💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت122 لب می گزم و می شینم،هامون خیره به من جواب نرگس خاتون رو میده: _کشته شد. به
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت123
پارچ دوغ رو سر سفره می ذارم و نگاه کلی می ندازم تا مبادا چیزی رو جا انداخته باشم.
مهراوه در حالی که ظرف سبزی خوردن رو سر سفره می ذاره،میگه:
_چیزی که جا نموند؟
سری به علامت منفی تکون میدم:
_نه همه چیز و آوردیم فقط مونده شام که نرگس خاتون بکشه.
_پس بیا تا رسیدن محمد و آقا هامون اینجا بشینیم .
موافقت می کنم،کنار هم می شینیم،دیگه اون حس بد رو به مهراوه نداشتم،اتفاقا به نظرم دختر خوبی میومد،هر چند از همون اول می دونستم دختر خوبیه و همین باعث حسادتم شده بود،هامون خوب بود و مسلما می تونست به دختری به خوبی مهراوه دل ببنده.
با صداش از فکر بیرون میام:
_چقدر کار خوبی می کنن،با این لطف محمد و آقا هامون اهالی روستا دیگه لازم نیست واسه ی یه دکتر رفتن این همه راه رو بکوبن و برن تا شهر.منم وقتی درسم تموم بشه حتما محمد و الگو قرار میدم .
لبخندی می زنم:
_رشته ت چیه؟
_ترم سوم حقوق می خونم.
_جالبه،فکر می کردم کوچیک تر باشی آخه داداشت یه بار بهم گفت یه خواهر همسن من داره .
ابرویی بالا می ندازه:
_جدا؟مگه تو چند سالته؟
_هجده.
با خنده میگه:
_وای من فکر می کردم بزرگ تری رفتار و چهرت یه کم پخته تر میزنه فکر کردم مثل من شاید بیست و یکی دوسالت باشه.
لبخند محوی می زنم و سکوت می کنم،همون لحظه نرگس خاتون وارد پذیرایی میشه و انگار که صحبت آخر مهراوه رو شنیده،چون همون طوری که دیس برنج رو سر سفره می ذاره،میگه:
_آره ماشالله هزار ماشالله.هم خوشگلی هم خانومی،هم با ادبی هم سنگین و با وقاری.
با لبخند تشکر می کنم،رو به روم می شینه و دستم و توی دستش می گیره و میگه:
_حسین منم مشهد داره درس مهندسیش و می خونه،یک پسر نجیبیه که بیا و ببین.
گیج نگاهش می کنم.مهراوه زیر خنده می زنه و معنادار سرش رو تکون میده.من اما گنگ از حرف بی ربط نرگس خاتون فقط میگم:
_آهان.
دستم و بیشتر فشار میده،چشم های قهوه ای رنگش رو با اشتیاق به من می دوزه و میگه:
_ماه پیش که اومده بود بهش گفتم وقت سر و سامون گرفتنته می دونی چی گفت؟ گفت من بعد ازدواجم میخوام همون مشهد بمونم.منم گفتم پس باید یه زن شهری برات بگیرم!یکی که مثل خودت نجیب و مهربون باشه.
دستشو رو به آسمون بلند می کنه و میگه:
_خبرنداشتم خدا به این زودی دعامو مستجاب می کنه و یکی مثل تو رو سر راهم می ذاره .
تازه دو هزاری کجم جا میوفته،خندم می گیره اما به زور لبخند ملیحی تحویل نرگس خاتون میدم،برعکس من مهراوه ست که بی پروا می خنده.اما من به چی و اون به چی؟صفت نجیب و خوب زیادی از من دور بود.اگه نرگس خاتون می فهمید دختر روبه روش الان بارداره و یک نفر رو کشته حتی فکر چنین چیزی رو هم نمی کرد.
همون لحظه در باز میشه و علی بابا یالا گویان داخل میاد و وقتی حجاب ما رو می بینه از جلوی در کنار میره و من قامت هامون و پشت بندش محمد رو می بینم.
سه نفرمون از جا بلند می شیم بعد از سلام و احوال پرسی،هامون میره تا دست و صورتش و بشوره.نرگس خاتون و علی بابا هم به آشپزخونه میرن.محمد هم به سمت ما میاد و از مهراوه می پرسه:
_چی شده موقع سلام احوال پرسی هم
می خندیدیی؟چی داشتین می گفتین؟
به پهلوی مهراوه سقلمه می زنم و اون بی توجه به من با خنده به محمد میگه:
_یه جورایی نرگس خاتون آرامش و برای پسرش خواستگاری کرد.آخه تو ندیدی چطوری از نجابت پسرش می گفت.
و دوباره زیر خنده می زنه،لبخند محو روی لب های محمد جاش رو به جدیت و نگرانی می ده. عمیق و معنادار نگاهم می کنه.مهراوه که خنده ش تموم میشه نگاهش بین من و محمد می چرخه،می خواد حرفی بزنه که هامون در حالی که با دست موهاش رو صاف می کنه وارد پذیرایی میشه. محمد سرش رو به سمت مهراوه خم می کنه و زمزمه وار میگه:
_حرفی جلوی هامون نزن.
مهراوه متعجب می خواد چیزی بگه که پشیمون میشه و سری تکون میده.سر سفره می شینیم و علی بابا و نرگس خاتون غذا به دست به سمت ما میان و همون طوری که ظرف های تزئین شده ی غذا رو سر سفره می ذارن به تشکر های ما پاسخ میدن بدون اینکه حتی خم به ابرو بیارن.
محمد پر انرژی دست هاش و بهم می کوبه و میگه:
_چه می کنه دست پخت نرگس خاتون گل.
هامون برعکس محمد با جدیت میگه:
_نیاز به این همه زحمت نبود .
نرگس خاتون با لبخند و مهمون نوازی جواب میده:
_زحمتی نبود،تازه دخترا هم بودن کمکم کردن .
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت122 بهنامو نمی دیدم....ولی صداش رو شنیدم که گفت: -توی اتاق منه...رحم نداره که
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت123
لبخندی زد و گفت:
-میبینم
با این حرفش خجالت کشیدم و سرم رو پایین انداختم....صدای خندش رو شنیدم..اروم اروم به سمت من اومد....رو
بروم ایستاد...خیلی بهم نزدیک بود....دستش رو دیدم که به طرفم اومد....ترسیدم ....دستش رو زیر چونم گذاشت و
کمی فشار داد....سرم رو بالا گرفتم و نگاهم رو به چشماش دوختم......چشماش دائم از این چشمم به چشم دیگم در
حرکت بودن.....لبخندی زد و گفت:
-تا حالا کسی رو به خجالتی بودن تو ندیدم.....
بعد نگاهش رو از چشمام گرفت و اروم اروم پایین برد....نگاهش روی لبهام ثابت موند....چند ثانیه به لبهام خیره شد
..ولی سریع دستش رو از زیر چونم برداشت ....کلافه چنگی توی موهاش زد و گفت:
-بیرون منتظریم
و از اتاق خارج شد
بهروز توی بغلم بود...داشتم بهش میوه می دادم..شیلا هم کنارم نشسته بود و هر کسی رو که میشناخت بهم معرفی
می کرد....
-این خاله ازاده است.....این فکر کنم زن عموش باشه.....
بهنام و سیروس از وقتی که رسیده بودیم رفته بودن و پیش بقیه دوستاشون ایستاده بودن....ازاده رو وقتی رسیدیم
دیدیم خیلی خوشگل شده بود...با پژمان خیلی به هم میومدن....شیلا نگاهی به من کرد و گفت:
-ساقی....سارا اومد
خیلی مشتاق بودم زود تر ببینمش ...با این حرف شیلا سریع گفتم:
-کو؟
شیال گفت:
-اوناهاشش.....اون لباس لیموییه
نگاه شیلا رو دنبال کردم.....اصل نمی تونستم تصور کنم سارا این شکلی باشه.....قدش بلند بود...الغر الغر...مثل
مانکنا....اصلا بهش نمی اومد که زایمان کرده باشه...قیافش از این فاصله زیاد پیدا نبود ولی چیزی که میشد فهمید
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت122 عسل : لبخندی بهم زد اومد سمتم پیشونیمو ب.و.سید که از کارش تعجب کردم ت
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت123
-ناراحت نشو منظورم تونبودی اون سیامک پست فطرته که داره از اول مجلس به زن من نگاه
میکنه
با تعجب داشتم بهش نگاه میکردم که پاشد رفت سمت باباش اینا الناز و نفس اومدن کنارم
نشستن
نفس :چیزی شده
الناز :بگو چرا یدفه پکر شدی
-مگه با وجود دوستاش وسحر میشه خوب بود بعد بانفرت به سحرو مامانش که داشتن نگاهم
میکردن نگاه کردم
بعد یه ربع ارشام اومد سرجاش نشست که برای رقص به وسط دعوتمون کردن
ارشام دستمو گرفت رفتیم وسط پیست
با شنیدن اسم آهنگ خندم گرفت مو فرفری درخواست ارشام بود اینم خل وچل هااا آهنگ
ازمحمد طاهر بود
بعد از رقص رفتیم نشستیم خالصه رفتیم شام و خوردیم وقت رفتن رسیده بود
بغض کرده بودم مامان و بابام اومدن بغلم کردن
مامان :الهی دورت بگردم عسلم
داشت گریه میکرد گریم گرفت گفتم
:مامان توروخدا گریه نکن دیگه
بابا پیشونیمو ب.و.سید و گفت :
دختره قشنگ میخوام رو سفیدم کنی بهشون نشون بدی چه دختری بزرگ کردم
عرشیا رو که دیدم گریم بیشتر شد روی دوتا ژانوم خم شدم داداش کوچولو مو بغل کردم اونم
داشت گریه میکرد سرمو ب.و.سید گفت :اجی عروس شدی
رفت
-عرشیا خیلی دوست دارم
-منم دوست دارم اجی جونم
بعد با لحن با نمکی رو به ارشام گفت :
-خواهرمو اذیت کنی زندت نمیذارماا
که با حرفش همه زدن زیر خنده همه میدونستن این حرف عرشیا از دهن یکی دیگس )سیاوش(
با بقیه خداحافظی کردیم سوار ماشین شدیم رفتیم سمت خونه
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت122 تونم تنهایی بزرگش کنم؟چقدر باید زخم بخورم و دم نزنم تا این بچه بزرگ شه؟
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت123
مبینی چقدر خسته و ناراحتم؟نمی بینی ها؟یا میبینی و میگی؟می بینی و زخم
می زنی؟
-میبینم...می بینم و میگم!
اومده بود واسه همین.واسه اینکه زخم بزنه،اذیت کنه!.واسه همین اومده بود.
بی توجه به هق هقم گفت:وصیت نامه کجاست؟
بلند شدم و داد کشمیدم:بزار دو روز بگذره!بزار کفنش خشگ شه! امون بده!
یعنی حتی ید ذره درک و شعور نداری؟
عصبی شد و گفت:دارم و ندارم به تو ربطی نداره!میگم وصیت نامه کجاست؟
صدای گریه و جیغ یزدان بلند شد و میون داد و گریه های من گم شد.دوباره
تکرار کرد.
-حرف نزن!
-وصیت نامه کو؟
چند زدم و دردمندانه گفتم:دست وکیلش!
خواستم برم سمت یزدانم تا جیغ نکشه که مچم رو سفت گرفت.توی صورتم
غرید:وکیلش کجاست؟
-نمی دونم.نمیدونم!
منو کشید سمت خودو و با فا صله ی خیلی کم سمت صورتم غم شد و
گفت:همسر سالارخان بزرگ با من یکی بدو نکن!بگو کجاست؟بگو وگرنه
خون خودت و بچه ات رو همینجا میریزم.
بچه ام...بچه ای که داشت حنجره او رو پاره میکرد،اونم مثل مامانش تنها
بود!.بازم لرزیدم و گفتم:نمیدونم.فق یه شماره ازو دارم.
نگاهم کرد و بدون ذره ای تردید گفت:من اینجا هسممتم تا وصیت نامه رو
ببینم.حالا هی لفت بده ولی من هستم حتی اگه تا ابد هم طول بکشه!
ولم کرد و دویدم سمت بچه ام و در آغوش گرفتم.آروم شد.ولی خودم نه!کی
می خواست منو آروم کنه؟کی می خواست بگه گریه
نکن!؟
آروم با خودم زمزمه کردم:من هسمتم یزدان.جلوی همه سرم رو بالا میگیرم تا
تو آروم بزرگ شی و نبود کسی رو حس نکنی!نابود میکنم هر کسی رو که بهت
چو نگاه کنه!
صداو رو شنیدم:وا سه خودت غزل نیون!من هستم تا حق پدرم رو بگیرم از
سالار خانی که همب رو خورد و کیف شو برد و مرد!من هستم تا حق پدری رو
بگیرم که اگه بالا سرو یه پر شد درست و درمون می بود،زنده میموند!هستم
تا حق مادرم رو بگیرم و حق خودم!چه توی اون وصیت نامه اسمی از من باشه
چه نباشه!
حق با اون بود؟یا نبود؟این وسط حق با یه زن بیوه بود که براو فرق نمی کرد
یه خونه براو بمونه یا صد تا خونه!فقط می خواست پسرو رو بزرگ کنه
درست مثل یه خان! یزدان یه خان زاده بود و یه خان زاده بزرگ می شد!
*رویا*
آب دهنم رو برای بار هزارم قورت دادم.یه چیزی روی دلم و یه چیزی هم توی
گلوم سنگینی می کرد. به امیر نگاه کردم که مات به رو به روو مو نده
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت122 تونم تنهایی بزرگش کنم؟چقدر باید زخم بخورم و دم نزنم تا این بچه بزرگ شه؟
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت123
دیوانه وار می کوبید و دستام یخ یخ بود و مدام در حال
لرزش...باید خوشحال می بودم از اینکه ارمیا خواسته ام رو قبول کرده بود و
امشب هم بلیطم واسه رفتن به همدان آماده بود و فردا هم
خواستگاریم بود.اما اینجا مرحله ی غول بود.اینجا....
-رویا...میخوای کجا بری؟
می لرزید.مثل من.برگشت و نگاهم با نگاه خاکستریش گره خورد.
مغموم گفت:همب ک شد بود؟دو ست دا شتنات؟رویا چرا؟کجا میری؟بعد
من کجا میری؟کی اومده جای من؟
قطره ی اشک چکید ولی تلاشی برای پنهان کردن یا پاک کردنش نکرد.دلم
ریز شد.لرزید!
-چی کم گذاشتم؟بگو رویا...چی نداشتم که لایقت نبودم؟رویا...نگفتم امیر
بی تو میمیره؟قرار بود زنم شی...قرار بود خانوم من
باشی،مال من باشی...تو،زدی زیرو؟چرا آخه؟رویا چرا؟دارم می میرم!من
سه ماه بی تو سر کردم یه جنازه شده بودم حالا او مدی میگی مییوای
بری؟نگاهم میکنی و مغرور میگی تموم؟تموم؟چی تموم؟رو یا ک جا میری
اخه؟یه چیزی بگو بهم!قانعم کن!بگو یه چیزی...
رویای واقعی دا شت له می شد.همونی که وا سه امیررایا خون شون کشید
وقرار گذاشت نابودو کنه داشت نابود میشد!
جا تنگ بود ولی...دل من تنگ تر بود.نگاهم
به نگاهم خورد و اشد به چشمهای سرخ نشست و پائین چکید.
-بهت گفته بودم وقتی یه مرد گریه میکنه یعنی چی؟یعنی که نابود شده!بدون
اون غمه خیلی درد داشته!
زیر لب مدام تکرار میکرد:درد داره...
به زحمت لب باز کردم و گفتم:امیر!.نفس
بغضدار میکشید و اشکاو رو حس می کردم.
-من بدون تو میمیرم.
پیرهنش رو دستهام چنگ میزدن و دندونهام هم
-بعد این همه مدت به یه فرشته دل خووش کرده بودم ولی...
سیب گلوش تکون خورد و شکننده تر ادامه داد:اومده و میگه میخوام برم...!
.حرفی نداشتم بزنم.داشتم از درون نابود میشدم.
-می دونی رویا؟وقتی واسه اولین بار بهم گفتی دوست دارم تا صبن بیدار بودم
و دا شتم وا سه آینده امون نقشه می کشیدم.گفتم ترم آخر هم که تموم شد میام
خواستگاریت و تو واسه همیشه مال من می شی...می خواستم حالا که قلبت
مال منه،کلا ...ولی از اول راهرو اشتباه
ً
،عرفا
ً
،شرعا
ً
متعلق به من باشمی!قانونا
او مده بودم.چون رو یای من،رو یای یکی دی گه بود!
بدون رویا،آدمنیست!
ِ
نبود.رویا،رویاهای دوساله ی من رو پودرکردی!آدم
مجسمه اس! من باور داشتم مال منی....
صداو بی رمق شد:یعنی تا حالا داشتم بازی می خوردم؟چطور نفهمیدم؟
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت122 -خیلی خوبه که مثل خواهر پیشته حرفش جدی بود و در صدایش تمسخری حس نمی شد
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت123
با لبخند سری تکان دادم و گفت:
-فریماه توام بمون
فریماه جرعه ی آخر قهوه اش را سر کشید و گفت:
-من که دعوت نیستم
می دانستم به آمدن راضی است پس گفتم:
-تو از طرف من دعوتی، بمون
با ذوق لبخندی زد و گفت:
-وای چه خوبه که من لباس خریدم ها
ده دقیقه ای را با حرف های متفرقه و مزه پرانی های فری گذراندیم که سونیا گفت:
-بهتره به فکر شام باشیم
با حرفش فریماه از جایش بلند شد و درحالی که به سمت در می رفت گفت:
-یکیتون بیاید کمک که می خوام براتون هنرنمایی کنم
سونیا که عاشق آشپزی بود با او همراه شد و من هم خودم را روی تخت رها کردم و سرم را روی بالشت گذاشتم که
بوی عطر شهاب مشامم را پر کرد و غرق در لذت شدم.
نیم ساعتی گذشت که با صدا زدن های فریماه به آشپزخانه رفتم نگاهی به میزی که به زیبایی چیده شده بود
انداختم و گفتم:
-به به ببین چه هنرنمایی کردن
لبخندی روی لب هایشان نقش بست شام را با خنده صرف کردیم و بعد از خوردن میوه به قصد خواب به طبقه ی
بالا رفتیم، ساعت یازده را نشان می داد و قرار بود فریماه شب را در اتاق من بخوابد؛ شب بخیری به سونیا گفتیم و
وارد اتاق شدیم فریماه که گویی بیش از حد خسته بود تا روی تخت دراز کشید خوابی عمیق چشمانش را ربود.
بی خوابی عجیبی داشتم، کنار پنجره به چراغ های شهر خیره شده بودم که صدای پیامک گوشی ام که روی میز
آرایش بود توجهم را جلب کرد؛ به سمت اش رفتم و نگاهی به صفحه اش انداختم که اسم شهاب روی آن نقش بسته
بود تپش قلبم تند شد و پیامک را باز کردم که نوشته بود...
》بیا پایین《دلم هُری ریخت؛ در آینه نگاهی به سر و وضعم انداختم و بعد آرام به سمت در رفتم و از اتاق خارج
شدم
نمی دانم با چه سرعتی پله ها را پایین آمدم، نگاهم را در سالن چرخاندم و شهاب را که پشت به من کنار پنجره
ایستاده بود دیدم با قدم های آرام به سمتش رفتم که صدای پایم را شنید اما برنگشت نزدیک تر که شدم جعبه ای
بزرگ و قرمز رنگ روی میز وسط به چشمم خورد ابرویی بالا انداختم و در سکوت دلنشین شب به نیم رخ زیبایش
که سیگاری بین لب هایش بود خیره شدم؛ به سمتم برگشت و رد نگاهم را ربود
اشاره ای به جعبه کرد و با صدای دورگه ای گفت؛
-مال تواِ
نمی دانستم چه بگویم که البته او هم فرصتی نداد و بی حرف به سمت اتاقش قدم برداشت از کارهایش سر در نمی
آوردم وارد اتاقش شد و در را پشت سرش بست، نگاهی به جعبه ی قرمز رنگ انداختم و قدمی به سمتش رفتم کمی
نگاهش کردم و بدون باز کردنش آن را برداشتم و خودم را به اتاقم رساندم.
جعبه را همچون شیء با ارزشی وسط اتاق گذاشتم و خودم هم کنارش نشستم، بعد از چند لحظه باالخره بازش کردم
و با دیدن چیزی که در آن بود غرق در لذت شدم.
پیراهن دکلته ی قرمز رنگ و کفش های هم رنگش به زیبایی در جعبه جای گرفته بودند؛ پیراهن را از جعبه بیرون و
تا جلوی صورتم بالا آوردم، سلیقه ی شهاب را در دل تحسین کردم و از جایم بلند شدم و جلوی آیینه ایستادم
لباس را جلویم گرفتم قدش تا روی زانو می رسید در همان حال چرخی زدم، از ذوق نمی دانستم چه کنم! لباس را
در جعبه گذاشتم و کنار فریماه روی تخت جای گرفتم، تمام فکرم حوالی شهاب پرسه می زد و نفهمیدم چقدر طول
کشید که خوابم برد
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃