتو بخور.. نگاهی بهش کردم و گفتم: -دیگه ظهره صبر می کنم با ناهار یه باره می خورم مامان دوباره گفت: -بعد از ظهر میری دانشگاه یا نه با بیاد اوردن غیبتم با ناراحتی گفتم: -اره ..حتما باید برم...صبحم که خواب موندم و هیچی شد متوجه بهنام بودم که با دقت به صحبت های ما گوش می داد..ولی چیزی نمی گفت..کمی که گذشت و من و مامان درباره مهمونی دیشب صحبت می کردیم بهنام بلند شد و گفت: -مامان من دارم میرم بیرون کمی قدم بزنم مامان نگاهی پر محبت بهش کرد و گفت: -باشه پسرم ولی دیر نیای...ساعت 4 خونه باش بهنام بدون حتی نیم نگاهی به من گفت: -چشم و رفت..کمی دلگیر شدم..این چرا اینجوری شده..نکنه کسی وارد زندگیش شده..چرا منو نمی بینه؟ولی شیال و ازاده که می گفتن استه میره استه میاد وکسی توی زندگیش نیست..پس چشه؟..با حالی گرفته پای صحبتای مامان نشستم 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃