💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت123 پارچ دوغ رو سر سفره می ذارم و نگاه کلی می ندازم تا مبادا چیزی رو جا انداخته
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت124
نگاهم رو به هامون دوختم اما اون حتی نیم نگاهی هم به من نمی ندازه،به تکون دادن سرش بزای نرگس خاتون اکتفا می کنه و نگاه به بشقاب برنج روبه روش می دوزه.
آهی می کشم و چشمم رو از روی هامون بر می دارم،همگی مشغول خوردن می شیم،کسی حرف خاصی نمی زنه تا اینکه علی بابا میگه:
_سر سفره نه وقتشه نه جاشه اما حالا که دور هم نشستیم می خواستم یه چیزی راجع به پسرم و دخترم آرامش بگم .
هنوز جمله ی علی بابا تموم نشده محمد به سرفه میوفته،چنان سرفه می کنه انگار مرزی تا خفگی نداره .
هامون چند ضربه به پشتش می زنه و علی بابا میگه:
_چی شد پسرم؟
نرگس خاتون: لقمه به گلوش گیر کرد.براش دوغ بریز. .
علی بابا لیوان دوغی می ریزه و به سمت محمد می گیره.محمد یک نفس لیوان رو سر می کشه و بعد از چند سرفه ی کوتاه انگار که آروم تر میشه. دستش رو بالا میاره و میگه:
_جمعیت من خوبم نیاز به نگرانی نیست .
نگاهم به علی بابا میوفته ،تا می خواد حرف بزنه محمد زودتر به هامون میگه:
_راستی وقت نشد راجع به آقا یوسف حرف بزنیم حتما باید یه سر بیاد شهر آزمایش بده نه هامون؟
هامون سری تکون میده و با جدیت جواب میده:
_مشکلش جدی نیست،اما زیادی خودش و باخته.برای اطمینان خودش گفتم بیاد شهر و آزمایش بده .
محمد: آره،آره.همش اصرار داشت یه دردی داشته باشه.
با سکوت هامون محمد هم سکوت می کنه،لحظه ای بعد علی بابا میگه:
_داشتم می گفتم .
محمد باز می خواد حرفی بزنه که مهراوه سقلمه ای به پهلوش می زنه و چیزی زیر گوشش می گه،علی بابا ادامه میده:
_توی همین یک روز،هم من هم خانوم،شیفته ی خانومی و متانت دخترم آرامش شدیم.
نگاهم زوم روی هامون میشه،قاشقش رو توی بشقاب می ذاره و با جدیت به علی بابا چشم می دوزه.
_راستش آقا همون طوری که می دونین پسر من شهر زندگی می کنه،قصدش هم اینه که همون جا بمونه و سر و سامون بگیره… دخترای اینجا هم نمی تونن با شهر نشینی بسازن،ما هم که نمی تونیم بریم شهر دنبال دختر خوب برای این پسر بگردیم.حتی اگه بریم هم شناختی از کسی نداریم .
انگار برعکس من دوهزاری هامون خیلی زود جا میوفته،تغییری توی صورتش ایجاد نشده،با همون اخم خیره به علی باباست و محمد هم با تردید به هامون چشم دوخته.
علی بابا در ادامه ی حرفش میگه:
_من و خانم هم امروز نشستیم حرف زدیم. آرامش دخترم هم از آشناهای شماست،کی هم از شما بهتر که انقدر برای ما شناخته شده ای.می خواستم اگه شما صلاح بدونید ما بیایم شهر و دخترم آرامش و از خانوادش خواستگاری کنیم. البته جسارت نباشه من می دونم شما عذاداری،فقط خواستم خیال خانومو راحت کنم،تا هر وقت که شما امر کنید ما هم اطاعت کنیم.
لباسم توی دست مچاله میشه،همه سکوت کردن،آخه این جریان خواستگاری چی بود این وسط؟هر چند اگه بخوام صادق باشم،زیاد هم از این وضعیت ناراضی نبودم.نه به خاطر خواستگاری بلکه به خاطر مطرح شدن این حرف جلوی هامون.
هامونی که دلم می خواست با داد و فریاد از جاش بلند بشه اما در سکوت به علی بابا خیره شده بود .
محمد خنده ی مصلحتی می کنه و میگه:
_علی بابا این دختر کوچولو انقدر بزرگ نشده که بخواین ازش خواستگاری کنین.تازه پسر شما هم سنی نداره این عجله برای چیه؟
هامون با تحکم میگه:
_محمد ساکت.
رو می کنه به علی بابا،حتی نگاهش به علی بابا هم جدی و جذابه،درست مثل پادشاهی که براش فرق نداره آدم روبه روش چه سن و چه قشری هست.طوری نگاه می کنه که همه رو به این باور برسونه،این پادشاهه که حرف آخر رو می زنه.
مکثش رو طولانی تر نمی کنه و با کلامی محکم میگه:
_خانواده ی این دختر منم.
لبخند محوی کنج لب هام می شینه.هامون ادامه میده:
_به خاطر فوت برادرم نخواستم بگم چون اهالی روستا می خواستن ساز و دهل به راه بندازن.
تمام وجودم خواهانش میشه و با اشتیاق به لب هاش چشم می دوزم تا ادامه بده.همه رو فراموش می کنم و مثل یه تشنه ی آب برای شنیدن یک کلمه از زبون هامون مشتاقانه بهش چشم می دوزم،مکثش رو می شکنه و میگه:
_این دختری که ازش حرف می زنید،زن منه.
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت123 لبخندی زد و گفت: -میبینم با این حرفش خجالت کشیدم و سرم رو پایین انداختم..
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت124
این بود که خوب بود....خیلی خیلی هم خوشگل نبود....ولی لباسش توی جمع چه از نظر رنگ و مدل چه از نظر باز
بودن تک بود..لباسش خیلی توی چشم بود..خودش هم با طرز راه رفتنش بیشتر کاری می کرد تا دیده بشه...سینش
رو جلو داده بود و گودی کمری که برای خودش میساخت واقعا جالب بود..یاد هنر پیشه های سینما افتادم.....کنارش
مرد جوونی رو دیدم که اصلا شبیه ایرانی ها نبود...
شیلا زد به پامو گفت:
-بسه دیگه...تابلو
نگاهم رو از سارا گرفتم و به سمت بهنام چرخوندم.....لبخندی زدم و گفتم:
-خیلی دلم می خواد عکس العمل بهنامو وقتی سارا رو میبینه ببینم
شیال خنده ای کرد و گفت:
-فکر می کردم خیلی ارومی...نه بابا تو هم بدت نیستا
خندیدم و جوابی ندادم....حواسم به بهنام بود....متوجه نشدم سارا رو ندیده بود یا اگر هم دیده بود براش مهم نبود
چون اصلا به سمتی که سارا ایستاده بود نگاه نمی کرد....نمی دونم سنگینی نگاه من بود یا همینطور یکدفعه برگشت
و نگاهم رو غافلگیر کرد....لبخندی زد و به سیروس چیزی گفت و هر دو به سمت ما اومدن..سیروس لبخندی زد و
گفت:
-خوش می گذره عزیزم؟
شیال گفت:
-اگه شماها هم بشینین پیش ما بیشتر خوش می گذره
سیروس چشمی گفت و کنار شیلا نشست..و دست شیلا رو توی دستش گرفت....بهنام هم کنار من نشست و گفت:
-بهروزو بده من یکم بغلش کنم
لبخندی زدم و بهروز رو توی بغل باباش گذاشتم..نگاهش کردم..کمی از اب میوه ای که خورده بود دور دهنش
مونده بود..دستمالی از روی میز برداشتم و به سمت بهروز خم شدم
-عزیز دلم...ببین چیکار کردی با این صورت خوشگلت
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت123 دیوانه وار می کوبید و دستام یخ یخ بود و مدام در حال لرزش...باید خوشحا
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت124
سرم رو عقب کشد و به چشمام خیره شد:نه..رویا بگو شوخی می کنی...بگو
بازی نخوردم!بگو منو دوست داشتی...!
دا شتم نابود می شدم.را ست گفت،رویای امیررایا که رویای پاک بود رو پودر
کردم...ولی آخه امیر!امیر بیچاره!؟نه رویای بیچاره...
-امیررایا...
.اون هنوز هم حس مالکیت دا شت ..چشماو رو باز کرد.
-ناراحت نیستی؟
شاید تلنگر بود که گونه ام خیس شد.خیس شد؟قرار بود امیررایا گریه کنه نه
من!کم اشک ریخت؟اشگ نباید بریزم..مگه همینو نمی خواستم؟ها؟مگه
نابودی امیر رو نمی خوا ستم و حالا هم خوا سته و ناخوا سته به هدفم ر سیده
بودم و دیگه نباید برام مهم باشه ولی پس...؟حالا که هدفم
رسیدن به یکی دیگه شده دیگه این وسط چیزی نمیگه چون این
قلب متعلق به رو یایی هست که قراره بمیره و تو گذشته ی امیررا یا دفن
بشه...امیررایا رستم پور!
-قربون دلت برم..گریه نکن!بزار بگم لایق رو یا نبودم که رفت!بزار وقتی گفتن
چرا رفته بگم من لایق نبودم.بزار بقیه نفهمن که دوستم نداشتی...بزار فق
خودم بدونم که این همه مدت داشتم بازی میخوردم!
لب از لب باز نکردم با اینکه من لایقش نبودم.من...
دردمندانه و با عجز گفت:اگه بگم نرو،می مونی؟
مثل بچه های که مامان شون تهدید شون کرده با شه و بخواد بره...انقدر
لحنش مغموم بود که شکست.آره قلبم شکست و صدای
شکستنش خار شد تو چشای رویای پلید!یعنی نمی دونستم یه همچین
روزی هست؟می دونستم ولی نمیدونستم که اشگ میریزم و از شکستن امیر
می شکنم!
نمی دونم چی توی چشمام دید که گفت:نه پس میری!
مغموم تر گفت:یه چیز دیگه بگم؟
قیچی...اونقدر ذهنم ملشوو بود که حتی ید لحاه هم فکر نکردم برای چی
قیچی می خواد.دست کردم تو کیفم که کف ماشین افتاده بود و بهش
دادمش.
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت123 با لبخند سری تکان دادم و گفت: -فریماه توام بمون فریماه جرعه ی آخر قه
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت124
با حس دستی روی پهلویم چشم باز کردم و صورت فریماه را چند سانتی متری صورتم دیدم که با صدای کلفتی
گفت:
-صبح بخیر خانومم
مشتی به بازویش زدم و با صدایی که بر اثر خواب آلودگی گرفته بود جواب دادم
-خفه آقامون
هردو خندیدیم و در جایمان نشستیم سر و صدای زیادی از پایین می آمد که رو به فریماه گفتم:
-چه خبره؟
دستی روی موهای ژولیده اش کشید و جواب داد
-خنگ یادت نیست!؟ تولد رزاست دیگه
کمی مکث کرد و ادامه داد
-دلم می خواد زودتر شب بشه و اون اعجوبه رو ببینم
از شنیدن کلمه ای که رزا را با آن خطاب می کرد خندیدم و به سمت سرویس اتاق رفتم
بعد از خوردن صبحانه که به درخواست سونیا کنار دیوار شیشه ای صرف شد تصمیم گرفتیم مشغول آماده شدن
شویم چون جشن از ساعت شش غروب شروع می شد و ماهم وقت زیادی نداشتیم، وارد اتاق سونیا شدیم...
بلندی موهای فریماه تا کمرش می رسید و تصمیم داشت آن ها را فر کند و در این کار سونیا کمکش می کرد؛ هنوز
به هیچ کدامشان از هدیه ی شهاب چیزی نگفته بودم و با یاد آوری اش ذوق زده می شدم
آماده شدن سونیا و فریماه دو ساعتی طول کشید و در این مدت من هم آرایش مالیمی روی صورتم نشاندم که چهره
ام را جذاب تر نشان می داد، موی بسته به مدل لباسم بیش تر می آمد پس موهایم را خیلی ساده بالای سرم جمع
کردم که به خاطر کشیدگی اش حالت زیبایی به چشمانم داد
نگاهی به سونیا که کنار کمد لباس هایش ایستاده بود انداختم، دست دراز کرد و لباس آبی رنگ بلندی که سرشانه
هایش دو بند ظریف داشت بیرون آورد او را در آن لباس تصور کردم که همچون فرشته ها می شد نگاهم را از روی
سونیا برداشتم و به فریماه که آماده بود و روی تخت با گوشی اش مشغول بود دوختم آرایش و مدل موهایش از او
دختر زیبایی و پرشیطنت به وجود آورده بود
نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم که پنج غروب را نشان می داد، آنقدر مشغول بودیم که از خوردن ناهار غافل
شدیم صدای سونیا توجه ام را جلب کرد
-تو نمی خوای آماده بشی؟ پاشو بیا یکی از لباس های منو انتخاب کن و بپوش
با لبخند از جایم بلند شدم و جواب دادم
-ممنون عزیزم یکی از لباس های خودم رو انتخاب کردم
و بی حرف دیگری از اتاق بیرون آمدم نمی دانم چرا دلم نمی خواست کسی از هدیه ی شهاب باخبر شود وارد اتاقم
شدم و به سمت جعبه که روی کمد گذاشته بودم رفتم آن را پایین آوردم و با آرامش لباس را به تن کردم
جلوی آیینه ایستادم و نگاهی به لباس انداختم که در تنم به زیبایی خودنمایی می کرد چرخی زدم و دوباره به
تصویر خودم در آینه نگاه کردم ذوق داشتم از این که شهاب حتی سایز من را هم می دانست کفش های شیکی که
کنارش و در جعبه بود را به پا کردم و گوشواره های ظریفم را به گوش انداختم ساعت شش غروب بود و وقت رفتن،
سونیا ضربه ای به در و اسمم را صدا زد که سریع گفتم:
-شما برید منم میام
استرس داشتم گویی اولین بار بود که شهاب مرا می دید؛ روی تخت نشستم و نفس عمیقی کشیدم و در آخر به
سمت در رفتم صدای دی جی و همهمه ای که به گوش می رسید از آمدن جمعیت خبر می داد به آرامی پله ها را
پایین رفتم، چند پله مانده بود که سر بلند کردم و نگاهی به جمعیت انداختم.
چند نفری که آن نزدیکی بودند به من خیره شدند اما نگاه من در جستجوی یک نفر بود و باالخره شهاب را دیدم در
حالی که او هم به من نگاه می کرد تیپ رسمی زده بود نگاهم را از چشمان سیاهش گرفتم و چند پله ی باقی مانده را
پایین آمدم که سونیا از گوشه ای خلوت دست تکان داد.
جمعیت هرلحظه در حال افزایش بود گویی عروسی بود!
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃