💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت117 نگاهم رو دور تا دور حیاط سرسبز و با صفا می چرخونم.آلاچیق گوشه ی حیاط،حوض آ
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت118
با پشت دست اشک های صورتم رو پاک می کنم و به درخت رو به رو خیره میشم.حتی نمی تونم توی چشم هاش نگاه کنم،انقدر غرورم خورد شده که تحمل دیدن نگاه تحقیر آمیزش رو ندارم.
سکوت بینمون رو با صدای بم و مردونه ش می شکنه:
_خودمم نمی دونم چرا هر بار دلم برات می سوزه،حتی نمی تونم اون طوری که به خودم قول دادم عذابت بدم.
لبخند محوی روی لبم میاد،لبخندی که تلخیش روی کلامم هم تاثیر می ذاره:
_اهلش نیستی.
سکوت می کنه،اما سکوتی کوتاه که توسط خودش شکسته میشه:
_چرا گریه می کنی؟امشب که کاریت نداشتم.
می خوام بگم همین که کاری باهام نداری یه درده،اما به جاش میگم:
_فقط دلم گرفته.
سنگینی نگاهش رو بعد از گفتن این جمله حس می کنم،سرم رو بر می گردونم.نگاهم که به چشم هاش میوفته انگار غرق میشم،انگار خدا دو بال بهم میده و میگه پرواز کن،اوج بگیر و خیره به سیاهی شب این چشم ها روی ابرها راه برو.همون لحظه ست که همه چیز یادت میاد.پر و بالت می شکنه و با همون سرعتی که اوج گرفتی سقوط می کنی.
نگاهش روی اشکی که از چشمم به روی گونه م جاری شده می لغزه،می خوام صورتم رو برگردونم که انگار مثل همیشه ذهنم رو می خونه. دستش رو زیر چونه م می ذاره و صورتم رو ثابت می کنه.با نفوذ زمزمه می کنه:
_خوب،بگو!
مسخ نگاهش به همون آرومی زمزمه می کنم:
_چی بگم؟
باز هم لغزش نگاهش رو روی اجزای صورتم حس می کنم.روی چشم هام ثابت می مونه:
_بگو،قانعم کن من اشتباه فکر می کنم.چرا تا نگاه منو روی مهراوه دیدی اومدی بیرون،حال خراب الانت به خاطر منه؟
لبم رو می گزم،انقدر رسوا شدم.
چشم هام رو برای چند ثانیه می بندم و بغضم رو قورت میدم.
چشم هام رو باز می کنم و بدون لرزشی توی صدام می گم:
_تو چی فکر می کنی هامون؟
صورتش نزدیک تر میاد،قلبم تند تر میزنه.نگاهش نفوذ بیشتری پیدا می کنه،دلم زیر و رو میشه،دوباره اوج می گیرم،اما این بار با حرفش بین زمین و آسمون معلق می مونم:
_ داری دل می بندی.
نگاهم رو ازش می گیرم و به روبه رو خیره میشم.داشتم دل می بستم؟نمی دونم.جوابش رو حتی خودم هم نمی دونم،هامون از من چه توقعی داشت؟
انتظارش رو بی پاسخ می ذارم،می فهمه جوابی ندارم،می فهمه سردرگمم برای همین خودش به حرف میاد،زمزمه وار و دور از حس حال من:
_می دونی که حس من به تو چیه!
بغض می کنم و آهسته می گم:
_می دونم،ازم متنفری.
حرفم رو انکار نمی کنه و ادامه میده:
_می دونی که هیچ وقت نمی بخشمت؟می دونی که هر بار به صورتت نگاه می کنم عذاب می کشم از این که نزدیک منی.
باز هم زمزمه می کنم:
_می دونم.
_اینا رو می دونی و می خوای دل ببندی؟
نفس عمیقی می کشم،درد بدیه رسوایی،درد بدیه این رذالت.اما حس خوبیه صادقانه حرف زدن حتی برای یک بار…
صورتم رو می چرخونم و به چشم هاش خیره میشم.بی اراده لب باز می کنم:
_تو آدم خوبی هستی هامون.حتی اگه با من بد باشی.
نگاهش عمق می گیره:
_این جواب سوال من نبود.
نفسی تازه می کنم و میگم:
_نمی دونم،شاید دارم دل می بندم.اونم توی این مدت کم!
لب هاش انحنا پیدا می کنن،چیزی شبیه به لبخندی تلخ و معنا دار :
_نبند،دل نبند!من به اندازه ی کافی مجازاتت می کنم.لازم نیست با عاشق شدن خودت هم خودتو مجازات کنی.
_حق داری،جرئت می خواد دل به کسی ببندی که ازت متنفره.
معنادار زمزمه می کنه:
_همه چیز می تونه جور دیگه ای بشه،اگه تو حقیقت و بگی!منم دیگه ازت متنفر نیستم،طلاق می گیریم.تو هم دیگه دل نمی بندی!
با مکث ادامه می ده:
_داری زندگی رو به کام هر دومون زهر می کنی متوجهی؟
سکوت می کنم،مثل همیشه!
حتی اگه باید می گفتم،الان اینجا نه زمانش بود نه مکانش چون یک درصد هم احتمال نمی دادم هامون باور کنه.
سکوتم رو که می بینه با خشم نفسش رو بیرون میده:
_حرف زدن با تو بی فایدست.
از روی تاب بلند میشه و در همون حال میگه:
_بیا داخل!
آروم جواب میدم:
_یه کم دیگه میام.
سر تکون میده،می خواد بره که منصرف میشه و بر می گرده.منتظر نگاهش می کنم،حس می کنم کمی تردید داره اما مصمم حرفش رو می زنه:
_اگه این اشک ها به خاطر مهراوه ست…
مکث می کنه،لب می گزم کاش نگه… کاش اونی که توی ذهنم هست رو نگه.
خیره به چشم هایی که با شنیدن اسم مهراوه از زبونش نم زده بود ادامه میده :
_من هیچ وقت به ناموس دوستم چشم نداشتم.اگه منو می شناختی به خاطر فکر بچه گونت این جا آبغوره نمی گرفتی.
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص
آرامش دختری که یک شب مورد تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید…
@roman_ziba
پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت118 با پشت دست اشک های صورتم رو پاک می کنم و به درخت رو به رو خیره میشم.حتی نمی
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت119
نمی تونم منکر حس خوبم از شنیدن این حرف بشم، حتی مانع لبخندمم نمی شم،اگه اون لحظه یکی دنیا رو بهم می داد انقدر خوشحال نمی شدم.دلم می خواست از ذوق زیاد به هوا بپرم یا بهتر بگم بپرم بغل هامون و انقدر ماچش کنم که تمام انرژی که از حرفش گرفتم بیرون بریزه.
انگار متوجه ی خوشحالیم میشه که با پوزخند میگه:
_انگار گریه کردن یادت رفت.
از جام بلند میشم،اصلا بذار بفهمه تا سر حد مرگ حسادت کردم و حال خرابم برای یه نگاهش به مهراوه بود.خودم از حس و حالم خنده م می گیره،برای اولین بار بود که این طوری حسادت می کردم.
جلوتر از هامون به سمت خونه ی علی بابا می رم و با شعفی که به دلم افتاده زیر لب میگم:
_از خوشحالی اسمم یادم رفته چه برسه گریه کردن
***
کش و قوسی به بدنم می دم و بیدار میشم،نگاهم رو به اطراف می دوزم و اتاق خونه ی علی بابا رو تشخیص میدم.
نگاهی به جای خالی مهراوه می ندازم.ظاهرا زودتر از من بیدار شده ،نمی دونم به خاطر دیشب و اون شام خوشمزه یا هوای اینجاست که سرحال تر از همیشه بلند میشم.
رخت خوابی که نرگس خاتون برام پهن کرده بود رو جمع می کنم و گوشه ی اتاق می ذارم.
از اتاق بیرون میرم،ظاهرا هیچ کس خونه نیست.دست و صورتم و می شورم و در خونه رو باز می کنم،صدای قهقهه ی محمد رو که می شنوم،تازه متوجهشون میشم.انگار همشون توی آلاچیق ته باغ نشستن و صبحانه می خورن.
کفش هام و می پوشم و به سمتشون میرم،همه هستن الا هامون!
نرگس خاتون با دیدنم با مهربونی می گه:
_بیدار شدی دخترم؟
با لبخند سری تکون میدم و میگم:
_هامون کجاست؟
این بار محمد جواد می ده:
_خروس خون صبح زده بیرون لابد همین اطرافه بیا بشین.
نگاهی به مانتوی تنم می کنم،برای بیرون رفتن مناسبه بنابراین میگم:
_شما بخورید منم می خوام اول این اطراف بگردم.
کسی مخالفت نمی کنه.علی بابا نون محلی به دستم میده و میگه:
_پس اینو هم بگیر توی راه بخور بابا ضعف نکنی.
لبخندی به محبتش می زنم و نون محلی رو از دستش می گیرم. از جمع خداحافظی می کنم و از خونه بیرون می زنم.
توی روشنایی روز بهتر می تونم زیبایی اونجا رو ببینم.درخت هاش،آب هاش،هواش… همه چیزش وجود آدم رو به شعف میاره.
با لبخند برای خودم قدم میزنم که چشمم به یه پسر بچه میوفته.به سمتش میرم و میگم:
_ببخشید شما اینجا یه آقای قد بلند ندیدی؟دیشب از شهر مشهد رسیده خونه ی علی بابا می مونه ظاهرا زیاد این جاها میاد.
بدون فکر میگه:
_آقای دکتر و می گی؟
سری تکون میدم،به سمتی اشاره می کنه و میگه:
_از کنار دریاچه مستقیم برید می بینیدش .
سری تکون می دم و به همون سمت میرم،راه رفتن روی اون سنگ ها پستی بلندی ها سخته اما با احتیاط راه میرم،اگه پام میلغزید یا میوفتادم… از فکر این که اتفاقی برای بچم بیوفته لبم رو گاز می گیرم.نه به روزهای اول،نه به الان که انقدر برام مهم شده بود.
قدم هام رو با ملاحظه برمی دارم تا این که بالاخره می بینمش!
توقف می کنم از همون راه دور خیره به لبخندش میشم.دورش رو کلی بچه احاطه کردن و اون با لبخند و حوصله به وراجی هاشون جواب میده.
کم پیش میومد بخنده،کم پیش میومد اون اخم گره خورده بین ابروهاش باز بشه.امروز دقیقا یکی از صحنه های نایاب بود،با اخم جذاب بود و با خنده جذابیتش هزار برابر می شد .
بی اراده همون جا روی تخت سنگی می شینم،دستم رو زیر چونم می زنم و بهش خیره میشم. نمیخواستم با نزدیک شدن خنده ش از بین بره،ترجیح می دادم از دور نظاره گرش بشم.اصلا هم برام مهم نباشه این مرد تا چه حد از من بیزاره.
روی زانو خم میشه و با لذت به حرف زدن یکی از پسر بچه ها گوش میده. دستی به سرش می کشه و باهاش حرف می زنه،صدای همهمه ی بچه ها نشون میداد همه بدون استثنا دیوونه ی این مرد هستن.چطور تا الان درک نکرده بودم؟خوبی های هامون رو… محبوبیتش رو… عزتش رو…
بلند میشه و این بار با یکی دیگه از پسر های جمع حرف می زنه.
موبایلم و از جیبم بیرون میارم و نا محسوس ازش عکس می ندازم. این هم سهم من از شوهرم.
چند دقیقه ای می گذره که از بچه ها خداحافظی می کنه و به سمت مخالف من به راه میوفته!
بلند میشم و دنبالش می رم،قبل از اینکه دور بشه صداش می زنم:
_هامون!
بر می گرده و با دیدن من اخم ریزی می کنه،قدم هام رو تند می کنم و بهش می رسم.با جدیت می پرسه:
_تو اینجا چی کار می کنی؟
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص
آرامش دختری که یک شب مورد تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید…
@roman_ziba
پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت119 نمی تونم منکر حس خوبم از شنیدن این حرف بشم، حتی مانع لبخندمم نمی شم،اگه اون
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت120
جواب میدم:
_ترجیح دادم به جای نشستن توی جمع اونا بیام دنبال تو!
نگاهی بهم می ندازه و به راه میوفته،هم پاش راه میوفتم.نون محلی رو به سمتش می گیرم و میگم:
_بابا علی داد می خوری؟
_نه!
شونه ای بالا می ندازم،یه کم از راهو می ریم که میگه:
_برگرد! یه جا نباید از دستت آسایش داشته باشم؟
با مظلومیت میگم:
_خوب من که ساکتم چی میشه باهات بیام؟
نفسش با کلافگی آزاد میشه:
_جای تو اینجا نیست.
متوجه ی منظورش می شم،عذاب می کشه وقتی می بینه قاتل برادرش این طوری داره برای خودش می چرخه و از هوای آزاد لذت می بره.دروغ چرا؟من اگه جای هامون بودم نمی تونستم تحمل کنم.مردونگی می کنه اگه همین جا با دست هاش خفم نمی کنه. افکارم رو پس می زنم،برای یک بار هم شده بشم همون آرامش پرو و زبون دراز قدیم!
می خوام حرفی بزنم که چشمم به درخت آلبالو میوفته،متوقف میشم و به اون آلبالو های قرمز و خوش رنگ خیره می مونم.
طوری دلم به سمت اون آلبالو ها کشیده میشه که حاضرم همه کاری بکنم تا بتونم همشو بخورم!
هامون بی توجه به من داره راه میره،می دونستم دستم برای چیدن آلبالو ها نمی رسه!
ناچارا صدام رو مظلومانه می کنم:
_هامون !
بر می گرده و نگاهی به من که ازش عقب افتادم می ندازه.به درخت آلبالو اشاره می کنم و می گم:
_میشه چند تا از اون آلبالو ها برام بِکَنی؟
جدی جواب میده :
_نه.
و دوباره راهش رو می کشه،قدم هام رو تند می کنم و ملتمسانه میگم:
_خواهش می کنم خوب دستم نمی رسه،فقط چند تا اگه می خوای بهم ناهار نده اما از اون آلبالو ها برام بکن لطفا!
بدون اینکه به حرف هام اهمیت بده میگه:
_انقدر کنار گوشم وز وز نکن.
ناراحت از حرفش می ایستم،این بشر سنگدل تر از این حرف ها بود که بخواد به خاطر هوس دل من کاری بکنه.
با حرص میگم:
_باشه،خودم می کَنمشون.
و به سمت درخت بزرگ آلبالو می رم.
دستم رو به سمت پایین ترین شاخه دراز می کنم اما همون هم برای قد من بلنده،توی دلم به این قد کوتاهم لعنت می فرستم.
در تقلا برای کندن اون آلبالو ها می خوام پام رو روی تخته سنگ بذارم که حضور کسی رو پشت سرم حس می کنم و بعد از اون دست مردونه ای که به راحتی تمام آلبالو های شاخه ی پایین رو می کنه و به دستم می ده.
بر می گردم،به خاطر فاصله ی کمم با هامون سرم کاملا مماس با بدن عضلانی و مردونه شه.
سرم رو برای دیدنش بلند می کنم دلم قرص میشه و برای اولین بار خداروشکر می کنم قدم کوتاست.
لذت عجیبی داشت سرت رو بلند کنی و سایه ی مردی رو ببینی که شوهرته،هر چند ازت بیزاره،هر چند ازدواجتون فقط روی کاغذه اما حامیه،یه حامی که علارغم تمام اتفاقات مطمئنی هیچ وقت پشتت رو خالی نمی کنه .
لبخندی می زنم و از ته میگم :
_ممنون .. ولی میشه بازم بکنی؟ اینا کمه.
خیره نگاهم می کنه و میگه:
_بکش کنار.
کنار میرم،از چند شاخه ی بالاتر چند تا آلبالوی دیگه می کنه. گوشه ی شالم رو باز می کنم همه رو روی شالم می ریزه و میگه:
_زیاد نخور دل درد می گیری!
و بدون این که منتظر حرفی باشه به راه میوفته .می خوام پشت سرش برم که صدای عبوس و جدیش رو می شنوم :
_میخوام تنها باشم آرامش دنبالم نیا.اگه راهو گم می کنی همین جا بشین،بر می گردم.
سری تکون می دم و به رفتنش نگاه می کنم.روی تخت سنگی می شینم. با لبخند نگاهی به آلبالو ها می ندازم. مطمئنم این آلبالو ها مزه ای دارن که هیچ وقت از یادم نمیرن.
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص
آرامش دختری که یک شب مورد تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید…
@roman_ziba
پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت120 جواب میدم: _ترجیح دادم به جای نشستن توی جمع اونا بیام دنبال تو! نگاهی به
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت121
در رو باز می کنه و می ایسته تا من اول وارد بشم،لبخندی می زنم و جلوتر از هامون پا به حیاط علی بابا می ذارم.
نگاهم به بساط صبحانه ی چیده شده توی آلاچیق میوفته،معلومه نرگس خاتون به خاطر ما سفره رو جمع نکرده!
هامون به سمت آلاچیق میره،میلم به خوردن صبحانه نمی کشه می خوام وارد خونه بشم که نرگس خاتون بیرون میاد.
با دیدن ما با اشتیاق لب باز می کنه:
_اومدین؟گردش خوش گذشت؟
لبخند محوی می زنم و جواب میدم:
_خیلی خوب بود،ممنون واقعا!
_خوب خداروشکر تا شما صبحانه رو شروع کنید منم براتون تخم مرغ محلی میارم.
بی میل میگم:
_ممنون من اشتها ندارم .
نگاه چپ چپی بهم می ندازه،دستم رو می گیره و به سمت آلاچیق می بره:
_مگه میشه همچین چیزی؟از من به تو نصیحت هیچ وقت برای خوردن صبحانه بی میل نباش الان هم بشین من زودی برمی گردم .
ناچارا روبه روی هامون می شینم،با لبخند به نرگس خاتون نگاه می کنه و میگه:
_دستت درد نکنه،خیلی وقته هوای صبحانه ی محلیتون به سرم زده!
نرگس خاتون خوشحال از تعریف هامون جواب میده:
_سایه تون سنگین شده آقای دکتر وگرنه من کنیزتونم هستم.
هامون: نفرمایید بانو شما تاج سر همه ی مایی.
_شما همیشه به ما لطف داشتی آقادکتر من اساعه بر می گردم .
بعد از گفتن این حرف به سمت خونه میره.
هامون سفره رو مرتب می کنه و مشغول خوردن میشه،دستم به سمت نون محلی میره و اول با بی اشتهایی شروع می کنم.
توی مسیر برگشت حتی یک کلمه هم حرف نزدیم،هامون میومد و من با فاصله پشت سرش… ولی نکته ی جالب اینجا بود که تمام اهالی روستا هامون رو می شناختن.اون طوری که فهمیدم رایگان مردم این جا رو ویزیت می کرد.هم هامون،هم محمد.
زیرزیرکی نگاهش می کنم،عجیبه طوری رفتار می کنه انگار من اون جا حضور ندارم،بی تفاوت و در ظاهر خونسرد.
به خاطر آلبالو هایی که خوردم اشتهام کور شده اما گذشتن از اون صبحانه کار من نبود بنابراین شروع می کنم.
دو تامون مشغول خوردنیم که علی بابا در حالی که توی دستش چند تا پلاستیکه از بیرون میاد.با دیدن هامون گل از گلش میشکفه و صداش با نشاط به گوش می رسه:
_به به! آقای دکتر !
هامون از جا بلند میشه،با احترام با علی بابا دست میده و میگه:
_ببخشید اسباب زحمت شدیم .
علی بابا هامون رو هدایت می کنه و خودش هم کنج آلاچیق می شینه و بعد از آه پر دردی که از سینه ش بیرون میاد میگه :
_خودتم می دونی خاطرت چقدر عزیزه دکتر.هر وقت میای این طرفا دل همه رو شاد می کنی،خدا ان شالله دلتو شاد کنه جوون.
با لبخند به هامون نگاه می کنم،ته دلم افتخار می کنم.کنم..از این محبوبیتش،از خوب بودنش…
هامون سکوت می کنه و چیزی نمیگه،همون لحظه نرگس خاتون با تخم مرغ آبپز محلی به سمتمون میاد.تخم مرغ ها رو جلومون می ذاره و با مهمون نوازی میگه:
_شرمنده دیگه سفره ی فقیرانه ست.
لب باز می کنم:
_این چه حرفیه،همه چی عالیه!
نرگس خاتون هم کنارم می شینه و خطاب به هامون می پرسه:
_شما چرا انقدر لاغر شدی آقای دکتر؟
علی بابا در ادامه ی حرف همسرش میگه:
_ریش هم گذاشتی… می خوای بیشتر از قبل ازت حساب ببرن؟
و خودش از این حرف می خنده.
لبخند تلخی روی لب های هامون جا خوش می کنه،لقمه ای که گرفته بود رو روی سفره می ذاره و با لحنی که دلم رو آتیش می زنه می گه:
_عذادار شدم علی بابا،برادرمو از دست دادم .
صدای هین گفتن نرگس خاتون بلند میشه،سرم رو پایین می ندازم تا حال خراب هامون رو نبینم.علی بابا با ناباوری میگه:
_همون برادر جوونت که یک بار توی موبایل نشونش دادی؟
صدایی از هامون نمی شنوم،معلومه سر تکون داده،چون نرگس خاتون با صدایی مغموم و دورگه میگه:
_الهی بمیرم،آخه یه جوون به اون سن مردن حقشه؟!.
علی بابا هم دل گرفته از شنیدن این حرف زمزمه می کنه:
_آن گل که بیشتر به چمن می دهد صفا،گلچین روزگار امانش نمی دهد.
گلچین روزگار،عجب با سلیقه است… می چیند آن گلی را که به جهان نمونه است .
تسلیت می گم بابا!داغ بزرگیه،فقط می تونم بگم خدا بهت صبر بده.
سرم رو بلند می کنم و نگاهم به نگاه هامون گره می خوره،از سردی و نفرت نگاهش دلم می لرزه و دوباره سر به زیر میشم.
نرگس خانم اشک چشمش رو پاک می کنه و میگه:
_چطوری فوت کرد؟
سنگینی نگاه هامون رو حس می کنم،دستم رو بند پشتی می کنم و می خوام بلند بشم که هامون با تحکم میگه:
_بشین
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص
آرامش دختری که یک شب مورد تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید…
@roman_ziba
پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت121 در رو باز می کنه و می ایسته تا من اول وارد بشم،لبخندی می زنم و جلوتر از ها
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت122
لب می گزم و می شینم،هامون خیره به من جواب نرگس خاتون رو میده:
_کشته شد.
بهت و حیرت صدای نرگس خاتون دو چندان میشه:
_خدا مرگم بده.کی کشتش؟چرا؟
دلم می خواد زمین دهن باز کنه و من و ببلعه،انگار هامون هم همین حس عذاب کشیدنم رو می خواست که اجازه نداد بلند بشم،که بشنوم،که عذاب بکشم.
_یکی که ظرفیت محبت دیدن رو نداشت،نمی دونم چرا این کارو کرد…اما می فهمم!
این بار علی بابا میگه:
_خودت و اذیت نکن،تقاص کاری که کرده رو هم توی این دنیا پس میده هم توی اون دنیا!
نرگس خاتون از عمق دلش میگه:
_ان شالله،خدا لعنت کنه اونی رو دلش اومد با جوون مردم این کارو بکنه.حیف شماست آقادکتر توی این سن داغ ببینی،اونم داغ جوون.خدا الهی به دشمنتم نشون نده.
بی طاقت بلند میشم،علی بابا نگاهی به وضع آشفته م می ندازه و میگه:
_کجا میری بابا؟
با صدای ضعیفی زمزمه می کنم:
_یه کم ناخوشم،زود بر می گردم.
نرگس خاتون معترض میگه:
_چیزی نخوردی آخه.
_ممنون. سیر شدم!
نمی دونم شنید یا نه،اما می دونم اگه جواب داد هم من نشنیدم. از خونه بیرون می زنم،حالا که نگاه هامون از روم برداشته شده می تونم چند نفس عمیق و پی در پی بکشم.
نفرت نگاهش وقتی از مرگ هاکان گفت چیزی نبود که بشه هضم کرد،اون هم برای من که دست و پا می زدم تا به ذره ای از محبت هامون برسم.حتی شده اندازه ب سر سوزن محبتی که به دیگران می کنه.تشنه ی نگاهش بودم اما نه با نفرت،مشتاق شنیدن صداش بودم اما نه وقتی لب به کنایه باز می کنه و با سرمای لحنش،کل وجودم رو تسخیر لرز وحشتناکی می کنه.
کاش هیچ وقت این طور بهم نگاه نکنه،کاش نفرت از اون چشم هاش پاک بشه،مهربونی نخواستم اما ای کاش متنفر نباشه.
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص
آرامش دختری که یک شب مورد تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید…
@roman_ziba
پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت122 لب می گزم و می شینم،هامون خیره به من جواب نرگس خاتون رو میده: _کشته شد. به
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت123
پارچ دوغ رو سر سفره می ذارم و نگاه کلی می ندازم تا مبادا چیزی رو جا انداخته باشم.
مهراوه در حالی که ظرف سبزی خوردن رو سر سفره می ذاره،میگه:
_چیزی که جا نموند؟
سری به علامت منفی تکون میدم:
_نه همه چیز و آوردیم فقط مونده شام که نرگس خاتون بکشه.
_پس بیا تا رسیدن محمد و آقا هامون اینجا بشینیم .
موافقت می کنم،کنار هم می شینیم،دیگه اون حس بد رو به مهراوه نداشتم،اتفاقا به نظرم دختر خوبی میومد،هر چند از همون اول می دونستم دختر خوبیه و همین باعث حسادتم شده بود،هامون خوب بود و مسلما می تونست به دختری به خوبی مهراوه دل ببنده.
با صداش از فکر بیرون میام:
_چقدر کار خوبی می کنن،با این لطف محمد و آقا هامون اهالی روستا دیگه لازم نیست واسه ی یه دکتر رفتن این همه راه رو بکوبن و برن تا شهر.منم وقتی درسم تموم بشه حتما محمد و الگو قرار میدم .
لبخندی می زنم:
_رشته ت چیه؟
_ترم سوم حقوق می خونم.
_جالبه،فکر می کردم کوچیک تر باشی آخه داداشت یه بار بهم گفت یه خواهر همسن من داره .
ابرویی بالا می ندازه:
_جدا؟مگه تو چند سالته؟
_هجده.
با خنده میگه:
_وای من فکر می کردم بزرگ تری رفتار و چهرت یه کم پخته تر میزنه فکر کردم مثل من شاید بیست و یکی دوسالت باشه.
لبخند محوی می زنم و سکوت می کنم،همون لحظه نرگس خاتون وارد پذیرایی میشه و انگار که صحبت آخر مهراوه رو شنیده،چون همون طوری که دیس برنج رو سر سفره می ذاره،میگه:
_آره ماشالله هزار ماشالله.هم خوشگلی هم خانومی،هم با ادبی هم سنگین و با وقاری.
با لبخند تشکر می کنم،رو به روم می شینه و دستم و توی دستش می گیره و میگه:
_حسین منم مشهد داره درس مهندسیش و می خونه،یک پسر نجیبیه که بیا و ببین.
گیج نگاهش می کنم.مهراوه زیر خنده می زنه و معنادار سرش رو تکون میده.من اما گنگ از حرف بی ربط نرگس خاتون فقط میگم:
_آهان.
دستم و بیشتر فشار میده،چشم های قهوه ای رنگش رو با اشتیاق به من می دوزه و میگه:
_ماه پیش که اومده بود بهش گفتم وقت سر و سامون گرفتنته می دونی چی گفت؟ گفت من بعد ازدواجم میخوام همون مشهد بمونم.منم گفتم پس باید یه زن شهری برات بگیرم!یکی که مثل خودت نجیب و مهربون باشه.
دستشو رو به آسمون بلند می کنه و میگه:
_خبرنداشتم خدا به این زودی دعامو مستجاب می کنه و یکی مثل تو رو سر راهم می ذاره .
تازه دو هزاری کجم جا میوفته،خندم می گیره اما به زور لبخند ملیحی تحویل نرگس خاتون میدم،برعکس من مهراوه ست که بی پروا می خنده.اما من به چی و اون به چی؟صفت نجیب و خوب زیادی از من دور بود.اگه نرگس خاتون می فهمید دختر روبه روش الان بارداره و یک نفر رو کشته حتی فکر چنین چیزی رو هم نمی کرد.
همون لحظه در باز میشه و علی بابا یالا گویان داخل میاد و وقتی حجاب ما رو می بینه از جلوی در کنار میره و من قامت هامون و پشت بندش محمد رو می بینم.
سه نفرمون از جا بلند می شیم بعد از سلام و احوال پرسی،هامون میره تا دست و صورتش و بشوره.نرگس خاتون و علی بابا هم به آشپزخونه میرن.محمد هم به سمت ما میاد و از مهراوه می پرسه:
_چی شده موقع سلام احوال پرسی هم
می خندیدیی؟چی داشتین می گفتین؟
به پهلوی مهراوه سقلمه می زنم و اون بی توجه به من با خنده به محمد میگه:
_یه جورایی نرگس خاتون آرامش و برای پسرش خواستگاری کرد.آخه تو ندیدی چطوری از نجابت پسرش می گفت.
و دوباره زیر خنده می زنه،لبخند محو روی لب های محمد جاش رو به جدیت و نگرانی می ده. عمیق و معنادار نگاهم می کنه.مهراوه که خنده ش تموم میشه نگاهش بین من و محمد می چرخه،می خواد حرفی بزنه که هامون در حالی که با دست موهاش رو صاف می کنه وارد پذیرایی میشه. محمد سرش رو به سمت مهراوه خم می کنه و زمزمه وار میگه:
_حرفی جلوی هامون نزن.
مهراوه متعجب می خواد چیزی بگه که پشیمون میشه و سری تکون میده.سر سفره می شینیم و علی بابا و نرگس خاتون غذا به دست به سمت ما میان و همون طوری که ظرف های تزئین شده ی غذا رو سر سفره می ذارن به تشکر های ما پاسخ میدن بدون اینکه حتی خم به ابرو بیارن.
محمد پر انرژی دست هاش و بهم می کوبه و میگه:
_چه می کنه دست پخت نرگس خاتون گل.
هامون برعکس محمد با جدیت میگه:
_نیاز به این همه زحمت نبود .
نرگس خاتون با لبخند و مهمون نوازی جواب میده:
_زحمتی نبود،تازه دخترا هم بودن کمکم کردن .
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص
آرامش دختری که یک شب مورد تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید…
@roman_ziba
پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت123 پارچ دوغ رو سر سفره می ذارم و نگاه کلی می ندازم تا مبادا چیزی رو جا انداخته
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت124
نگاهم رو به هامون دوختم اما اون حتی نیم نگاهی هم به من نمی ندازه،به تکون دادن سرش بزای نرگس خاتون اکتفا می کنه و نگاه به بشقاب برنج روبه روش می دوزه.
آهی می کشم و چشمم رو از روی هامون بر می دارم،همگی مشغول خوردن می شیم،کسی حرف خاصی نمی زنه تا اینکه علی بابا میگه:
_سر سفره نه وقتشه نه جاشه اما حالا که دور هم نشستیم می خواستم یه چیزی راجع به پسرم و دخترم آرامش بگم .
هنوز جمله ی علی بابا تموم نشده محمد به سرفه میوفته،چنان سرفه می کنه انگار مرزی تا خفگی نداره .
هامون چند ضربه به پشتش می زنه و علی بابا میگه:
_چی شد پسرم؟
نرگس خاتون: لقمه به گلوش گیر کرد.براش دوغ بریز. .
علی بابا لیوان دوغی می ریزه و به سمت محمد می گیره.محمد یک نفس لیوان رو سر می کشه و بعد از چند سرفه ی کوتاه انگار که آروم تر میشه. دستش رو بالا میاره و میگه:
_جمعیت من خوبم نیاز به نگرانی نیست .
نگاهم به علی بابا میوفته ،تا می خواد حرف بزنه محمد زودتر به هامون میگه:
_راستی وقت نشد راجع به آقا یوسف حرف بزنیم حتما باید یه سر بیاد شهر آزمایش بده نه هامون؟
هامون سری تکون میده و با جدیت جواب میده:
_مشکلش جدی نیست،اما زیادی خودش و باخته.برای اطمینان خودش گفتم بیاد شهر و آزمایش بده .
محمد: آره،آره.همش اصرار داشت یه دردی داشته باشه.
با سکوت هامون محمد هم سکوت می کنه،لحظه ای بعد علی بابا میگه:
_داشتم می گفتم .
محمد باز می خواد حرفی بزنه که مهراوه سقلمه ای به پهلوش می زنه و چیزی زیر گوشش می گه،علی بابا ادامه میده:
_توی همین یک روز،هم من هم خانوم،شیفته ی خانومی و متانت دخترم آرامش شدیم.
نگاهم زوم روی هامون میشه،قاشقش رو توی بشقاب می ذاره و با جدیت به علی بابا چشم می دوزه.
_راستش آقا همون طوری که می دونین پسر من شهر زندگی می کنه،قصدش هم اینه که همون جا بمونه و سر و سامون بگیره… دخترای اینجا هم نمی تونن با شهر نشینی بسازن،ما هم که نمی تونیم بریم شهر دنبال دختر خوب برای این پسر بگردیم.حتی اگه بریم هم شناختی از کسی نداریم .
انگار برعکس من دوهزاری هامون خیلی زود جا میوفته،تغییری توی صورتش ایجاد نشده،با همون اخم خیره به علی باباست و محمد هم با تردید به هامون چشم دوخته.
علی بابا در ادامه ی حرفش میگه:
_من و خانم هم امروز نشستیم حرف زدیم. آرامش دخترم هم از آشناهای شماست،کی هم از شما بهتر که انقدر برای ما شناخته شده ای.می خواستم اگه شما صلاح بدونید ما بیایم شهر و دخترم آرامش و از خانوادش خواستگاری کنیم. البته جسارت نباشه من می دونم شما عذاداری،فقط خواستم خیال خانومو راحت کنم،تا هر وقت که شما امر کنید ما هم اطاعت کنیم.
لباسم توی دست مچاله میشه،همه سکوت کردن،آخه این جریان خواستگاری چی بود این وسط؟هر چند اگه بخوام صادق باشم،زیاد هم از این وضعیت ناراضی نبودم.نه به خاطر خواستگاری بلکه به خاطر مطرح شدن این حرف جلوی هامون.
هامونی که دلم می خواست با داد و فریاد از جاش بلند بشه اما در سکوت به علی بابا خیره شده بود .
محمد خنده ی مصلحتی می کنه و میگه:
_علی بابا این دختر کوچولو انقدر بزرگ نشده که بخواین ازش خواستگاری کنین.تازه پسر شما هم سنی نداره این عجله برای چیه؟
هامون با تحکم میگه:
_محمد ساکت.
رو می کنه به علی بابا،حتی نگاهش به علی بابا هم جدی و جذابه،درست مثل پادشاهی که براش فرق نداره آدم روبه روش چه سن و چه قشری هست.طوری نگاه می کنه که همه رو به این باور برسونه،این پادشاهه که حرف آخر رو می زنه.
مکثش رو طولانی تر نمی کنه و با کلامی محکم میگه:
_خانواده ی این دختر منم.
لبخند محوی کنج لب هام می شینه.هامون ادامه میده:
_به خاطر فوت برادرم نخواستم بگم چون اهالی روستا می خواستن ساز و دهل به راه بندازن.
تمام وجودم خواهانش میشه و با اشتیاق به لب هاش چشم می دوزم تا ادامه بده.همه رو فراموش می کنم و مثل یه تشنه ی آب برای شنیدن یک کلمه از زبون هامون مشتاقانه بهش چشم می دوزم،مکثش رو می شکنه و میگه:
_این دختری که ازش حرف می زنید،زن منه.
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص
آرامش دختری که یک شب مورد تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید…
@roman_ziba
پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت124 نگاهم رو به هامون دوختم اما اون حتی نیم نگاهی هم به من نمی ندازه،به تکون داد
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت125
نرگس خاتون دستش رو جلوی دهنش می گیره و با تعجب به هامون خیره می مونه.علی بابا هم شرمنده نگاهش بین من و هامون در نوسانه.
هیچ کس حرفی نمی زنه حتی مهراوه که دهنش باز مونده.
هامون سکوت جمع رو می شکنه:
_نخواستم کسی بفهمه چون من عذادار برادرمم،نه تحمل تبریک شنیدن دارم،نه رقص و آواز.
علی بابا با لحنی سرزنش گرانه به نرگس خاتون میگه:
_بفرما زن،چقدر بهت گفتم بذار چند روز بگذره؟گیر دادی الا و بلا همین امروز.
نرگس خاتون شرمنده سرش رو پایین می ندازه و علی بابا رو به هامون ادامه میده:
_تو رو خدا ببخش آقا دکتر،زن من خیلی نگران حسینه.صبح و شب از خورد و خوراک افتاده،وقتی آرامش جان و دید نخواست صبر کنه گفت قبل از این که عازم بشید ازتون اجازه بگیریم.من یک دنیا شرمنده شدم.
هامون همراه با تکون دادن سر پاسخ میده:
_مهم نیست،پیش میاد.
نرگس خاتون با سرزنش خودش میگه:
_اصلا همون وقتی دیدم که شما با یه دختر اومدید باید می فهمیدم و جسارت نمی کردم من واقعا شرمنده م آقا.
هامون:نیاز به این همه شرمندگی نیست،گفتم که بحث و تموم کنید.
سکوت می کنن اما از حرف های زیر گوشی علی بابا معلومه داره نرگس خاتون رو سرزنش می کنه.
نگاهم با قدردانی به هامون دوخته میشه،کاش من می تونستم تا ابد داشته باشمش،حتی همین طور نصفه و نیمه.حتی اگه از من متنفر باشه اما می دونستم توی یکی از همین روزها لبم به گفتن حقیقت باز میشه و اون روز شاید آخرین روز باشه.آخرین روزی که هامون رو دارم،آخرین روزی که به عنوان زنش کنارشم،شاید هم آخرین روزی که می بینمش.
بعد از خوردن شام همراه مهراوه و نرگس خاتون ظرف ها رو جمع می کنیم،کماکانی که مشغول شستن ظرف ها هستیم نرگس خاتون بارها و بارها عذر خواهی می کنه و هر چقدر هم بهش میگم عیبی نداره توی کَتش نمیره و دست از سرزنش خودش بر نمی داره.
ظرف ها شسته میشه،با مهراوه مشغول خشک کردنیم که میگه:
_راستش من حدس می زدم بین تو و آقا هامون یه چیزی هست اما حتی به ذهنمم نمی رسید ازدواج کرده باشید،آقا هامون خیلی ساله با برادر من دوسته…راستش و بخوای اصلا بهش نمیومد که بخواد ازدواج کنه،معلومه خیلی دوستت داره.
لبخندی می زنم،اون که نمی دونه ما زوجی نیستیم که به خاطر عشق ازدواج کرده باشیم،بلکه برعکس به خاطر نفرت خطبه ی عقد بین ما خونده شد.اما حداقل مهراوه ندونه،حداقل یک نفر توی این دنیا برعکس ماجرای ما رو بفهمه مگه چی میشه؟
برای تایید حرفش سر تکون میدم و میگم:
_آره،خیلی دوست داره.
_چقدر جالب،واقعا برام تعجب آور بود.خدا خوشبختتون کنه.
آخرین بشقاب خشک شده رو می ذارم که نرگس خاتون وارد آشپزخونه میشه و همون طوری که من رو مخاطب قرار داده میگه:
_جا رو براتون تو اتاق بزرگه پهن کردم،اگه می دونستم تو خانم آقایی نمی ذاشتم دیشب جدا ازش بخوابی.هر چی زودتر برو دخترم،آقا هم خسته بودن زودتر رفتن.
لبخند روی لبم خشک می شه،آب دهنم رو قورت میدم و با ترس آشکاری میگم:
_حالا چه لزومی داشت؟من کنار مهراوه می خوابیدم.
مهراوه می خنده و میگه:
_ناز نکن عروس خانوم،آقاتون ترش می کنه کنار من بخوابی.
معترض میگم:
_آخه من تا حالا کنار هامون نخوابیدم،روم نمیشه.
مهراوه و نرگس خاتون متعجب نگاهم می کنن،زیر نگاه خیرشون معذب میشم و ادامه میدم:
_راستش به خاطر مرگ هاکان ما نتونستیم عروسی بگیریم برای همین زیاد با هم نبودیم،منم سختمه بخوام توی یه اتاق باهاش بمونم.لطفا با مهراوه بخوابم.
لبخندی روی لب نرگس خاتون میاد،به سمتم قدم بر میداره و دستشو دو طرف گونه هام می ذاره:
_قربون دختر با حجب و حیای خودم بشم من.اما اون مرد هم غریبه نیست،شوهرته.الانم من براتون تشک دو نفره پهن کردم،زشته نری مادر جان!
روی حرفم پا فشاری می کنم:
_نه عیبی نداره،هامون درک می کنه.
ظاهرا مهراوه درکم می کنه که به کمکم میاد:
_صلاح مملکت خویش خسروان دانند نرگس بانو،اجازه بده هر طور راحتن همون طور باشن.
نرگس خاتون این بار با تردید سر تکون می ده:
_چی بگم والا،پس من برم به آقا محمد بگم بره توی اون اتاق دیگه.جای تو و آقا محمد و هم توی اون اتاق کوچیکه پهن کرده بودم،پس حالا شما دو تا برید اون جا.
چشم هام رو با تایید می بندم و می گم:
_ممنون نرگس خاتون زحمت کشیدی.
_چه زحمتی دخترم،مهمون رحمت خداست.
بعد حرفش از آشپزخونه بیرون میره،بلند می شم و کش و قوسی به بدنم میدم.
مهراوه با لبخند میگه:
_ولی گناه داره شوهرت تنهاش می ذاریا.
لبخندی می زنم.این دختر هم عجب دل خوشی داشت.
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص
آرامش دختری که یک شب مورد تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید…
@roman_ziba
پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت125 نرگس خاتون دستش رو جلوی دهنش می گیره و با تعجب به هامون خیره می مونه.علی باب
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت126
بی حرف به اتاق می رم،مانتو و شالم رو از تنم بیرون می کشم و زیر ملافه می خزم،چشم هام رو می بندم و هامون رو کنار خودم تصور می کنم،درست نزدیک به خودم.لبخند محوی روی لبم می شینه،به سمتش کشیده میشم که تصویر هامون محو و محو تر میشه و هاکان پررنگ میشه،اون قدر پررنگ که لبخندم جاش رو به گرفتگی چهره م میده،از یه رویای لذت بخش به یه عمق یک کابوس وحشتناک سقوط می کنم و تمام تنم رو رعشه ای در بر می گیره،هنوز عادت نکرده بودم،نه به اون شب نحس،نه
به نحسی شب های بعدش.هر بار با یادآوری این که مادرم توی زندانه دلم پایین می ریخت و حس نفرت به دلم رسوخ می کرد.هر بار با یادآوری این که قاتلم می ترسیدم و چند دقیقه ای توی شوک فرو می رفتم،همه چیز اون قدر سریع بود که آدم بره واقعیت و خیال شک می کرد.گاهی چشم باز می کنم و می بینم وسط برزخ افتادم و هر چی دست و پا می زنم بیشتر توی عمق آتیش فرو میرم،درست مثل الان.
با هجوم افکار ضد و نقیض حالم خراب شده،نفس کم آوردم و حس می کنم دوباره همون حالت تهوع های وحشتناک به سراغم اومده.
چشم هام رو روی هم می ذارم و فشار میدم،در اتاق باز می شه و حضور مهراوه رو حس می کنم،حتی به خودم زحمت باز کردن پلک هام رو هم نمیدم،مگه ممکن بود کسی به چشم هام نگاه کنه و نفهمه؟نفهمه حال خرابمو،نفهمه کابوس هام رو عذاب کشیدنم رو.
چراغ خاموش میشه، بی شک مهراوه می فهمه بیدارم،می فهمه توی این زمان کم نخوابیدم ،نمی خوام ناراحتش کنم اما بدجوری بهم ریختم.فقط یه سرنخ کافی بود تا به این نقطه برسم،به کابوس های گذشته،به یادآوری شب های تلخ و شب های تلخ تر آینده.
****
دستی به گردنم و می کشم و بعد از پوشیدن دمپایی هام وارد حیاط میشم،بی درنگ کنار شیر آب می شینم و تمام اون چیز هایی که خوردم و رد می کنم،یک باره،دوباره،سه باره،انقدر به معده م فشار میارم که اشک از چشمم جاری میشه،علارغم تمام تلاش هام باز هم نتونستم خودم رو کنترل کنم،دوباره ضعف وحشتناکی وجودم رو در بر گرفته بود،چشمام به سختی آب جاری شده ی مقابلم رو می بینه.خدایا الان نه،کاش الان چشم هام باز باشه،اون زمانی که خاموشی می خواستم محکوم شدم به دیدن،الان نباید چشم هام بسته بشه،نمی خوام وقتی چشم باز می کنم ببینم تمام حقیقت ها آشکار شده،حداقل به این زودی نه .
دوباره عق می زنم و دوباره التماس می کنم،که تموم بشه امشب،احساس امشب،حال خراب امشب…
این حالت تهوع به خاطر حامله بودنم نبود،به خاطر هجوم خاطره هایی بود که تمام عضو های بدنم رو مختل کرده بود از جمله معده ی بیچاره م رو،بی چاره تر ذهنم که از این همه افکار ضد و نقیض رو به نابودی بود.
آبی به صورتم می زنم و شیر آب رو می بندم دستم رو بند دیوار می کنم و به سختی بلند میشم.
حس می کنم جای زمین و آسمون عوض شده اما خودم رو نمی بازم،حق باختن ندارم.
باید دووم بیاری آرامش،باید تحمل کنی.خودم رو به آلاچیق می رسونم و بی رمق دراز می کشم،زن های حامله توی این طور مواقع به کی پناه می برن؟برای بهتر شدن حالشون چی کار می کنن؟اگه حالشون بد بشه،اگه نیاز به تکیه گاه داشته باشن چی کار می کنن؟من باید چی کار کنم؟ به کی پناه ببرم؟کی بهم دلداری بده؟کی آرومم کنه؟کی این حس تنهایی رو ازم دور کنه؟
دلم هوای مامانم رو کرده،دلم هوای هامون رو کرده،امشب از فکر اون شروع شد و به این حال خراب ختم شد.
فقط تونسته بودم مانتوم رو سرسری بپوشم اما یادمه موبایلم خیلی وقت بود توی جیب مانتوم جا خوش کرده بود بر می دارم،دستم روی شمارش متوقف میشه،بی اراده توی قسمت پیام ها می رم و تایپ می کنم:
_می شه بیای توی حیاط؟
نمی دونم نزدیک ساعت سه نصف شب بیداره یا نه اما می خوام شانسم رو امتحان کنم.
چشم هام رو می بندم،پنج دقیقه ای می گذره با شنیدن صدای قدم های آشنایی دلم قرص میشه،اومد.می دونستم میاد،می دونستم اونم مثل من خواب نداره.می دونستم علارغم نفرتش باز هم نمی تونه نیاد.
چشم هام رو باز می کنم،می بینمش با همون اخم های در هم و جذابیت همیشه.
توی تاریکی با وجود چراغی که بالای سرمون روشنه خواستنی تر از هر زمان شده.
کنارم می شینه و زمزمه می کنه:
_چت شده؟
دستم رو بند می کنم و به سختی به بدن بی رمقم تکون میدم،حالا من هم روبه روش نشستم.
اشکی که با دیدن هامون سرکشانه از چشمم جاری شده رو با پشت دست پس می زنم و آروم میگم:
_من خیلی تنهام.دلم گرفته،بدجوری هم گرفته.
عمیق نگاهم می کنه و میگه:
_کاری از دست من برای تو بر نمیاد مگه اینکه بخوای حرف بزنی تا منم بشنوم
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿