eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
💚 تو قلبم میمونی واسه همیشه 💚 💚💚💚💚💚 ❣ @roman_ziba
هرجــــــــــا را بگــــــــــردم پایتخـــــتِ قلـــــــ♡ـــــبم تــــــویے...💛🕊🍃🍓💕 •●❥ ❣ @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت48 بهنام وقتی دید من راهی شدم نمی خواست بیاد ولی به اصرار بقیه راهی شد..تعدادمو
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 -ساقی پرستاری می خوند....ولی چون رشتشو دوست نداشت و همینطور به خاطر اتفاقی که برای خونوادش افتاددرسشو ادامه نداد ایدا با ناراحتی گفت: -اخی...حیف نبود درستو ادامه ندادی؟پرستاری که خوبه بازم غزل جواب داد: -ایدا جون ادم تا به یه چیزی عالقه نداشته باشه هم موفق نمی شه.... بعد رو به من کرد و گفت: -ساقی جون امسال کنکور میدی دیگه نگاهی بهش کردم..می دونستم درس خوندن برام غیر ممکنه....پس گفتم: -راستش نه....دوست ندارم دیگه درس بخونم...خستهام....می خوام یکم استراحت کنم... احسان گفت: -کار خوبی می کنین....درسته درس خوندن خوبه ولی چیزای مهمتری از درس خوندن هم هست.... ایدا پرسید -مثال چی؟ -احسان بالبخند گفت: خونه داری..اشپزی.. ایدا وسط حرف احسان پرید و گفت: -ایششش.....ساکت شو احسان..واقعا طرز فکرت اینه؟ احسان لبخندی زد و گفت: خوب معلومه...چه مردیه که نظرش مخالف نظر من باشه...درست نمی گم بهنام؟ 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
صبح شده!🌝 و من برای شیرین کردن امروزت، قندهای توی دلم را آب کرده ام...🌸 🔸️ ☕️ ❣ @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت390 _حالا سر چی دعوا می کردن؟ با دستمال کاغذی بینی و اشک هاش رو پاک می کنه و
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 یه جوری نگام کرد که حس کردم یه غم بزرگ توی چشماشه.می دونی چی گفت؟ سرم رو پرسش گرانه تکون میدم.با پشت دست اشک هاشو پاک می کنه و می‌گه: _بی مقدمه بهم گفت"مارال تو منو فراموش کردی؟" اون می دونست آرامش،می دونست من دوستش دارم. لب می گزم و حیرت زده نگاهش می کنم،مارال همیشه از برملا شدن حسش می ترسید،می تونستم درک کنم با شنیدن این حرف چه حالی شده. بغلش می کنم و سعی می کنم با حرف هام تسکینش بدم: _محمد آدمی نیست که احساس تو نفهمه و بخواد مسخرت کنه،غصه نخور مارال.فراموشش می کنی،همه ی این خاطرات هم برات کمرنگ می‌شه. _فراموش نمیشه آرامش،این یکی فراموش نمیشه. هوا رو وارد ریه هام می کنم و می‌گم: _تو بعد از شنیدن این حرف چی کار کردی؟ دستمال کاغذی رو توی مشتش مچاله می کنه و جواب می‌ده: _من بهش گفتم آدم ها توی یه دوره از زندگیشون ممکنه دچار احساس اشتباهی بشن.نگام کرد و گفت:یعنی میگی حست به من اشتباه بوده؟ علارغم حال خرابم قاطع گفتم:یه سوﺀتفاهم زودگذر و اشتباه. برای این‌که به اون یا شاید به خودم ثابت کنم که دیگه حسی بهش ندارم بدون فکر گفتم: _دارم ازدواج می کنم،نه از سر یه احساس اشتباه و زود گذر. نتونستم طاقت بیارم و بهش گفتم بزنه کنار،بدون هیچ مخالفتی زد کنار،دیگه حتی نگاهمم نمی کرد،حتی برای ناهار هم اصراری نکرد و گفت: _امیدوارم خوشبخت بشی چون لایقش هستی. از شدت بغض حتی نتونستم جوابش و بدم. پیاده شدم،یه خواستگار خوب داشتم که مامان بابامم راضی بودن.زنگ زدم به مامانم و گفتم بهشون بگه جواب من مثبته،انقدر خوشحال شد…قراره امشب بیان برای صحبت های اصلی،من نمی خوام آرامش چیکار کنم؟ یلدا رو که کم کم چشم هاش داره میره رو روی دست می خوابونم و میگم: _تا دیر نشده بگو نه! _خودمم فکر کردم اما نتونستم به مامانم بگم،من هیچ وقت لحظه ای تصمیم نمی گیرم اما اون موقع… کلامش رو قطع می کنم: 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
بعضی وقتا وقتی بیشتر از همه چی بهش نیاز داریم، بیشتر از همیشه تنهاییم✨ ❣ @roman_ziba
وَقتی تو کنارم هستی خوشحالترین فرد دنیام^~^💕🌍🍉💧✈️ ❣ @roman_ziba
تو حق نداری به چیزای منفی فکر کنی تو از جنس خدایی و سرشار از انرژی مثبته •••●❥ ❣ @roman_ziba
تو چنین خوب چرایی ❤️ •• ❣ @roman_ziba
اگه بهش نمیگید که دوستش دارید حداقل بهش بگید : یه چیزایی هست که نمیدونی، بگید قبل اینکه دیر بشه ...! 💙💙💚💚💚❤️❤️❤️ ❣ @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت49 -ساقی پرستاری می خوند....ولی چون رشتشو دوست نداشت و همینطور به خاطر اتفاقی ک
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 بهنام لبخندی زد و گفت: -ولی من به نظرم درس خوندن خیلی مهمه.... نگاهی به من کرد و ادامه داد -درس خوندن باعث بالا رفتن شعور و درک افراد میشه....کار خونه و اشپزی رو که با گرفتن کلفت و نوکر هم میشه انجام داد...کسی که درسو رها می کنه حاال به هر دلیلی یکی ز بهترین و مهمترین امکانات زندگیشو از دست میده و من برای اون ادم واقعا متاسفم و لبخندی به من زد...می خواست منو حرص بده و ناراحت کنه و به هدف هم زد...من عاشق رشتم بودم و درس خوندنو دوست داشتم ولی حالا....سعی کردم خونسرد باشم..تمام جسارتم رو جمع کردم و با لبخندی ساختگی گفتم: -من مخالف نظر شمام بهنام خان ...درس خوندن ربطی به باال رفتن شعور ادما نداره...درسته درس خوندن اطلاعات علمی ادمو بالا میبره ولی شعورو فکر نمی کنم....من ادمای بی سوادی رو میشناسم که از خیلی از فوق لیسانسا و دکترا های ما با شعور ترن....و چون طرز فکرم اینه چیزو رو واسه خودم از دست رفته نمی بینم که بخوام واسش ناراحت باشم و غصه بخورم می دونستم که منظورمو از این که گفتم فوق لیسانسا گرفته...خودش فوق لیسانسه برق داشت و منظور من هم دقیقا خودش بود....احساس کردم حسابی عصبانیش کردم چون دستاشو دیدم که مشت شد...خوشحال شدم ولی می دونستم یه طوفان حسابی در راهه غزل که اوضاع رو اینطور دید سریع بحث رو عوض کرد....بستنی هامون رو خورده بودیم...بلند شدیم و به سمت ماشین حرکت کردیم...من اخرین نفر بودم که از جام بلند شدم سرم رو پایین انداخته بودم و مشغول فکر کردن بودم که صدای بهنامو از کنار گوشم شنیدم -خوب میبینم که حسابی زبون وا کردی با ترس نگاهی بهش کردم و گفتم: -من نظرمو گفتم لبخندی عصبی زد و گفت: -که شعور من کمه اره؟حالا اینقدر پر رو شدی که به من متلک میندازی کفرم بالا اومده بود و طاقتم تموم شده بود بدون ترس و برای اولین بار برگشتم بهش و با صدای تقریبا بلندی گفتم: 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
مهربان كه باشی ، خورشید از سمتِ قلب تو طلوع خواهد کرد ! و صبح مگر چیست جز لبخندِ مهربانت ...🌹🍃💞 🔸️ ☕️ ❣ @roman_ziba