💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت52 نگاهم رو به ساختمون بلند با بنای نه چندان شیک اما قابل قبول می ندازم،نخواستم
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت53
دست در جیب شلوار سیاه و خوش فرمش فرو برده و با اخمی سازگار با ابروهای مردانه اش به نقطه ای نامعلوم خیره شده.صدای نفرین های مادرش را می شنود اما برعکس همیشه نه توان تصلی دادن را دارد،نه حوصله اش را .. فقط می شنود ولی انگار نمی شنود . اصرار مادرش و هاله بر قصاص بود اما دلِ او با این حکم آرام نمی گرفت.مردانگی اش قبول نمی کرد اجازه بدهد پای یک بی گناه به چوبه ی دار برسد و گناهکار واقعی برای خودش راه برود و زندگی کند.
دقیقا از همان نقطه ی نامعلوم که به آن خیره شده بود،قامت محمد و با کمی فاصله چهره ی آرامش را می بیند.
دستش مشت می شود،فکش قفل شده و صورتش به کبودی میزند،تنها کسی که متوجه خشم هامون می شود محمد است. قدم های آخرش را تند تر برمی دارد و دست بر شانه ی هامون می گذارد :
_داداشم…
تیر نگاه هامون ،حرفش را نیمه تمام می گذارد.با خشم به محمد خیره شده که با صدای آرامش رسما کوه آتشفشان میشود:
_سلام.
گردنش چنان به سمتش می چرخد که آرامش ناخودآگاه قدمی به عقب بر می دارد.اما نمی بازد،مثل همیشه زیادی در مقابل چشمان هامون گستاخ است .
_میشه حرف بزنیم؟
صدای اعتراض ملیحه که همراه با خشم و بغض به گوش میرسد ،نگاه هر دو را به آن طرف می کشد .
_چه حرفی؟ چه حرفی مونده که بخوای بزنی؟ مادر نمک به حروم تو آتیش به جیگر من انداخت می فهمی؟داغ اولاد رو به دل من گذاشت. داغ پسر جوون بیست و چهار ساله مو به دلم گذاشت،تا زمانی قصاص نشه دلم آروم نمیگیره. رضایتی در کار نیست،تو هم با اینجا موندنت بیشتر خون به دلم نکن که توی دادگاه برای قصاص اون زن جلوی قاضی خون گریه می کنم .
هاله که تا اون موقع می صدا اشک میریخت بلند میشود و با دست گذاشتن روی شانه های مادرش او را دعوت به آرامش می کند .
ملیحه روی صندلی می نشیند اما همچنان گارد گرفته به آرامش خیره شده است ،آرامشی که برای بیان حرفش این پا و آن پا می کند و در آخر بیان می کند :
_خاله می دونم غم روی دلت چقدر بزرگه اما با قصاص مادر من هاکان برنمی گرده.خودت که می دونی من چقدر بی کسم،می دونی کسیو ندارم. مادرم نباشه من چطور زندگی کنم ؟ توروخدا شکایتتو پس بگیر به خدا تا عمر دارم کنیزیتو می کنم دم نمی زنم. تو سرم بزنی سرمو بلند نمی کنم فقط نذار مادرم تو این سن سرش به چوبه ی دار برسه.
صدای هامون ادامه ی التماسش را خفه می کند :
_کافیه!
سر آرامش به سمت هامون برمی گردد همگی ساکت شدن و تحت تاثیر نگاه هامون فقط انتظار می کشند،حتی آرامش هم دست از التماس برداشته و فقط مظلومانه به مرد بلند قد و اخمالود می نگرد.
زیاد مکث نمی کند و سکوت را با کلام محکم می کند:
_قبوله!
ملیحه و هاله شتاب زده از جا می پرند و آرامش فقط گیج و گنگ به این فکر می کند که چی قبول است؟
قبل از اینکه صدای کسی در بیاید ادامه می دهد :
_حالا که حاضری برای قصاص نشدن مادرت کنیزی بکنی پس قبوله.مادرت توی زندان می مونه اما از اعدامش تبرئه میشه.تو هم دوباره به اون خونه برمی گردی اما به عنوان یه زیر دست و تو سری خور.
بغض در گلوی آرامش چنان چنبره می زند که همه متوجه می شوند،دخترک مغرور و فخر فروش حالا باید تو سری خور و کلفت خانواده ی صادقی می شد و دم نمی زد ؟
صدای اعتراض ملیحه بلند میشود:
_چی داری میگی هامون ؟ این دخترو می خوای بیاری تو خونه ی من بکنیش آیینه ی دق ؟
هامون نیم نگاهی به مادرش می اندازد و محکم جواب می دهد :
_می برمش خونه ی خودم.
تعجب در نی نی چشمان همه موج می زند،حتی محمد هم با این هامون و تصمیماتش غریبه است.
اما هامون مثل همیشه مصمم به نظر می رسید ،تصمیم آنی نبود چند شب بود که به این موضوع فکر می کرد.
ملیحه را مات برده،این بار هاله اعتراض می کند :
_با دختر نامحرم زیر یک سقف می خوای شب و صبح تو بگذرونی؟
جواب بعدی هامون خطاب به هاله است اما مثل پتک بر سر همگی کوبیده میشود:
_پس عقدش می کنم .
ملیحه که روی صندلی نشسته بود با شنیدن کلمه های آخر دوباره مثل برق از جا می پرد :
_اسم دختر قاتل برادرت رو می خوای بیاری تو شناسنامه ات ؟
سکوت می کند ،اما نه آنقدر طولانی که کسی متوجه ی تردیدش بشود :
_صیغه اش می کنم.
دوباره ملیحه با ناله روی صندلی می نشیند،این وسط تنها آرامش است که با لب گزیدن سعی در پنهان کردن فریاد نهفته در گلویش را دارد .
دختری که تا دیروز کسی حق نداشت به او بگوید بالای چشمت ابروست حالا وسیله ی انتقام خانواده ی صادقی شده و مثل توپ بینشان پاس می شود .
محمد قدمی به هامون نزدیک شده و برخلاف بقیه یواش صدایش را به گوش می رساند :
_زده به سرت؟
هامون همانگونه که دستانش قلاب شده بر پشت سرش شدند،سرش را می چرخاند و مثل محمد زمزمه می کند:
_فقط این طوری عدالت برگذار میشه .
قبل از اینکه محمد حرفی بزند در دادگاه باز میشود و سربازی نامشان را می خواند .
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت52 -تو رو خدا بس کنین..اقا احسان من که گفتم بهنام خان چیزی بهم نگفتن....تو رو
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت53
چون نمی دونستم موضوع چیه پس گفتم:
-چی شده فاطمه خانم؟
بدون جواب دادن به من شروع به گرفتن شماره ای کرد....
-الو بهنام....کجایی؟
........-
نه..همین الان بیا خونه
.......-
-گفتم همین حالا...منتظرم
و سریع تلفن رو قطع کرد
رو به من کرد و گفت:
-یه لیوان اب به من میدی؟
سریع یه لیوان اب برای فاطمه خانم اوردم و به دستش دادم....با دستای لرزون اب رو گرفت و خورد..چیزی نمی
گفت منم حرفی نزدم....دیدم ایستادنم بی فایده است پس برگشتم توی اشپزخونه و مشغول کارام شدم...نیم ساعتی
نگذشته بود که سر و کله بهنام پیدا شد.....سریع رفت پیش مادرش ....یه ربعی گذشت که صدای فریاد های فاطمه
خانم بلند شد...با گریه داد و بیداد می کرد .و بهنامو نفرین می کرد و می گفت که نمی بخشدش...نمی دونستم باید
چیکار کنم.....پس سریع شماره غزلو گرفتم و همه چیزو بهش گفتم و ازش خواستم زود برگرده خونه
با اومدن غزل همه چیز روشن شد.....اصال فکر نمی کردم بهنام به این بد اخالقی و سردی این کاره باشه....بعد از
صحبت فاطمه خانم وغزل فاطمه خانم حالش بد شد و بردیمش بیمارستان...بهنام از خجالت یا شرمندگی از خونه
رفته بود و نبود...هر چقدر هم غزل با موبایلش تماس میگرفت در دسترس نبود.....دکتر گفت شک عصبی و افت
فشار باعث بدی حال فاطمه خانم شده و یه سرم براش نوشت....تا تموم شدن سرم فاطمه خانم غزل همه چیزو برام
تعریف کرد....تماسی که باعث ناراحتی فاطمه خانم شده بوده از خارج از کشور بوده.مثل این که یه دختری تماس
گرفته و گفته دوست دختر بهنام بوده و الان هم بچه بهنامو به دنیا اورده .....گفته مسئولیت بچه با بهنامه و....فاطمه
خانم هم باور نکرده ولی بهنام دوستیش با اون دختر رو تایید کرده و گفته می خواد بره و ببینه درست می گه یا
نه...دختره به بهنام گفته توی این چند ماهی که بهنام اومده ایران دنبال ادرس و یا تلفنی ازش بوده و بالاخره تونسته
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت52 خریدم خوردم بعدخونه رفتم وقتی رسیدم بوقی زدم در باز شد ماشینو خاموش کردم پیا
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت53
بازکردم وبعد سراغ لباسم رفتم خداروشکرزیپ لباسم ازکناربود بعد ازپوشیدن لباسم شال
مشکی کیف و کفش مشکیمو برداشتم بعد از برداشتن کادو
وگوشیم شالمو سرکردم و ازاتاق امدم بیرون ازپله هاامدم پایین که بامامان روبه روشدم سالم کردم
_سالم عزیزم وایسا الان پدرت اماده میشه میریم
_نه من قراره با دوستام بیام فعلن خدافظ
ازخونه امدم بیرون سوار ماشین شدم
اول زنگ زدم الناز
_الوسالم کجایی ما اماده ایم
_هووو واسا من حرف بزنم منم الان راه میوفتم فعلن خدافظ
عسل :
بعد ازقطع کردن تماس ماشینو روشن کردم وبه سمت خونه الناز حرکت کردم اصالحوصله گوش
کردن اهنگو نداشتن پس ترجیح دادم تا اونجا توسوکت
رانندگی کنم وقتی رسیدم با زنگی که به الناز خودش رد تماس داد امدن جلوی در باسروصدا
سوارشدن وقتی نگاهشون به من افتاد
نفس :جوووون چه خانوم خوشگلی زنم میشی
الناز :خفه خفه این جیگرره مال خومههه
_ازطرز حرف زدنشون چندشم شد روبهشون کردمو گفتم اه بسه حالمو بهم زدین چه طرز حرف
زدنه وقتی به الناز نفس نگاه کردم واقعا خوشگل شده
بودن با ذوق بهشون خیره شده بودم یدفه با ذوق گفتم واای چقد خوشمل شدین شما دوتا
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت52 بعد از من به سمت شهاب که با اخم دست به سینه مارا نگاه می کرد رفت و صورتش
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت53
لبخندی از رضایت زد و به آشپزخانه برگشت، ادب حکم می کرد به دنبالش بروم و کمک کنم
از جایم بلند شدم و پشت سرش راه افتادم با دیدنم با مهربانی نگاهم کرد و گفت:
-دخترم می دونم که اخالقش خوب نیست ولی دلش پاکه بچم
دست های گرمش را در دست گرفتم و گفتم:
-نگران نباش مادرجون درست می شه
سری تکان داد و در حالی که به سمت گاز می رفت تا سری به قابلمه های غذا بزند ادامه داد
-همین حاج صادق خودمونم قبالً اینجوری بود کم کم رام میشن
از حرفش لبخندی زدم و در دل آرزو کردم که ای کاش بشود به درخواست مادرجون چای ریختم و به همراه پولکی
هایی که درست کرده بود در سینی گذاشتم و برای شهاب و حاجی بردم
مشغول حرف زدن بودند که با دیدن من سکوت کردند بعد از تعارف چای ترجیح دادم تنها بمانند، کنار مادرجون
رفتم که برای آماده کردن شام کمکش کنم
عطر غذایش فضای خانه را گرفته بود به جرات می شد گفت کدبانوی قابلی است.
با شوخی و خنده میز شام را چیدیم و بعد از اتمام کار مادرجون بقیه را برای صرف شام صدا زد؛ معذب بودم در
جمعشان اما با خوش زبانی حاج صادق و ثریا جون حال و هوایم عوض شد و سعی کردم با آرامش غذایم را به اتمام
برسانم.
بعد از شام و جمع آوری میز مادرجون اجازه ی شستن ظرف ها را نداد و مرا با ظرفی پر از میوه از آشپز خانه بیرون
فرستاد و لحظاتی بعد خودش هم به جمع ما پیوست.
ساعتی را با تعریف کردن خاطرات جوانی حاج صادق گذراندیم نگاهم به سمت حاج صادق بود که اتفاقات زمانی که
عاشق ثریاجون شده بود را تعریف می کرد و شهاب هم با اخمی که جزو ثابتی از اعضای صورتش بود نگاهمان می
کرد، روشن شدن صفحه ی گوشی اش که روی میز بود توجه ام را جلب کرد پیامکی دریافت کرد که بعد از خواندنش
از جای بلند شد و گفت:
-بابت همه چی ممنون بریم دیگه دیر وقته
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت52 -حالا...مهم اینه که دندون تو هم این وسط رایگان درست میشه! خندید.رونان و
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت53
میکرد.پیاده شدیم.ارمیا رادمنش...پس اسمش ارمیا بود.اووه...اسمتو برم!
متخصص پروتز!
فارغ التحصیل دانشگاه کمبریج!وارد
شدیم.شلوغ بود.رفتم سمت منشی...چه عجب!منشی تقریبا پوشیده بود.یعنی
از اونا نبود که سر تا پا آرایشن!گفت:بفرمائید؟
-ما همون آشناهای آقای رستمی هستیم.
بلند شد و رفت سمت در اتاق.کج شدم تا ببینم چیزی می تونم ببینم ولی
خوب نتونستم.چیزی پیدا نبود.بیرون اومد و گفت: این مریض که بیرون اومد
شما برین داخل.
رفتیم نشستیم.تازه چشم به دکورا سیون افتاد..یه دکور مشکی- سورمه ای-
سفید..خیلی مدرن بود. شاید حدود بی ست نفری توی سالن انتظار بودن...یه
مرد مسن بیرون اومد و بعد هم ما رفتیم.
منشی:شما کجا خانوم؟همراه ممنود!
آناهیتا خوا ست چیزی بگه که گفتم:راستش این دو ست من یه کم می ترسه و
خودم باید باشم..
همه زدن زیر خنده..حالا کی بخند کی نخند...ملت کف زمین پهن شده
بودن.
آناهیتا:البته...
نیشگون گرفتم و گفتم:واقعا شرمنده!
-برید!
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت52 نفس حبس شده ام را بیرون فرستادم، واقعاً سخت بود خیره شدن در چشم های عصبی ا
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت53
صورتش خیره ماندم که لبخندی نامحسوس از حرکت من روی لبش نقش بسته بود با دیدن نگاهم سعی کرد جدی
باشد سری از تاسف تکان داد و با اخم گفت:
-عجله کن
همچون کودکان سر کج کردم و نگاهش کردم، به سمت کاناپه ی وسط حال رفت و روی دسته ی آن نشست و
سیگاری روشن کرد، اول صبح و سیگار!
از تخت پایین آمدم و به سمت سرویس بهداشتی اتاق رفتم...
بعد از انجام کارم لباس هایی که از شب قبل کنار گذاشته بودم را به تن کردم مانتوی خوش دوخت مشکی و شال و
شلوار هم رنگش؛ آرایش ملایمی روی صورتم نشاندم و بعد از پوشیدن صندل های سفیدم نگاهی به آیینه انداختم،
غم در چشم هایم بیداد می کرد
دسته ی چمدانم را گرفتم و کیف دستی سفیدم را برداشتم و از اتاق بیرون رفتم شهاب به طرفم برگشت نگاهی به
چمدان انداخت و به سمتم آمد، بی حرف آن را برداشت و به طرف در رفت نگاهی اجماعی به خانه انداختم و پشت
سرش بیرون رفتم؛ شهاب کنار ماشین در حال مکالمه با تلفن بود که با نزدیک شدنم با گفتن جمله ی
-الان راه میوفتیم
به تماس خاتمه داد و در ماشین جای گرفت، بی حوصله ماشین را دور زدم و در را باز کردم و نشستم از پارکینگ که
بیرون رفتیم سرم را به شیشه تکیه دادم و بغض سنگینی در گلویم نشست
مسیر شهاب به سمت فرودگاه بود اما دلم می خواست قبل از رفتن بار دیگر خانواده ام را ببینم، چشم هایم را بستم
که قطره اشک مزاحم حال خرابم را آشکار نکند
نیم ساعت بعد به فرودگاه رسیدیم کالفه از ماشین پیاده شدم و منتظر شهاب ماندم لحظه ای بعد چمدان به دست
کنارم آمد و جلوتر از من به راه افتاد شلوغ بود و فضای سرسبز اطراف هوای خنکی را بوجود آورده بود که باعث شد
با ولع به ریه ام بفرستم.
چند پله ای که در آخر به درب شیشه ای و بزرگ متصل می شد را طی کردیم و وارد شدیم، نگاهی به جمعیت
انداختم تعدادی روبه روی باجه ای ایستاده بودند و تعدادی هم عزیزانشان را بدرقه می کردند از همین لحظه
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃