eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
هِـی بِمیری بَرآش :) هِی نَبینع چِشـٰʘ͜͡ʘـٰٰـٰٓـآٰش!🚶🏻‍♀🖖🏻 ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
عشق بلایی است که همه خواستارش هستند ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
‌‌‌ ‌‌ • 𝘐𝘵 𝘪𝘴 𝘣𝘦𝘢𝘶𝘵𝘪𝘧𝘶𝘭 𝘵𝘰 𝘣𝘦𝘴𝘵𝘳𝘰𝘯𝘨 𝘸𝘩𝘦𝘯 𝘺𝘰𝘶' 𝘣𝘦𝘤𝘰𝘮𝘦 𝘮𝘺 𝘴𝘵𝘳𝘰𝘯𝘨 𝘱𝘰𝘪𝘯𝘵🍃🌸💕• قَوی شدن قَشنگه وقتیِ"تــــــــو" بشیِ نقطهِ "قـــــــوَت" مَن! (:♡
🇹🇨
╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
‌🇮🇳 मैं खुश या उदास नहीं हूं, मैं अभी खाली हूं ... شاد یا‌ غمگین نیستم، فقط خالیم... ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
ایده تتو•➰🌸• ⇢♡ ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
🍊💦^-^ رفع پف زیر چشم🦠🧻=] ☆---------------------------☆ یک سیب زمینی خام را [ بعد از اینکه چند دقیقه ای آن را در یخچال خنک کردید ] دو تکه کنید و بعد چشم هایتان را بسته و هر تکه را روی یکی از چشم هایتان قرار دهید و بگذارید که 20-15 دقیقه آنجا بمانند،بعد از این مدت خواهید دید که پف زیر چشم هایتان کمتر می شود ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
روزها بدجنس شده‌اند! از شنبه‌اش بگیر تا پنج‌شنبه دلتنگی‌ها را قایم می‌کنند آن‌وقت شب‌ها در دل تاریکی یواشکی دست به دست می‌کنند آن‌ها را ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت118 -میگه فردا تولدمه شهابم باید جشن بگیره شهاب پوزخندی زد و به سمتمان آمد
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 به فکر رفتم درست می گفت! من می توانستم شهاب را به سمت خودم بکشانم حالا که گویی تنفرش نسبت به من از بین رفته بود کار برایم راحت تر می شد با لبخند سر بلند کردم و گفتم: -عاشقتم دختر لبخندی زد و بعد از خوردن ناهار و جمع کردن وسایل تصمیم گرفتیم فریماه را هم دعوت کنیم و باهم به خرید برویم سر از پا نمی شناختم گویی امیدی در دلم برای داشتن شهاب به وجود آمده بود با سونیا به اتاق هایمان رفتیم ساعت پنج عصر بود و هوای اسفند ماه کمی سوز داشت تصمیم گرفتم بافت شیک و شلوار جین سفیدم را به تن کنم جلوی موهایم را بافت زیبایی زدم و آرایش مالیمی به صورتم بخشیدم کتانی اسپرت هم رنگ لباسم را به پا کردم و از اتاق بیرون رفتم سونیا را صدا زدم که بعد از دقایقی انتظار با تیپ اسپرت و دخترانه اش از اتاق بیرون آمد لبخندی به روی هم زدیم و همگام با هم پله ها را پایین رفتیم که زنگ در به صدا در آمد از خانه بیرون رفتیم، مطمئناً فریماه بود که با شیطنت همیشگی اش دست از روی زنگ برنداشت تا وقتی که در توسط سونیا باز شد تیپ خانومانه ای که زده بود فرسنگها با تیپی که با آن به کالس می آمد فرق داشت؛ بعد از سالم و احوال پرسی به راه افتادیم که سونیا اسم پاساژی را گفت و فریماه هم تایید کرد. سوار تاکسی شدیم و تا رسیدن به مقصد با خاطرات شیرین سونیا سرگرم شدیم ده دقیقه بعد جلوی پاساژی ماشین متوقف شد و بعد از پرداخت کرایه توسط سونیا به سمت پاساژ رفتیم همیشه برای خرید کردن ذوق داشتم و با شوق به اطراف نگاه می کردم که سونیا گفت: -صاحب مغازه های اینجا شهاب رو میشناسن آبرو داری کنید با شنیدن اسمش تپش قلبم تند شد و سری تکان دادم که نگاه پر معنی فریماه را روی خودم دیدم؛ وارد پاساژ شدیم همه در سکوت به ویترین ها نگاه می کردیم که لباس شیری رنگی توجه ام را جلب کرد بی توجه به بقیه به سمتش رفتم و رو به روی ویترین ایستادم لحظه ای عکس مردی که پشت سرم ایستاده بود را در شیشه دیدم و به عقب برگشتم که... پسری نسبتاً قد بلند با موهای قهوه ای و چشم های کشیده و آبی با فاصله ی کمی رو به رویم بود خودم را کنار کشیدم و با قدم های بلند به سمت سونیا و فری رفتم که مشغول نظر دادن درباره ی لباس یاسی رنگی بودند، سونیا با دیدنم گفت: -کجا رفتی؟ کمی مکث کرد و با دقت به صورتم نگاه کرد و ادامه داد -خوبی نیال؟ سری تکان دادم و نگاهم را از چشمانش گرفتم که فریماه با ذوق گفت: -نیلی اینو نگاه به لباس کوتاه و عروسکی که روی سینه اش با نگین های طلایی کار شده بود اشاره کرد؛ نگاهی انداختم و زبانی روی لب های خشکیده ام کشیدم و جواب دادم -بپوش تو تنت ببینم لبخندی زد و همراه سونیا وارد مغازه شدند نگاهی به اطراف انداختم که نگاهم به چشمان آبی رنگی گره خورد و با صدا زدن اسمم توسط سونیا وارد مغازه شدم به سمت اتاق پُروی که سونیا در چهارچوب آن ایستاده بود قدم برداشتم و با دیدن فریماه که لباس به زیبایی در تنش خودنمایی می کرد با ذوق گفتم: -وای دختر محشره، بچرخ چرخی زد که چین های دامن لباس از هم باز شدند و تصویر زیبایی را به وجود آوردند؛ در را بستیم تا لباسش را عوض کند و وقتی بیرون آمد به سمت پیشخوان رفت، بعد از حساب کردن از مغازه بیرون آمدیم که با یادآوری پسرک مرموز حالم دگرگون شد آرام قدم بر می داشتیم و لباس های زیبایی که در ویترین بوتیک ها بود را دید می زدیم که فریماه به سمت مغازه ی کفش فروشی رفت و با خنده گفت: -خوبه حالاشماها مهمونی دارید و من این همه عجله دارم 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
تا زمانی كه بگيم گرفتارم واقعا گرفتار خواهيم بود... بسیاری از مردم به هنگام گفتگو، کلماتی مخرب را ادا میکنند،مثل: مریضم، ورشکست شدم، جانم به لبم رسید، بد شانسم و.... به یاد داشته باشید،از سخنان تو، بر تو حکم خواهد شد. کلامتان بی اثر باز نخواهد گشت، و آنچه را بر زبان رانده اید بجا خواهد آورد. پس کلامتان را عوض کنید،تا جهان شما دگرگون شود. فلورانس اسکاول شین ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
𖤐⃟💛••Not everyone deserves the goodness of your soul! هرڪسی لیاقت خوبے تو رو نداره! ♥️♡| ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
⫷The days that break you are the days that make you⫸ روزايى كه تو رو میشکنن همون روزایین که میسازنت. ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯