eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2.1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت118 با پشت دست اشک های صورتم رو پاک می کنم و به درخت رو به رو خیره میشم.حتی نمی
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 نمی تونم منکر حس خوبم از شنیدن این حرف بشم، حتی مانع لبخندمم نمی شم،اگه اون لحظه یکی دنیا رو بهم می داد انقدر خوشحال نمی شدم.دلم می خواست از ذوق زیاد به هوا بپرم یا بهتر بگم بپرم بغل هامون و انقدر ماچش کنم که تمام انرژی که از حرفش گرفتم بیرون بریزه. انگار متوجه ی خوشحالیم میشه که با پوزخند میگه: _انگار گریه کردن یادت رفت. از جام بلند میشم،اصلا بذار بفهمه تا سر حد مرگ حسادت کردم و حال خرابم برای یه نگاهش به مهراوه بود.خودم از حس و حالم خنده م می گیره،برای اولین بار بود که این طوری حسادت می کردم. جلوتر از هامون به سمت خونه ی علی بابا می رم و با شعفی که به دلم افتاده زیر لب میگم: _از خوشحالی اسمم یادم رفته چه برسه گریه کردن *** کش و قوسی به بدنم می دم و بیدار میشم،نگاهم رو به اطراف می دوزم و اتاق خونه ی علی بابا رو تشخیص میدم. نگاهی به جای خالی مهراوه می ندازم.ظاهرا زودتر از من بیدار شده ،نمی دونم به خاطر دیشب و اون شام خوشمزه یا هوای اینجاست که سرحال تر از همیشه بلند میشم. رخت خوابی که نرگس خاتون برام پهن کرده بود رو جمع می کنم و گوشه ی اتاق می ذارم. از اتاق بیرون میرم،ظاهرا هیچ کس خونه نیست.دست و صورتم و می شورم و در خونه رو باز می کنم،صدای قهقهه ی محمد رو که می شنوم،تازه متوجهشون میشم.انگار همشون توی آلاچیق ته باغ نشستن و صبحانه می خورن. کفش هام و می پوشم و به سمتشون میرم،همه هستن الا هامون! نرگس خاتون با دیدنم با مهربونی می گه: _بیدار شدی دخترم؟ با لبخند سری تکون میدم و میگم: _هامون کجاست؟ این بار محمد جواد می ده: _خروس خون صبح زده بیرون لابد همین اطرافه بیا بشین. نگاهی به مانتوی تنم می کنم،برای بیرون رفتن مناسبه بنابراین میگم: _شما بخورید منم می خوام اول این اطراف بگردم. کسی مخالفت نمی کنه.علی بابا نون محلی به دستم میده و میگه: _پس اینو هم بگیر توی راه بخور بابا ضعف نکنی. لبخندی به محبتش می زنم و نون محلی رو از دستش می گیرم. از جمع خداحافظی می کنم و از خونه بیرون می زنم. توی روشنایی روز بهتر می تونم زیبایی اونجا رو ببینم.درخت هاش،آب هاش،هواش… همه چیزش وجود آدم رو به شعف میاره. با لبخند برای خودم قدم میزنم که چشمم به یه پسر بچه میوفته.به سمتش میرم و میگم: _ببخشید شما اینجا یه آقای قد بلند ندیدی؟دیشب از شهر مشهد رسیده خونه ی علی بابا می مونه ظاهرا زیاد این جاها میاد. بدون فکر میگه: _آقای دکتر و می گی؟ سری تکون میدم،به سمتی اشاره می کنه و میگه: _از کنار دریاچه مستقیم برید می بینیدش . سری تکون می دم و به همون سمت میرم،راه رفتن روی اون سنگ ها پستی بلندی ها سخته اما با احتیاط راه میرم،اگه پام میلغزید یا میوفتادم… از فکر این که اتفاقی برای بچم بیوفته لبم رو گاز می گیرم.نه به روزهای اول،نه به الان که انقدر برام مهم شده بود. قدم هام رو با ملاحظه برمی دارم تا این که بالاخره می بینمش! توقف می کنم از همون راه دور خیره به لبخندش میشم.دورش رو کلی بچه احاطه کردن و اون با لبخند و حوصله به وراجی هاشون جواب میده. کم پیش میومد بخنده،کم پیش میومد اون اخم گره خورده بین ابروهاش باز بشه.امروز دقیقا یکی از صحنه های نایاب بود،با اخم جذاب بود و با خنده جذابیتش هزار برابر می شد . بی اراده همون جا روی تخت سنگی می شینم،دستم رو زیر چونم می زنم و بهش خیره میشم. نمی‌خواستم با نزدیک شدن خنده ش از بین بره،ترجیح می دادم از دور نظاره گرش بشم.اصلا هم برام مهم نباشه این مرد تا چه حد از من بیزاره. روی زانو خم میشه و با لذت به حرف زدن یکی از پسر بچه ها گوش میده. دستی به سرش می کشه و باهاش حرف می زنه،صدای همهمه ی بچه ها نشون میداد همه بدون استثنا دیوونه ی این مرد هستن.چطور تا الان درک نکرده بودم؟خوبی های هامون رو… محبوبیتش رو… عزتش رو… بلند میشه و این بار با یکی دیگه از پسر های جمع حرف می زنه. موبایلم و از جیبم بیرون میارم و نا محسوس ازش عکس می ندازم. این هم سهم من از شوهرم. چند دقیقه ای می گذره که از بچه ها خداحافظی می کنه و به سمت مخالف من به راه میوفته! بلند میشم و دنبالش می رم،قبل از اینکه دور بشه صداش می زنم: _هامون! بر می گرده و با دیدن من اخم ریزی می کنه،قدم هام رو تند می کنم و بهش می رسم.با جدیت می پرسه: _تو اینجا چی کار می کنی؟ 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت118 -شوخی می کنی؟ -نه باور کن جدی گفتم.....مثل این که دیروزمهناز خانم و مامان
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 هم برقرار کردن.....به طوری که با هم همخونه شدن و سارا کنار بهنام زندگی می کرد..البته خانوادش هم می دونستن و اینو عادی می دیدن.....توی مهمونی ها با هم بودن و همه جا با هم میدیدیمشون....توی همین مهمونی ها بود که منو پزمان هم با هم اشنا شدیم..بهنام و پژمان و سیروس خیلی با هم صمیمی بودن و واسه همین پژمان و سیروس هم توی مهمونی هایی که مربوط به سارا بود شرکت می کردن....تا این که رابطه این دو تا به هم خورد....مثل این که هر دوشون خواهان تمام شدن رابطه بینشون بودن..بدون بحث و جدلی از هم جدا شدن....فکر کنم بهنامم فهمیده بود که سارا به درد زندگی نمی خوره.....همون موقع بود که بهنام برگشت ایران....ولی بعد از چند وقت فهمیدیم که سارا بارداره...بعدش رو هم خودت می تونی حدس بزنی.....سارا بچه رو نمی خواست.....حتی بهش نگاه هم نکرد و با سنگدلی تمام دادش به بهنام....از اون موقع تا حاال هم ازش بیخبر بودم تا دیروز که باهام تماس گرفت از چیزایی که شنیده بودم حالم داشت به هم می خورد.....این دختره سارا دیگه کی بود....شیال گفت: -اه ولش کنین....بحثو عوض کنیم که باز یادم افتاده به این دختره امپرم داره میره باال..ازاده جون لباس عروس رفتی ببینی؟ با این جمله شیال بحث به سمت لباس عروسو جشن کشیده شد..... **** با شیال توی بازار در حال خرید بودیم...اولین باری بود که از خونه برای خرید اومده بودم بیرون....چقدر لذت بخش بود...امروز ظهر بهنام باهام تماس گرفت و گفت اماده باشم عصر شیال میاددنبالم تا باهاش برم خرید... خودش هم قبل از ساعت 5 برمی گرده خونه تا مواظب بهروز باشه....واقعا از این رفتارای عجیب و غریبی که اخیرا ازش میدیدم توی بهت بودم..... -وای شیال...من لباس اینقدر باز نمی پوشم.... شیال لبخندی زد و گفت: -باشه..پس اینجا هم چیزی نپسندیدی نه؟ قیافه معصومی به خودم گرفتم و گفتم: -شرمنده..دارم اذیتت می کنم..نه؟ ضربه ارومی به دستم زد و گفت: -لوس نشو...تا فردا صبحم اگه بخوای می گردیم تا تو یه چیزی پیدا کنی.. 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت118 آقا داماد سرتو بذار روی زانوی عروس خانم ودراز بکش روی مبل ........ عرو
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 اروم گرفت ومنو کشید عقب تا به اون حالتی که مورد نظرشه قرار بگیرم عکاس :حالا دیگه تکون نخور همین حالت خوبه آه از نهادم بلند شد و لبهای ارشام عین پسته خندون ازهم باز شد هاج واج به نگاه به عکاس میکردم یه نگاه به ارشام چهره خندون ار شام جای خودشو به چهرهای سرد وبی روح داد با حرکت لبهاش گفت : معذرت میخوام ..... همینجور که به چشمام نگاه میکرد دستشو دور کمرم محکم تر کرد بی اراده خم ترشدم که باعث شد تعادلمو ازدست بدم وبرای اینکه زمین نخورم یقیه ارشام و چنگ زدم وصدای دوربین ...... عسل : احساس کردم با اینکارش حسابی شرمندم کرد .من اونقدر نامرد بودم من تویی عکس قبلی با وجود اینکه دیدم ارشام معذب شده اما بازم دست برنداشتم واگر خود عکاس بیخیال نشده بود اونقدر تو اون حالت میموندم ولی وقتی اون میتونست خیلی راحت تلافی کنه ولی این کارو نکرد عکاس بعدازتبریک گفتن و خداحافظی از اتاق بیرون رفت و تنها شدیم .... 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت118 یعنی یه لحظه حس کردم تمام دنیا رو بهم دادن.خوشحال و متعجب پرسیدم:راس
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 صدام رو به زحمت بیرون فرستادم:پس خواهشم چی شد؟ با لبخند و آرام گفت:قول میدم.تا ابد یادم میمونه که یه مرد واقعی دوستم داشت!.خداحافظ آرتمن.موفق باشی! رفت.شاید عمق خواسته ام این بود ولی...می خوا ستم با تموم وجود. چرا این شد تقدیرم؟یه دختر دو ست دا شتنی رو از د ست دادم!نمی شد رویا رو دا شته با شم؟متعلق به من با شه؟مال من باشه؟رویا،واقعا واسه من رویا شد!.شد یه رویای محال! حرف رویا برام مرور شد. "برادرت،دو ستت و دومین فرد زندگیت رو از د ست ندادی! امیر ارزشمند تر از این حرفاس!" زیر لب با خودم مرور کردم:امیر ارزشمند تر از این حرفاس! - چند وقت بعد - *رویا* دنیای من سیاهه...شیطونی..اهریمنی..دور و ور من شیطون می چرخه نه فرشته...این روز سیاه بود،گرد و خاک بود،ابری بود،تار بود!.امروز کثیف بود!کثیف...همون روزی که زندگی و رویای جدیدی متولد شد! امروز خیلی کثیف بود و هست! امروز یه روز ابدیه!ولی خیلی سیاهه...حس میکنم که روکردن رویا بود! ِ اهریمن دومم...امروز فقط کثیفی بود،پلشتی...امروز روز همین روزی که ناقوس مرا رویای پاک به صدا درم یاد و میمیره و رویای جدید دنیا میاد...همین روز!آره امروز خداحافظ رو یا..خداحافظ این دنیای سفید..خداحافظ خوبی و پاکی...و سالم به دورویی و عوضی بودن! دستم رو از حرص مشت کرده بود.داشت آتیش می رفت.حق داشت.زیر بار عذاب وجدان و غرورو بود! همیشه آخرو غرور آدم مغرور می شکنه و این قانون دنیاس! اما اون هنوزم تو قالب غرور حرص می خورد.ولی آخر این بازی برنده من بودم!.این بار برا برنده دستم بود ولی نمی دونم چرا همه چیز رو خاکستری میدیدم.چرا از شادی توی پوست خودم نمی گنجیدم.چون خودمم می دونستم اوج بی مروتی و نامردی همین جاییه که من وایسادم!به چه قیمتی؟می صرفه برام! آره..ابراز عشق من فرق میکنه! با صدایی که سعی در حفظ غرور داشت،گفت:چی می خوای؟ لب باز کردم اما سرو رو بلند کرد و گفت:چی می خوای از جونم؟دختر چی می خوای؟ا صلا تو کی هستی؟از همون روز مهمونی که دیدمت یه چیزی ته دلم زن زد!.چرا؟ها؟چی بهت می ماسه؟چی انقدر ارزشمنده که مثل یه بیتد افتادی به زندگیم؟هوم؟چی؟ آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:اونم واسه من مهمه نه تو!)صدام رو کنترل کردم و زل زدم تو برقهای نفرت و گفتم( با من ازدواج کن! فقط برای چند ثانیه مات من شد ولی بعدو اخم کرد و گفت:چی؟شوخی میکنی دیگه! 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت118 -میگه فردا تولدمه شهابم باید جشن بگیره شهاب پوزخندی زد و به سمتمان آمد
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 به فکر رفتم درست می گفت! من می توانستم شهاب را به سمت خودم بکشانم حالا که گویی تنفرش نسبت به من از بین رفته بود کار برایم راحت تر می شد با لبخند سر بلند کردم و گفتم: -عاشقتم دختر لبخندی زد و بعد از خوردن ناهار و جمع کردن وسایل تصمیم گرفتیم فریماه را هم دعوت کنیم و باهم به خرید برویم سر از پا نمی شناختم گویی امیدی در دلم برای داشتن شهاب به وجود آمده بود با سونیا به اتاق هایمان رفتیم ساعت پنج عصر بود و هوای اسفند ماه کمی سوز داشت تصمیم گرفتم بافت شیک و شلوار جین سفیدم را به تن کنم جلوی موهایم را بافت زیبایی زدم و آرایش مالیمی به صورتم بخشیدم کتانی اسپرت هم رنگ لباسم را به پا کردم و از اتاق بیرون رفتم سونیا را صدا زدم که بعد از دقایقی انتظار با تیپ اسپرت و دخترانه اش از اتاق بیرون آمد لبخندی به روی هم زدیم و همگام با هم پله ها را پایین رفتیم که زنگ در به صدا در آمد از خانه بیرون رفتیم، مطمئناً فریماه بود که با شیطنت همیشگی اش دست از روی زنگ برنداشت تا وقتی که در توسط سونیا باز شد تیپ خانومانه ای که زده بود فرسنگها با تیپی که با آن به کالس می آمد فرق داشت؛ بعد از سالم و احوال پرسی به راه افتادیم که سونیا اسم پاساژی را گفت و فریماه هم تایید کرد. سوار تاکسی شدیم و تا رسیدن به مقصد با خاطرات شیرین سونیا سرگرم شدیم ده دقیقه بعد جلوی پاساژی ماشین متوقف شد و بعد از پرداخت کرایه توسط سونیا به سمت پاساژ رفتیم همیشه برای خرید کردن ذوق داشتم و با شوق به اطراف نگاه می کردم که سونیا گفت: -صاحب مغازه های اینجا شهاب رو میشناسن آبرو داری کنید با شنیدن اسمش تپش قلبم تند شد و سری تکان دادم که نگاه پر معنی فریماه را روی خودم دیدم؛ وارد پاساژ شدیم همه در سکوت به ویترین ها نگاه می کردیم که لباس شیری رنگی توجه ام را جلب کرد بی توجه به بقیه به سمتش رفتم و رو به روی ویترین ایستادم لحظه ای عکس مردی که پشت سرم ایستاده بود را در شیشه دیدم و به عقب برگشتم که... پسری نسبتاً قد بلند با موهای قهوه ای و چشم های کشیده و آبی با فاصله ی کمی رو به رویم بود خودم را کنار کشیدم و با قدم های بلند به سمت سونیا و فری رفتم که مشغول نظر دادن درباره ی لباس یاسی رنگی بودند، سونیا با دیدنم گفت: -کجا رفتی؟ کمی مکث کرد و با دقت به صورتم نگاه کرد و ادامه داد -خوبی نیال؟ سری تکان دادم و نگاهم را از چشمانش گرفتم که فریماه با ذوق گفت: -نیلی اینو نگاه به لباس کوتاه و عروسکی که روی سینه اش با نگین های طلایی کار شده بود اشاره کرد؛ نگاهی انداختم و زبانی روی لب های خشکیده ام کشیدم و جواب دادم -بپوش تو تنت ببینم لبخندی زد و همراه سونیا وارد مغازه شدند نگاهی به اطراف انداختم که نگاهم به چشمان آبی رنگی گره خورد و با صدا زدن اسمم توسط سونیا وارد مغازه شدم به سمت اتاق پُروی که سونیا در چهارچوب آن ایستاده بود قدم برداشتم و با دیدن فریماه که لباس به زیبایی در تنش خودنمایی می کرد با ذوق گفتم: -وای دختر محشره، بچرخ چرخی زد که چین های دامن لباس از هم باز شدند و تصویر زیبایی را به وجود آوردند؛ در را بستیم تا لباسش را عوض کند و وقتی بیرون آمد به سمت پیشخوان رفت، بعد از حساب کردن از مغازه بیرون آمدیم که با یادآوری پسرک مرموز حالم دگرگون شد آرام قدم بر می داشتیم و لباس های زیبایی که در ویترین بوتیک ها بود را دید می زدیم که فریماه به سمت مغازه ی کفش فروشی رفت و با خنده گفت: -خوبه حالاشماها مهمونی دارید و من این همه عجله دارم 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃