💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت121 بود.....نگاهی به لباسم کردمپیراهن مشکی بلند...یقه بازی داشت و بدون استین ب
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت122
بهنامو نمی دیدم....ولی صداش رو شنیدم که گفت:
-توی اتاق منه...رحم نداره که...داره دوش می گیره...
شیال گفت:
-وا اون که تازه از حمام اومد بیرون!
بهنام خندیدی و گفت:
-با عطرای من داره دوش می گیره
شیال خندید و گفت.:
-برم ببینم چیکار داره می کنه
و از اتاق خارج شد....منم بهروزو نشوندم روی صندلی مخصوصش و مشغول مرتب کردن اتاق شدم....احساس کردم
کسی وارد اتاق شد.. فکر کردم شیالست
همونطور خم شده روی تخت گفتم:
- شیال من این کفش پاشنه بلندارو نمی پوشم.......می ترسم بهروز بغلمه بخورم زمین...گفته باشم
و به کارم ادامه دادم.....دیدم هیچ صدایی نمیاد..برگشتم ببینم چرا شیال چیزی نمی گه که بهنامو دیدم که دم در
ایستاده و بهم خیره شده....منم نمی تونستم ازش چشم بردارم...خیلی خوش تیپ شده بود....کت و شلوار مشکی
پوشیده بود با کراوات مشکی...پیراهن سفیدی هم زیر کتش تنش کرده بود.....موهاشو با ژل حسابی مرتب کرده ز
بود....واقعا معرکه شده بود...من زود تر از ان به خودم اومدم...گفتم:
-چیزی الزم دارین؟
بهنام به خودش اومد و گفت:
-نه نه...گفتم بیام اگه بهروز اذیت می کنه بگیرمش شما اماده بشین
لبخندی روی لبهام نشست....جدیدا خیلی مهربون شده بود و این برام خوشایند بود...گفتم:
-ممنون...تمام شد..ما اماده ایم
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت52 خریدم خوردم بعدخونه رفتم وقتی رسیدم بوقی زدم در باز شد ماشینو خاموش کردم پیا
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت53
بازکردم وبعد سراغ لباسم رفتم خداروشکرزیپ لباسم ازکناربود بعد ازپوشیدن لباسم شال
مشکی کیف و کفش مشکیمو برداشتم بعد از برداشتن کادو
وگوشیم شالمو سرکردم و ازاتاق امدم بیرون ازپله هاامدم پایین که بامامان روبه روشدم سالم کردم
_سالم عزیزم وایسا الان پدرت اماده میشه میریم
_نه من قراره با دوستام بیام فعلن خدافظ
ازخونه امدم بیرون سوار ماشین شدم
اول زنگ زدم الناز
_الوسالم کجایی ما اماده ایم
_هووو واسا من حرف بزنم منم الان راه میوفتم فعلن خدافظ
عسل :
بعد ازقطع کردن تماس ماشینو روشن کردم وبه سمت خونه الناز حرکت کردم اصالحوصله گوش
کردن اهنگو نداشتن پس ترجیح دادم تا اونجا توسوکت
رانندگی کنم وقتی رسیدم با زنگی که به الناز خودش رد تماس داد امدن جلوی در باسروصدا
سوارشدن وقتی نگاهشون به من افتاد
نفس :جوووون چه خانوم خوشگلی زنم میشی
الناز :خفه خفه این جیگرره مال خومههه
_ازطرز حرف زدنشون چندشم شد روبهشون کردمو گفتم اه بسه حالمو بهم زدین چه طرز حرف
زدنه وقتی به الناز نفس نگاه کردم واقعا خوشگل شده
بودن با ذوق بهشون خیره شده بودم یدفه با ذوق گفتم واای چقد خوشمل شدین شما دوتا
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت53 بازکردم وبعد سراغ لباسم رفتم خداروشکرزیپ لباسم ازکناربود بعد ازپوشیدن لباسم
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت54
یدفه هردوشون باهم گفتن اییی بس کن حالمونو بهم زدی
میدونستم تلافی کردن برای جبران کارشون گفتم بچه ها فلش نیاوردم پس ازاهنگ خبری نیس
جفتشون بادشون خوابید منم حرکت کردم سمت خونه
عمو رضا وسط راه دیدم اینا حواسشون نیس یه فکر شیطانی زد به سرم ریز خندیدم اهنگو زیاد
کردم ضبطو روشن کردم که هردوشون ازجا پریدن واای با
دیدن قیافه هاشون ترکیدم اوناهم برزخی نگام میکردن که از پشت سر نفس زد توسرم اهنگو کم
کردم برگشتم سمتش هووو چته اسکول
_حقته بیشعور چرا اینکارو کردی
الناز:راس میگه اصلا خوب کاری باهات کرد اگه یکارخوب توی طول عمرش کرده همینه
._دیگه بهشون توجه نکردم وقتی رسیدیم ماشینو بردم داخل با دیدن ماشینای زیاد نشون
میداد خیلی هم زود نیومدیم امدم پیاده شم باصدای الناز
نشستم
الناز:بچه ها فرهادم میاد من چیکارکنم
نفس :چم چارع
_خوب بیاد مگه چیه پیاده شین بچه ها الناز عزیزم انقد اعتماد بنفس داشته باشی بدنیس
نمیدونم چرا خدا به تو یک متر زبون داده ولی پشیزی
اعتماد بنفس نه
ازماشین پیاده شدیم وکنارهم به سمت داخل رفتیم وقتی رفتیم توی سالن خاله زهرا رو دیدم امد
سمتمون
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت122 بهنامو نمی دیدم....ولی صداش رو شنیدم که گفت: -توی اتاق منه...رحم نداره که
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت123
لبخندی زد و گفت:
-میبینم
با این حرفش خجالت کشیدم و سرم رو پایین انداختم....صدای خندش رو شنیدم..اروم اروم به سمت من اومد....رو
بروم ایستاد...خیلی بهم نزدیک بود....دستش رو دیدم که به طرفم اومد....ترسیدم ....دستش رو زیر چونم گذاشت و
کمی فشار داد....سرم رو بالا گرفتم و نگاهم رو به چشماش دوختم......چشماش دائم از این چشمم به چشم دیگم در
حرکت بودن.....لبخندی زد و گفت:
-تا حالا کسی رو به خجالتی بودن تو ندیدم.....
بعد نگاهش رو از چشمام گرفت و اروم اروم پایین برد....نگاهش روی لبهام ثابت موند....چند ثانیه به لبهام خیره شد
..ولی سریع دستش رو از زیر چونم برداشت ....کلافه چنگی توی موهاش زد و گفت:
-بیرون منتظریم
و از اتاق خارج شد
بهروز توی بغلم بود...داشتم بهش میوه می دادم..شیلا هم کنارم نشسته بود و هر کسی رو که میشناخت بهم معرفی
می کرد....
-این خاله ازاده است.....این فکر کنم زن عموش باشه.....
بهنام و سیروس از وقتی که رسیده بودیم رفته بودن و پیش بقیه دوستاشون ایستاده بودن....ازاده رو وقتی رسیدیم
دیدیم خیلی خوشگل شده بود...با پژمان خیلی به هم میومدن....شیلا نگاهی به من کرد و گفت:
-ساقی....سارا اومد
خیلی مشتاق بودم زود تر ببینمش ...با این حرف شیلا سریع گفتم:
-کو؟
شیال گفت:
-اوناهاشش.....اون لباس لیموییه
نگاه شیلا رو دنبال کردم.....اصل نمی تونستم تصور کنم سارا این شکلی باشه.....قدش بلند بود...الغر الغر...مثل
مانکنا....اصلا بهش نمی اومد که زایمان کرده باشه...قیافش از این فاصله زیاد پیدا نبود ولی چیزی که میشد فهمید
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
هدایت شده از 🤱🏻مجله زنان، کودک و بارداری🔞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢قلم سفید کننده دندان با خاصیت جرم گیری
🔝لمینیت را فراموش کنید و زیبایی و استحکام را با کمترین هزینه به دندان های خود هدیه بدین
🔝اثر بخشی فوق العاده👌💯
🔝ارائه رضایت مشتریان به شما عزیزان
ارسال #رایگان و پرداخت درب منزل😍
👈 جهت مشاوره و اطلاع از نحوه خرید عدد 2 را به 10004322 پیامک کنید
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت123 لبخندی زد و گفت: -میبینم با این حرفش خجالت کشیدم و سرم رو پایین انداختم..
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت124
این بود که خوب بود....خیلی خیلی هم خوشگل نبود....ولی لباسش توی جمع چه از نظر رنگ و مدل چه از نظر باز
بودن تک بود..لباسش خیلی توی چشم بود..خودش هم با طرز راه رفتنش بیشتر کاری می کرد تا دیده بشه...سینش
رو جلو داده بود و گودی کمری که برای خودش میساخت واقعا جالب بود..یاد هنر پیشه های سینما افتادم.....کنارش
مرد جوونی رو دیدم که اصلا شبیه ایرانی ها نبود...
شیلا زد به پامو گفت:
-بسه دیگه...تابلو
نگاهم رو از سارا گرفتم و به سمت بهنام چرخوندم.....لبخندی زدم و گفتم:
-خیلی دلم می خواد عکس العمل بهنامو وقتی سارا رو میبینه ببینم
شیال خنده ای کرد و گفت:
-فکر می کردم خیلی ارومی...نه بابا تو هم بدت نیستا
خندیدم و جوابی ندادم....حواسم به بهنام بود....متوجه نشدم سارا رو ندیده بود یا اگر هم دیده بود براش مهم نبود
چون اصلا به سمتی که سارا ایستاده بود نگاه نمی کرد....نمی دونم سنگینی نگاه من بود یا همینطور یکدفعه برگشت
و نگاهم رو غافلگیر کرد....لبخندی زد و به سیروس چیزی گفت و هر دو به سمت ما اومدن..سیروس لبخندی زد و
گفت:
-خوش می گذره عزیزم؟
شیال گفت:
-اگه شماها هم بشینین پیش ما بیشتر خوش می گذره
سیروس چشمی گفت و کنار شیلا نشست..و دست شیلا رو توی دستش گرفت....بهنام هم کنار من نشست و گفت:
-بهروزو بده من یکم بغلش کنم
لبخندی زدم و بهروز رو توی بغل باباش گذاشتم..نگاهش کردم..کمی از اب میوه ای که خورده بود دور دهنش
مونده بود..دستمالی از روی میز برداشتم و به سمت بهروز خم شدم
-عزیز دلم...ببین چیکار کردی با این صورت خوشگلت
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت491 _حرف نزن،اجازه بده من بگم!قول دادم مراعات کنم،با دلت راه بیام اما هرگز فکر
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت492
جلو میاد،دستش رو بالا میاره و روی قلبم میذاره.ضربان کوبنده ی قلبم رو حس میکنه و لذتی مشهود توی چشمهاش میدرخشه.با همون لحن خاصش ادامه میده:
_قلب آدمها نمیتونه چیزیو مخفی کنه.
مثل کسی که هیپنوتیزم شده نگاهش میکنم،ازم میپرسه:
_یه حقیقت دیگهای رو راجع به قلبها میدونی؟
فقط نگاه میکنم و اون بدون برداشتن دستش از روی قلبم میگه:
_حتی سیاهترین قلبها هم دنبال عشق میگردن و وقتی پیداش کنن،قدرت همین قلب تپنده از مغز انسان بیشتر میشه.دیگه از عقلت نه،از قلبت پیروی میکنی.کاری که تو داری سعی میکنی برعکسش رو انجام بدی ولی من،دنبال خواسته ی قلبمم،متوجهی که؟
باز هم پاسخی ازم نمیشنوه،کاش بهم لطف کنه و نگاهش رو از صورتم برداره،حتی به اندازهی پلک زدنی کوتاه!
گرمای دستش پمپاژ خون رو به قلبم بیشتر میکنه و اون هر لحظه ضرباتی کوبندهتر رو زیر دستش احساس میکنه و من هر لحظه زیر نگاه سنگینش بیشتر رنگ میبازم.
لعنت به این قلبی که اینطور رسوام میکنه،کاش هامون هم یک بار طعم ضرباتی عادی رو حس میکرد تا فقط یک بار تجربه کنه چه دردی کشیدم وقتی توی اوج عاشقی صدای نرمال قلبش رو شنیدم.
کاش قلبم کمیهم شده با من راه میومد تا این مرد اینطور پیروزمندانه نگاهم نکنه.
با صورتی داغ و تنی گر گرفته قدمی به عقب میرم.لبخند محوی روی لبش نقش میبنده.دستش رو یواش یواش پایین میاره و بامعنا میگه:
_شببخیر.
پشتش رو بهم میکنه،میخواد بره.عقلم نه،از قلبم پیروی میکنم و قفل زبونم رو میشکنم:
_نرو هامون.
متوقف میشه.جون میکنم و ادامه میدم:
_یه اتاق اضافه داریم،حالا که خستهای میتونی...
برمیگرده و بیپروا میگه:
_حالا که اصرار میکنی... باشه.
من هم مثل اون لبخند میزنم اما برعکس اون کاملا تصنعی.
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
در دنیای ما،
اگر تعداد آنها که
به دنبال خوشبختی خودشان هستند،
از تعداد آنها که
به دنبال بدبختی دیگران هستند
کمی بیشتر بود،
در عرض چند سال
بهشت را به کف میآوردیم...
✍برتراند راسل
#اندکیتفکر
❖
🍂 @roman_ziba 🍂
❖
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت53 بازکردم وبعد سراغ لباسم رفتم خداروشکرزیپ لباسم ازکناربود بعد ازپوشیدن لباسم
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت54
خاله زهرا:سالم خوبین خوش امدین برین باالبرای گذاشتن لباساتون دخترم دستاتو راهنمایی کن
اتاق مهمان
_چشم خاله جون ،نگاهی به سالن کردم ارشام و ندیدم پس هنوز نیومده باصدای نفس برگشتم
نفس.:گشتم نبود نگرد نیس
_با الناز زدن زیر خنده .برزخی نگاهشون کردم که با لبخند ماس مالیش کردن به سمت باال
رفتم اونام مثل جوجه اردک زشت پشت سرم میومدن سرم
پایین بود داشتم میرفتم سمت اتاق که باصدای اشنایی برگشتم _عسل چطوری تو دختر
_با تعجب سرمو اوردم باال ببینم کیه اخه صداش برام خیلی اشنابود تا سرمو گرفتم باال با دیدن
انوشا جیغ کشیدم وبه سمتش رفتم هم دیگرو بغل
گرفتیم
_واای عسل خیلی دلتنگت بودم بخدا از بعدازظهر که رسیدم منتظرم تورو ببینم وااای عسل
دلم داره پرمیزنه تا داداش ارشامو ببینم
_منم انوشا جون دلم برات یه ذره شده بود راستی رز کوچولو کجاس
_پایین پیش دانیال .منم برم کمک مامان منتظرتم
_انوشا امد بره پایین که دوستای خول وچل منو دید وقتی بهشون نگاه کردیم جفتمون ترکیدیم
ازخنده چشماشون داشت میزد بیرون
_عسل جون معرفی نمیکنی
_چراکه نه دستمو سمت الناز گرفتم الناز انوشا خواهر ارشام انوشاجان الناز دوستم
تا امدم نفسو معرفی کنم گفت :اه بسه با این معرفی کردنت
رو کرد سمت انوشا
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت54 خاله زهرا:سالم خوبین خوش امدین برین باالبرای گذاشتن لباساتون دخترم دستاتو
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت55
نفس :من نفس هستم دوست عسل خوشبختم
الناز :منم همینطور
انوشا :منم همینطور خوش امدین خوشحال شدم ازاشنایتون من بهتره برم پایین میبینمتون
دخترا
_بعدازاینکه انوشا رفت زود به سمت اتاق رفتیم بعد از دراوردن لباسامون خودمونو یکم مرتب
کردیم با برداشتن کیف پایین رفتیم انوشا امد سمتون روبه
بچه ها گفت من دوستتونو چند لحضه قرض میگیرم
الناز:سالم دادیم سالم پسش میدیا
_انوشا ازحرف النازخندش گرفت ومیون خنده گفت چشم حتما .دستمو گرفت وبه سمت اقا
دانیال برد واای ازدور رز دیدم چقد بزر گ شده خوشمل
شده
وقتی رسیدیم روبه دانیال کردم
سالم خوشحال شدم ازامدنتون
_منم همینطور عسل خانوم
_خیلی ممنون میشه من این خانوم کوچولو رو ببینم باصدای رز ساکت شدم
_من کوچولو نیستم من بزرگ شدم
_ای جاانم ببخش عزیزم میتونم ازتون یه ب.و.س کوچولو بکنم
رز لبخندی زد ازبقل دانیال امد بیرون روی پام نشستم که صورتشو برام خم کرد یه ب.و.س ازش
کردم که گفت .:میشه منم ب.و.س کنم ازتون خاله
بله که میشه باعث افتخار
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
,•’``’•,•’``’•,
.’•,’•,*,•’,•’
....’•,,•’
,•’``’•,•’``’•,
.’•,’•,*,•’,•’
....’•,,•
------------♥
-----------♥
---------♥
--------♥
-------♥
-----♥
---♥
--♥
-♥
♥
♥
-♥
--♥
---♥
-----♥
-------♥
--------♥
---------♥
-----------♥
-------------♥
,•’``’•,•’``’•,
.’•,’•,*,•’,•’
....’•,,•’
,•’``’•,•’``’•,
.’•,’•,*,•’,•’
....’•,,•’
❣ @roman_ziba 😍😍😍😍😍
YOᑌ ᴍᴀʏ ʜᴀᴠᴇ ʟᴇғᴛ ᴍʏ ʟɪғᴇ
ʙᴜᴛ ʏᴏᴜ ɴᴇᴠᴇʀ ʟᴇғᴛ ᴍʏ ᴍɪɴᴅ
تو شايد از زندگیم بری
ولی هیچوقت از ذهنم نمیری
♥️♡| @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت124 این بود که خوب بود....خیلی خیلی هم خوشگل نبود....ولی لباسش توی جمع چه از
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت125
بهروز بدش می اومد توی صورتش دستمال بکشم..سرش رو هر حرکت میداد و مانع می شد...منم قربون صدقش
می رفتم و دور دهنش رو پاک می کردم
-اها..تموم شد نفسم....ببین.چقدر ناز شدی....الهی که من دورت بگردم
از بهروز فاصله گرفتم..چشمم به بهنام افتاد که با لبخند داشت منو نگاه می کرد..صاف نشستم و نگاهم رو به رقصنده
ها دوختم...ولی حواسم به سارا هم بود...احساس کردم خیره شده با ما..نگاهم رو به سمتش چرخوندم..اره داشت
منو نگاه می کرد..تا منو متوجه خودش دید لبخندی زد و دستش رو توی دست دوست پسرش گره کرد و چیزی
بهش گفت و همراهش به سمت ما اومدن...
شیلا اروم طوری که فقط ماهایی که دور میز بودیم بشنویم گفت:
-ببینین کی داره میاد...سارا جون و دوست پسر جدیدش
و بعد چوزخندی زد....سیروس سریع گفت:
-خواهش می کنم عزیزم..ارومتر
سارا تقریبا به ما رسیده بود...نگاهی به مهران کردم...خیلی خونسرد نشسته بود..سارا نگاهی به شیال کرد و گفت:
-سلام..شیال جون...خوبی؟
شیلا برگشت به سمت سارا و گفت:
-سالم سارا جون...خوبی؟غافلگیر شدم اینجا دیدمت
سارا با صدایی پر از ناز گفت:
-مرسی..من خوبم...اره قرار نبود بیام یکدفعه ای شد
بعد دستش رو به سمت سیروس دراز کرد و با سیروس هم احوالپرسی پر از عشوه ای کرد
نگاهش رو به سمت بهنام کشوند دستش رو به سمت بهنام دراز کرد و گفت:
-سالم بهنام....خوبی عزیزم؟
بهنام نگاه پر از تمسخری بهش کرد و خونسرد بدون این که کوچکترین حرکتی به خودش بده گفت:
-سالم سارا......بچه توی بغلمه نمی تونم باهات دست بدم...تو خوبی؟
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃