eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2.1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت119 نمی تونم منکر حس خوبم از شنیدن این حرف بشم، حتی مانع لبخندمم نمی شم،اگه اون
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 جواب میدم: _ترجیح دادم به جای نشستن توی جمع اونا بیام دنبال تو! نگاهی بهم می ندازه و به راه میوفته،هم پاش راه میوفتم.نون محلی رو به سمتش می گیرم و میگم: _بابا علی داد می خوری؟ _نه! شونه ای بالا می ندازم،یه کم از راهو می ریم که میگه: _برگرد! یه جا نباید از دستت آسایش داشته باشم؟ با مظلومیت میگم: _خوب من که ساکتم چی میشه باهات بیام؟ نفسش با کلافگی آزاد میشه: _جای تو اینجا نیست. متوجه ی منظورش می شم،عذاب می کشه وقتی می بینه قاتل برادرش این طوری داره برای خودش می چرخه و از هوای آزاد لذت می بره.دروغ چرا؟من اگه جای هامون بودم نمی تونستم تحمل کنم.مردونگی می کنه اگه همین جا با دست هاش خفم نمی کنه. افکارم رو پس می زنم،برای یک بار هم شده بشم همون آرامش پرو و زبون دراز قدیم! می خوام حرفی بزنم که چشمم به درخت آلبالو میوفته،متوقف میشم و به اون آلبالو های قرمز و خوش رنگ خیره می مونم. طوری دلم به سمت اون آلبالو ها کشیده میشه که حاضرم همه کاری بکنم تا بتونم همشو بخورم! هامون بی توجه به من داره راه میره،می دونستم دستم برای چیدن آلبالو ها نمی رسه! ناچارا صدام رو مظلومانه می کنم: _هامون ! بر می گرده و نگاهی به من که ازش عقب افتادم می ندازه.به درخت آلبالو اشاره می کنم و می گم: _میشه چند تا از اون آلبالو ها برام بِکَنی؟ جدی جواب میده : _نه. و دوباره راهش رو می کشه،قدم هام رو تند می کنم و ملتمسانه میگم: _خواهش می کنم خوب دستم نمی رسه،فقط چند تا اگه می خوای بهم ناهار نده اما از اون آلبالو ها برام بکن لطفا! بدون اینکه به حرف هام اهمیت بده میگه: _انقدر کنار گوشم وز وز نکن. ناراحت از حرفش می ایستم،این بشر سنگدل تر از این حرف ها بود که بخواد به خاطر هوس دل من کاری بکنه. با حرص میگم: _باشه،خودم می کَنمشون. و به سمت درخت بزرگ آلبالو می رم. دستم رو به سمت پایین ترین شاخه دراز می کنم اما همون هم برای قد من بلنده،توی دلم به این قد کوتاهم لعنت می فرستم. در تقلا برای کندن اون آلبالو ها می خوام پام رو روی تخته سنگ بذارم که حضور کسی رو پشت سرم حس می کنم و بعد از اون دست مردونه ای که به راحتی تمام آلبالو های شاخه ی پایین رو می کنه و به دستم می ده. بر می گردم،به خاطر فاصله ی کمم با هامون سرم کاملا مماس با بدن عضلانی و مردونه شه. سرم رو برای دیدنش بلند می کنم دلم قرص میشه و برای اولین بار خداروشکر می کنم قدم کوتاست. لذت عجیبی داشت سرت رو بلند کنی و سایه ی مردی رو ببینی که شوهرته،هر چند ازت بیزاره،هر چند ازدواجتون فقط روی کاغذه اما حامیه،یه حامی که علارغم تمام اتفاقات مطمئنی هیچ وقت پشتت رو خالی نمی کنه . لبخندی می زنم و از ته میگم : _ممنون .. ولی میشه بازم بکنی؟ اینا کمه. خیره نگاهم می کنه و میگه: _بکش کنار. کنار میرم،از چند شاخه ی بالاتر چند تا آلبالوی دیگه می کنه. گوشه ی شالم رو باز می کنم همه رو روی شالم می ریزه و میگه: _زیاد نخور دل درد می گیری! و بدون این که منتظر حرفی باشه به راه میوفته .می خوام پشت سرش برم که صدای عبوس و جدیش رو می شنوم : _میخوام تنها باشم آرامش دنبالم نیا.اگه راهو گم می کنی همین جا بشین،بر می گردم. سری تکون می دم و به رفتنش نگاه می کنم.روی تخت سنگی می شینم. با لبخند نگاهی به آلبالو ها می ندازم. مطمئنم این آلبالو ها مزه ای دارن که هیچ وقت از یادم نمیرن. 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت119 هم برقرار کردن.....به طوری که با هم همخونه شدن و سارا کنار بهنام زندگی می
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 تشکری کردم و باز هم به گشتن ادامه دادیم...شیال گفت: -از قیافت پیداست خیلی وقته ارایشگاه نرفتی....روز عروسی میام دنبالت با هم بریم گفتم: -نه ممنون....من نمی تونم بیام..بهروزو دارم..خودت که بهتر می دونی لبخندی زد و گفت: -این که مشکلی نیست ما میایم اونجا خواستم بازم مخالفت کنم که گفت: -اه..ساقی تو چرا اینقدر تعارفی دختر....هر چقدر می خوای بگو نه..من کار خودمو می کنم...خودت که می دونی راست می گفت..توی این چند وقت اشناییمون فهمیده بودم خیلی سمجه...پس قبول کردم دوست داشتم سریعتر خریدمون تمام بشه از طرفی نگران بهروز بودم..از طرفی هم نمی خواستم بهنام اذیت بشه تا دیگه نذاره از خونه بیرون برم....بالاخره بعد از 2 ساعت راه رفتن و گشتن هر دو مون خریدمون رو کردیم و با هم رفتیم خونه ما...قرار بود شب سیروس هم از راه بیاد اونجا... **** توی اینه خودمو نگاه کردم -وای شیال من روم نمی شه با این قیافه بیام عروسی شیال لبخندی زد و گفت: -محشر شدی دختر...چقدر تغییر کردی!! نگاهم رو به اینه دوختم....ابروهامو همیشه خودم مرتب می کردم ولی االن ارایشگرحالتشون داده بود و باریکترشون کرده بود...احساس می کردم شدم عین تازه عروسا....ارایشم ملیح بود ولی چون همیشه خیلی کم ارایش می کردم االن خیلی احساس می کردم تابلو شدم.....خط چشمی که از توی چشمام کشیده بود باعث شده بود چشمام کشیده تر از همیشه به نظر بیان....رژگونه ای هم که برام زده بود گونه هامو برجسته و خوشگل کرده بود.....در کل به نظر خودمم خوشگل شده بودم....موهامو فر کرده بود و پشت سرم با سنجاق سر مثل ابشار درستشون کرده 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت119 هم برقرار کردن.....به طوری که با هم همخونه شدن و سارا کنار بهنام زندگی می
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 _الناز بگو اصلا حوصله ندارم _هیچی میخواستم ببینم دیروز چیشد نگرانتم دیشبم گفتم شاید داری باپدرت حرف میزنی مزاحم نشم _قربونت الناز مفصله بعد برات میگم کاری نداری ؟؟ _نه خواهری فقط تو ساعت چند میری تولد _زنگ میزنم بهت ،میخوای بیام دنبالت _قربون دستت پس اگه زحمتی نیس دنبال نفسم بریم چون وسیله نداره _باش توکه داری همیشه وبالا گردن مایی نفس که جاخودداره فقط خودت به نفس خبربده بعدم بگو بیاد خونه شما که دیگه یکسره بریم اونجا _خخخ باش خدافظ _کوفت راستی الناز توچی خریدی _ادکلن .توچی _منم الان میرم یه چی میخرم فعال خدافظ _اودافظ زود به سمت پاساژ رفتم تصمیم گرفتم ساعت براش بخرم چیز دیگه ایی به ذهنم نمیاد توی این وضع وقتی رسیدم زود ماشینو پارک کردم به سمت پاساژ رفتم با دیدن اولین مغازه ساعتو انتخاب کردم بعد اینکه خریدم یه باکس هم خریدم ازپاساژ امدم بیرون زود سوار ماشین شدم وسرراهم یه ساندویچ 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت119 اروم گرفت ومنو کشید عقب تا به اون حالتی که مورد نظرشه قرار بگیرم عکا
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 مامان ،بابا،عرشیا ،سیاوش ،پدر بزرگ ارشام همه نزدیکامون بودن ارشام با لبخند مصنوعی اومد درو برام باز کرد عسل : همه نزدیکامون بودن ارشام با لبخند مصنوعی درو برام بازکرد منم یه لبخند زدم ولی واسه من فرق داشت با جیغو تشویق وارد باغ شدیم )باغ پدر بزرگ آرشام بود که همیشه ارزوش بوده عروسی نوه ارشدش اینجا برگزار بشه و واقعا هم زیبا بود همه ی باغ المپ کاری شده بود بامیز های گرد وکوچیک تزیین شده بود استخر بزگی وسط باغ بود که توش پراز گل های رُز صورتی وسفید و نیلوفر آبی بود به وجد اومده بودم از این همه زیبایی( به همه خوش آمد گفتیم تا ر سیدیم به دوستای ارشام، دوست نداشتم بیان ارشام واسشون کارت دعوت فرستاده بود شیدا و سحر کنارهم وایساده بودن وبا پوزخند به من خیره شده بودن سحر اومد سمتم با قیافه برزخی دستمو فشرد و گفت : مبارکت باشه عزیزم امیدوارم لیاقت ارشام رو داشته باشی _مرسی عزیزم منم امیدوارم تو هرچی زودترازدواج کنی کثافت ترشیده برای اینکه حرصمو دراره رفت با ارشام روب.و.سی کرد حاال فکر میکنه میتونه ارشام و بکنه شوهر خودش دختره عفونتی یه دکلته ی قرمز خیلی کوتاه با آرایش غلیظ داشت، پاییز اومد سمتم هم دیگرو تو آغوش گرفتیم و برام آرزوی خوشبختی کرد ارشام باهمه ی دوستاش خوش آمد گفت : رفتیم توجایگاه عروس داماد که تاپ بود باگالی سفیدو صورتی تزیین شده بود پشت سرمون حلقه ی گل بزرگی بود جلوی تاپ سفره عقد قشنگی پهن بود که با وجود آب نما آب از بیشون رد میشد عکاس عکسی که منو ارشام انداختم همونی که قرار بود قاب بشه بالایی تخت آورد گذاشت کنارمون 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت119 صدام رو به زحمت بیرون فرستادم:پس خواهشم چی شد؟ با لبخند و آرام گفت:قو
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 منم اخم کردم و گفتم:نخیر!هیچ شو خی باهات ندارم! این پیشنهاد منه،می تونی قبول نکنی!ولی دیگه مقصر ریخته شدن آبروت خودتی!حالا دیگه بقیه او با خودت! نگاهم کرد و گفت:پس امیر چی؟تو که مثال نامزد امیررایا بودی! که...از مو عم عقب نشینی نکردم وگفتم:اون فق یه دروغ ساده بود! َ بلند شدم که اون زودتر از من بلند شد و زل زد تو چشمام و با نفرت گفت:پس از اوناشی!واقعا متاسفم برای خودم که اجازه دادم همچین آدمی تو زندگیم پا بذاره!امیر رو هم تیغ زدی و حالا هم افتادی به زندگی من!. پوزخند زدم و گفتم:نه دیگه! الان هر دوتامون عین همیم!تازه منم شدم عین تو! واسه من جانماز آب نکش،اوکی؟ کیفب رو برداشت که دستم رو گذاشتم روو.ملرور گفتم:تا امشب!هدز من از صبا فردا رو تو تعیین میکنی! برم همدان یا ... -دهنتو ببند! لبخند زدم و گفتم:حرص نخور ارم یا جان!فکر کن!ببین چی معقوله؟ کدوم ارزشمندتره؟ از کافی شاپ بیرون رفتم و یه نفس عمیق کشیدم.تمومش کردم؟ نه تازه شروع کرده بودم.توی تصمیمم مصمم بودم،خیلی هم مصمم!تردید ندا شتم ولی امروز خیلی سیاه به چشم میومد..تقدیر رو برای خودم،اونجور که دوست دارم رقم می زنم.من تقدیرم رو می سازم،منتظر نمی مونم! جایی قرار میگیرم که تقدیرم مطابق میلم باشه!سرنوشت ساختنیه و من در این شکی ندارم.با دیدن ماشین رو به روم،تمام خوشیم دود شد و یخ بستم.آودی مشکی تند بوق زد.آخ که با دیدن امیررایا یهو از این رو به اون رو شدم..دست خودم نبود!رفتم سمتش و در ماشین رو باز کردم و نشستم. -به رویا... همونطور که نفس نفس میزدم گفتم:تو اینجا چیکار میکنی؟ ن گاهم کرد و این آرامش توی چشمم ماو،اوج حرصش بود.بی تفاوت گفت:اومده بودم ببینمت!نمی دونستم قرار داری! زل زدم به نگاهب و گفتم:قرار؟نه!عیند آفتابیم جا مونده بود اومدم ببرمب! ارمیا بیرون اومد.امیر که داشت ماشین رو روشن می کرد سرو رو بالا اورد و نگاهب به نگاه ارمیا افتاد.ارمیا به من نگاه کرد و سرو رو تکون داد.امیر اخم کرد و گفت:که اومده بودی ببینی عینکتو برداری؟ با خشم نگاهش کردم و گفتم:شد داری بهم؟ -نه ندارم.فقط برام سواله چرا باید نگاهت کنه و برات سر تکون بده اونم با خشم...نکنه یهویی دیدتت؟ها؟ باید آر من با امیرنبود ولی باید آرومش می کردم.ته داستان رو پائین انداختم و گفتم: -ازم خواستگاری کرد،واسه داداش ولی من ردو کردم.اونم رفت!همین... -و تو چی گفتی؟ -گفتم من با امیر دوستم و اصلا قصدی واسه ازدواج ندارم. ُ ازم معذرت خواست و من مردم...احساس عذاب به جونم افتاد. 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 از حرفش هردو خندیدیم به سمت سونیا که پشت سرم بود برگشتم که رد نگاهم به پشت سرش و پسرک سمجی که نزدیکمان ایستاده بود افتاد؛ سونیا ایستاد و اسمم را صدا زد اما من حواسم به آن پسر بود که با چند قدم خودش را به ما رساند و با لبخند زشتی که روی لب داشت رو به من چیزی گفت که سونیا با اخم جوابش را داد و دست من را گرفت و پشت سر خود کشاند متعجب در جایم ایستادم و گفتم: -چی شد؟ چی گفت؟! سونیا کلافه جواب داد -گفت میتونم باهاش حرف بزنم برای دوستی منم گفتم نه اخمی روی صورتم جا خوش کرد و بی حرف وارد مغازه ی کفش فروشی شدم فریماه را در حال پوشیدن چند مدل کفش دیدم، نگاهی به کفش های شیکی که آنجا بود انداختم که کفش شیری رنگ پاشنه بلندی که پر از نگین بود چشمم را گرفت؛ از سونیا خواستم به فروشنده بگوید کفش را برایم بیاورد چند لحظه بعد در حالی که کفش های جدید به پایم بود به آینه ی رو به رو نگاه می کردم که به زیبایی در پایم جلوه می داد فریماه هم کفش هم رنگ لباسش را خرید و از مغازه بیرون رفتیم حاال باید لباس می خریدم کل پاساژ را گشتیم درحالی که آن پسر علاف هم اطرافمان می پلکید؛ بالاخره لباسی که دنباله ی کوتاه و سرشانه های شلی داشت به دلم نشست وارد مغازه شدم و از فروشنده خواستم لباس را بیاورد سونیا و فریماه هم پشت سرم ایستاده بودند وارد اتاق پُرو شدم و لباس را به تن کردم، در آینه لبخندی به خودم زدم و درب را باز کردم تا نظر فریماه و سونیا را بپرسم باز کردن درب مصادف شد با جیغ زدن فریماه که پشت به من به چهارچوب درب مغازه نگاه می کرد، سونیا قدمی جلو رفت که کنجکاو شدم و از اتاق پُرو بیرون آمدم، درگیری دو مرد را دیدم که یکی از آنها بی شباهت به شهاب نبود! شُکه دنباله ی لباس را در دست گرفتم و جلو رفتم که شهاب را درحالی که دستش را برای زدن پسرچشم رنگی مشت کرده بود دیدم با ترس اسمش را صدا زدم که به سمتم برگشت... محو چشمانش که از عصبانیت سرخ شده بود شدم که دقایقی را بی حرف در همان حالت نگاهم کرد و در آخر مشتش را روی صورت پسرک که گویی با نگاهش مرا می بلعید فرود آورد که تعادلش را از دست داد و روی زمین افتاد؛ با چند قدم بلند خودش را به من رساند و نگاهی به سر تا پایم کرد و با صدای بلندی که خشم در آن موج می زد فریاد زد -این چیه پوشیدی؟ نفس هایش تند شده بود که از الی دندان هایش با حرص غرید -سریع عوض کن و برو تو ماشین سونیا و فری که از ترس عقب ایستاده بودند نگاهی به هم انداختند؛ شهاب بی حرف دیگری از مغازه بیرون رفت و من به سمت اتاق پرو رفتم و بعد از تعویض لباس هایم بیرون آمدم، نگاهی به سونیا و فری که درحال پچ پچ کردن بودند انداختم و لباس شوم را روی پیشخوان گذاشتم و بیرون رفتم از صدای برخورد کفش هایشان روی سرامیک ها فهمیدم پشت سرم می آیند از پاساژ بیرون آمدیم که بوق ماشین رو به رو توجه ام را جلب کرد و متوجه شدم شهاب است؛ به سمت اش رفتم و درب عقب ماشین را باز کردم که سونی و فری هم کنارم جای گرفتند شهاب پوخندی زد و زیر لب گفت: -انگار من رانندشونم لرزش بدن فریماه که می خندید را احساس کردم اما با اخم به بیرون خیره شدم، توقع دیدن شهاب را در آنجا نداشتم به خصوص این که با آن پسر هم درگیر شد ذهنم پر از سوال های بی جواب بود؛ مثالً این که شهاب لباسی که به تن کرده بودم را نپسندید! با این فکر چشمه اشک در چشمانم جوشید. تا رسیدن به مقصد در سکوت گذشت و شهاب با سرعتی سرسام آور می راند و گویی حرصش را روی پدال گاز ماشین خالی می کرد چند دقیقه بعد جلوی درب حیاط با ترمزی وحشتناک توقف کرد و ریموت را زد تا باز شود و وارد حیاط شد، اولین کسی که پیاده شد فریماه بود و پشت سرش ما شهاب هم چند دقیقه بعد پیاده شد و درب ماشین را محکم کوبید که از صدایش تکان خفیفی خوردم جلوتر از ما به سمت خانه رفت و ما هم پشت سرش؛ فریماه زیر لب گفت: 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃