دنیا مثل گروههای فامیلی میمونه!
نه میشه لغت بدی
نه بهت خوش میگذره!
❣ @roman_ziba
| 𝕐𝕠𝕦 𝕒𝕣𝕖 𝕒𝕝𝕨𝕒𝕪𝕤 𝕥𝕙𝕖 𝕣𝕖𝕒𝕤𝕠𝕟 𝕓𝕖𝕙𝕚𝕟𝕕 𝕞𝕪 𝕤𝕞𝕚𝕝𝕖𝕤 |
تو هميشه دلیل لبخندای منی!💞🌿
❣ @roman_ziba
🔝ᒪOᐯIᑎG ᴅᴏᴇsɴ'ᴛ ᴀʟᴡᴀʏs ᴍᴇᴀɴ sᴛᴀʏɪɴɢ ғᴏʀᴇᴠᴇʀ
دوست داشتن ، هیچوقت به معنای همیشه موندن نیست!
❣ @roman_ziba
In my heart there is no one but you:)
تو قلبِ من کسی جز تو جایی نداره
❣ @roman_ziba
Be with someone who
you don’t have to hide anything
با کسی باش که لازم نباشه چیزی رو ازش پنهون کنی...
❣ @roman_ziba
wont make you forget, it will make you grow and understand things!
زمآن باعث نمیشهـ فرآموش کنی،بآعث میشهـ بزرگ شی و بفهمے!
❣ @roman_ziba
N'oublie jamais qui tu es
هیچ وقت فراموش نکن چه کسی هستی
❣ @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت74 چیزی نگفتم فقط نگاهش کردم..احسان نگاهی به من کرد و گفت: -شما همدیگه رو میش
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت76
زوم شدن توی یقه لباسم و هرم نفس هاشه که داره سینم رو سرد و گرم می کنه....سریع لباسم رو از دست بهروز
بیرون کشیدم و دستم رو روی سینم گذاشتم.....با ابن حرکت من بهنام به خودش اومد و نگاهش رو به چشمام
دوخت....پیشونیش یکم عرق کرده بود و چشماش خمار شده بود....نگاهم رو از صورتش گرفتم و نشستم....نشستن
من همان و باز شدن چاک جلوی لباسم همان...از دست خودم عصبانی بودم...با خودم گفتم....دیگه جاییت مونده که
ندیده باشن؟...سریع بلند شدم و ایستادم.....بهروزو که بغل کرده بودم می ذاشتمش روی پام و چیزی دیده نمی شد
ولی الان توی نشستن پام کاملا از لباس بیرون میزد....نگاه کردم ببینم کسی متوجه شده....غزل و سیاوش که با هم
گرم صحبت بودن و چیزی ندیدن ولی بهنامو احسان هر دو متوجه لباسم شده بودن..احسان سریع بلند شد و کتش
رو در اورد و به سمت من گرفت:
-بفرمایید...فکر کنم اینجوری راحت تر باشین.....
خواستم کت رو از دستش بگیرم که بهنام بلند شد ایستاد و گفت:
-ساقی
نگاهش کردم..با لحنی عصبی گفت:
-بچه رو ببر بذار توی تختش
وبچه رو به سمت من گرفت
از لحن حرف زدنش دلم گرفت...باز شده بود همون بهنام بد اخلاق...بغض کرده بودم...ولی نمی خواستم جلوی
دیگران گریه کنم احسان مداخله کرد و گفت:
-ساقی خانم و بچه نیم ساعت هم نیست که اومدن پایین...
بهنام سریع گفت:
-ولی توی این سر و صدا بچه اذیت میشه
و بچه رو توی بغل من گذاشت...با اجازه ای گفتم و به سمت طبقه بالا راه افتادم...بهروزو توی تختش خوابوندم و
خودم هم کنارش روی تخت دراز کشیدم...اعصابم از دست بی بند و باری خودم و رفتار بهنام حسابی خرد بود....هر
21 دقیقه به 21 دقیقه هم غزل می اومد توی اتاق و یه چیزی می اورد که من بخورم و ازم می خواست که برم پایین
ولی هر بار می گفتم بهروز که بیدار بشه میرم ولی نمی رفتم..ترجیح می دادم تنها باشم تا برم و بهنام جلوی دیگران
ضایعم کنه.....از بیکاری و خستگی خوابم گرفته بود...چند دقیقه ای بود که غزل رفته بود و من روی تخت دراز
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
You're an angel on earth, my friend
فرشته روی زمینی رفیق من🌸😻
#خواهری✨
❣ @roman_ziba
...🗣
من میخندم،
تو عکس بگیر...
و در کنارش بنویس
"وقتی دوستش دارم "
❣ @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت420 دلش گواه بدی میداد،نکند یلدا تب کرده و آرامش الان در بیمارستان باشد؟ممک
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت421
با کمی خودخواهی میگم تو هم حق خروج نداری.یک نسخه از تو باید توی قلب بمونه،دقیقا تا همون لحظهای که این قلب توی سینه ی من می تپه.
تو دکتری،صدای قلبم رو شنیدی،این نبضی که الان حس میکنم کند تر از همیشه ست بارها و بارها زیر دست تو به تندی کوبیده.با هر نگاهت ریشه ی عشقی که بهم داده بودی بیشتر و بیشتر شد.الان حس میکنم تمام قلبم متعلق به توئه پس ازم ناراحت نشو که نمی تونم به این راحتی فراموشت کنم.
دارم میرم اما نگران من نباش از پس خودم و دخترم بر میام،خیلی وقته بزرگ شدم،تو بزرگم کردی...
تقاضای طلاق میدم،قبول کن و اجازه بده توافقی جدا بشیم.تو و خانوادت دینی به گردن من ندارید،حتی حس میکنم میتونم هاکان رو ببخشم چون به خاطر اون من شیرینی زندگی با تو رو چشیدم.
به یلدا میگم چقدر دوستش داشتی و خواهی داشت،معذرت میخوام که اون رو سهم خودم از زندگی میبینم.نخواه که حضانتش رو ازم بگیری برای آخرین بار مردونگی رو در حقم تموم کن...
انقدر شناختمت که میدونم الان رگ غیرتت بیرون زده و صورتت قرمز شده که زن من این موقع شب کجاست...بهت نگفتم اما همیشه از غیرتی شدنت لذت میبردم به قدری که حاضر بودم به دروغ از پسر خاله ی عاشق مارال بگم شخصی که حتی وجود خارجی نداره.
از این خونه سه چیز به یادگار برداشتم،پیراهنت همون پیراهن آبی روشن که عید امسال خریدیم.تاحالا بهت گفته بودم چقدر اون پیراهن بهت میاد؟
عطرت،نمیخوام به خودم بیام و ببینم عطرت رو از یاد بردم اون رو به پیراهنت میزنم و هر شب خیره به قاب عکس کوچیک سه نفرمون میخوابم.این قاب عکس هم سومین یادگاری که از این خونه برداشتم.
تا یادم نرفته،می دونم که امروز هیچی نخوردی…برات شام درست کردم با شعله ی کم روی گازه،تا برسی حتما خورشت جا افتاده و برنج دم کشیده لطفا تنبلی نکن و شامت رو بخور.
ممنون که این مدت تحملم کردی،ممنون که بزرگم کردی.دلم نمیاد خداحافظی کنم می ترسم پام برای رفتن قطع بشه برای همین بدونِ خداحافظی میرم.
مواظب خودت باش،مرد دوستداشتنی
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃