🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت76
مشغول جارو کشیدنم و به امروز صبح فکر می کنم،دیشب بعد از دیدن هامون توی اون حال نتونستم بخوابم،نشد که بخوابم.هوا روشن شد و من همچنان به سقف چشم دوختم.
به هاکان فکر کردم،به اون شب و ترسیدم،وحشت کردم.به مادرم فکر کردم و وجودم پر شد از نگرانی! حالش خوب بود ؟ چیکار می کرد ؟ توی زندان اذیتش نمی کردن ؟ به هاله و خاله ملیحه فکر کردم و وجودم پر شد از حس شرمندگی… به هامون فکر کردم و تمامم رو عذاب وجدان بدی در بر گرفت.تا صبح بار ها و بارها از خودم بیزار شدم. بارها و بارها به خودم لعنت فرستادم ،سر خودم داد کشیدم و از غصه به خودم پیچیدم… اشک نریختم،فریاد نزدم و چقدر نیاز داشتم حرف ها و بغض های تلمبار شده توی دلم رو بیرون بفرستم .
هامون با سجده کردن آروم میشد، هاله هر بار حالش خراب بود چادرش رو می نداخت سرش و پای پیاده می رفت حرم و وقتی بر می گشت انگار یه آدم دیگه بود .
در واقع اونی که غافل بود من بودم،خونه ی ما تا حرم مسیر دوری نبود،بدون اتوبوس و تاکسی هم می تونستی بری اما من… حتی آخرین باری که رفتم حرم رو از یاد بردم.
بی حوصله جارو رو روی فرش های شکلاتی رنگ خونه ی هامون میکشم و خیره به گل های برجسته اش،به افکارم اجازه جوعلون دادن،میدم که صدای زنگ تلفن تمام رشته های پوسیده ی فکرم رو پاره میکنه .
دکمه ی خاموشی جاروبرقی رو می زنم،جز مارال کسی نمی تونست باشه!
تلفن رو بر میدارم،درست همون طوری که حدس میزدم ماراله!بدون سلام می پرسه:
_ببینم هامون که نفهمید ؟
زمزمه می کنم:
_نگران نباش صبح وقتی رفت دستشویی کلید و گذاشتم سر جاش نفهمید .
__ایـــول… پس باز کن قفل زندونو که من پشت درم .
با لبخند تلفن رو قطع می کنم،کلید رو زیر بالش های رنگی مبل پنهون کرده بودم… برش می دارم و با احتیاط اول دکمه ی آیفون و در نهایت در ورودی رو با کلید باز می کنم .
کمی منتظر میشم تا اینکه مارال در حالی که نفس نفس میزنه از پله ها بالا میاد…
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت74 چیزی نگفتم فقط نگاهش کردم..احسان نگاهی به من کرد و گفت: -شما همدیگه رو میش
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت76
زوم شدن توی یقه لباسم و هرم نفس هاشه که داره سینم رو سرد و گرم می کنه....سریع لباسم رو از دست بهروز
بیرون کشیدم و دستم رو روی سینم گذاشتم.....با ابن حرکت من بهنام به خودش اومد و نگاهش رو به چشمام
دوخت....پیشونیش یکم عرق کرده بود و چشماش خمار شده بود....نگاهم رو از صورتش گرفتم و نشستم....نشستن
من همان و باز شدن چاک جلوی لباسم همان...از دست خودم عصبانی بودم...با خودم گفتم....دیگه جاییت مونده که
ندیده باشن؟...سریع بلند شدم و ایستادم.....بهروزو که بغل کرده بودم می ذاشتمش روی پام و چیزی دیده نمی شد
ولی الان توی نشستن پام کاملا از لباس بیرون میزد....نگاه کردم ببینم کسی متوجه شده....غزل و سیاوش که با هم
گرم صحبت بودن و چیزی ندیدن ولی بهنامو احسان هر دو متوجه لباسم شده بودن..احسان سریع بلند شد و کتش
رو در اورد و به سمت من گرفت:
-بفرمایید...فکر کنم اینجوری راحت تر باشین.....
خواستم کت رو از دستش بگیرم که بهنام بلند شد ایستاد و گفت:
-ساقی
نگاهش کردم..با لحنی عصبی گفت:
-بچه رو ببر بذار توی تختش
وبچه رو به سمت من گرفت
از لحن حرف زدنش دلم گرفت...باز شده بود همون بهنام بد اخلاق...بغض کرده بودم...ولی نمی خواستم جلوی
دیگران گریه کنم احسان مداخله کرد و گفت:
-ساقی خانم و بچه نیم ساعت هم نیست که اومدن پایین...
بهنام سریع گفت:
-ولی توی این سر و صدا بچه اذیت میشه
و بچه رو توی بغل من گذاشت...با اجازه ای گفتم و به سمت طبقه بالا راه افتادم...بهروزو توی تختش خوابوندم و
خودم هم کنارش روی تخت دراز کشیدم...اعصابم از دست بی بند و باری خودم و رفتار بهنام حسابی خرد بود....هر
21 دقیقه به 21 دقیقه هم غزل می اومد توی اتاق و یه چیزی می اورد که من بخورم و ازم می خواست که برم پایین
ولی هر بار می گفتم بهروز که بیدار بشه میرم ولی نمی رفتم..ترجیح می دادم تنها باشم تا برم و بهنام جلوی دیگران
ضایعم کنه.....از بیکاری و خستگی خوابم گرفته بود...چند دقیقه ای بود که غزل رفته بود و من روی تخت دراز
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت75 یهوع ...... عسل : وااخاک عالم من اتاقم جهنمه انقدر بهم ریختس که توش گم م
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت76
حله ؟؟
_عسل :بغضم گرفته بود یعنی زندگی بامن کسالت بار ه نمیدونم چرا اینجوری شده بودم
_باش
_باش پس بریم پایین
بابا بزرگ بالبخند به ما نگاه میکرد گفت :خب نظرتون
ارشام باعشق به من نگاه کردو گفت :بابابزرگ ما موافقیم
رفتیم نشستیم که بحث مهریه امد وسط هرکی یه چی میگفت
من مهریه نمی خواستم من فقط نمی خواستم زیربار ازدواج با پسر مهتشم برم برای همین
بلندشدم گفتم :
لطفا یه لحضه من فقط یک سکه میخوام همه با تعجب نگاه کردن تمام سعیمو کردم تا به ارشام
نگاه کنم وگفتم :برای تک پادشاه قلبم یه سکه
ارشام طور عجیبی به چشمام خیره شد که باصدای خاله زهرا حواسمو جمع کردم به حرفش
ـ خاله زهرا بااعتراض :اخه عزیزم یک سکه که نمیشه باید چیز دیگم بگی
ـ انوشا :فکرشم نکن
خاله ارشام :ابرویی خانواده میره نمیگن این چه مهریه بود عروس اقای تهرانی داشت
ـ عمه ارشام :عزیزم بهتره چیز دیگه هم بگی
بعد نیم ساعت انقد اعتراض کردن منم بعد از کلی فکرکردن وجون کندن گفتم :یه کامیون گل رز
قرمز
که بالاخره موافقت کردن
عسل :
باصدای عمو رضاهمه به سمتش برگشتیم
رو کرد سمت بابا بزرگ گفت :
اقاجون بهتر نیس برای این عاشقای دل خسته صیغه محرمیت خوند
بابا بزرگ :چراکه نه بیاین بشینین کنار هم هرچی میگم تکرار کنید
شروع کرد به گفتن چندمین بعدتموم شد وماهم بهم محرم شدیم منکه همینجوری تو شوک
بودم اخه چرا اینقدر زود اصلا نیاز نبود
توفکر بودم که باصدای ارشام برگشتم سمتش
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت75 برق نفرت اوی نگاهب هیچی رو از یادم نمی بره!هیچی..حتی اون پوزخند حرص در
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت76
ناراحت شدن..تف تو گور سیما و تارا کنن که فقط محض آزار و اذیت من
ساخته شده بودن..ولی خوشم میومد..از مرور اون خاطرات خوشم میومد.به
حماقت های امیررایا که فکر می کردم،جدا خوشمم میومد..به دامی که بی هوا
توو پا گذاشته بود و حالا دست من بود ازادشدن یا نابود کردنش!حالا دست
من بود.نه؟ لبخندی روی صورتم نقش بست و پرغرور گفتم:راسمتش..راس
میگن..تو دانشگاه یه پسر هس به ا سم آق امیررایا..پسر یه مرد سر شناس و
میلیاردر..یه گردن کلفتی که گردن کلفت از خودش،خودشه!.یکی که همه
جلوو تا کمر خم می شدن وا سه یه گوشه چشم!خوب،میگفتم..پسر ایشون
از من خوششون میاد و من اجازه میدم که تا مدتی ایشون با من دو ست باشن ...
سیما جدی شد و گفت:حیف!حیف!
این حرف سیماو نگاه متعجب بچه ها منو وادار به تعریف همه چی کرد.همه
مونده بودن.از این افکار شدم و پلید و پلشت من!زیر اون نگاها از خودم بدم
اومد ولی با مرور اون آینده ی پر غرور خندیدم و گفتم:
-نگاشون کن... چه غمبرک زدن! حالا مهم نیس..امیررا یا یه نیم نگاه به
اطرافش کنه صد تا دختر میان سمتب!
لیدا ناراحت گفت:دلت میاد؟! تو رو خدا پسر به این خوبی..می خوای روی
این همه مهرومحبت درپوش بزاری؟حیف نیست رویا؟!چرا رویا جدی بهش
فکر نمی کنی؟یعنی یه ذره هم به فکر آینده ات نیستی دختر؟
نیشیخند زدم و گفتم:آینده رو تو چی می بینی لیدا؟توی پول؟با دور زدن امیررایا
ِ
به راحتی میشه کلی پول به جیب زد!توی شوهرکردن با یه خوشگل خر
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت75 ماشین های گران قیمتی در آن پارک شده بود نور رنگارنگی که از پنجره به حیاط م
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت76
سری به نشانه ی نه تکان دادم که ادامه داد
-خیلی چیزا هست که نمی دونی و حتی توقع نداری بشنوی
با رسیدن سونیا و دوروک کنارمان وقت فکر کردن به حرف رادمان را از دست دادم، به سونیا نزدیک شدم و با
نگرانی پرسیدم
-خوبی
جوابی نداد که فهمیدم حالش خوب نیست، رادمان به سمت دوروک رفت و چیزی گفت که دوروک هم به نشان تایید
حرفش سر تکان داد کنجکاو بودم معنی حرفش را بدانم که رادمان به سمتم برگشت و گفت:
-دوروک قراره سونیا رو ببره بیمارستان و از اون جاهم برن خونه ی دوروک
مکثی کرد، گیج شده بودم پس تکلیف من چه می شود؟!صدای رادمان پاسخ سوالی که در ذهنم بود را داد
-و تورو قراره من برسونم
حرفش در سرم اکو می داد وای نه! اگر شهاب مرا با رادمان می دید خدا می داند چه فکری می کرد با استرسی که
روی صدایم تاثیر گذاشته بود گفتم:
-ممنون من خودم میرم
پوزخند رادمان از چشمم دور نماند، اشاره ای به درب ورودی کرد و گفت:
-اگه میتونی برو
به سمت سونیا و دوروک برگشتم که با جای خالی آن ها مواجه شدم کی رفتند که متوجه نشدم! به سمت رادمان که
دست به سینه و با تمسخر نگاهم می کرد برگشتم به گمانم راهی جز رفتن با او نداشتم پس با حرص روی برگرداندم
و جلوتر از اون به راه افتادم صدای خندیدنش به گوشم رسید و حرصم بیش تر شد، میان آن همه شلوغی و همهمه
بعد از برداشتن وسایل من از خانه خارج شدیم که رادمان به سمت المبورگینی سفید رنگش رفت از دیدن ماشین
ابرویی بالا انداختم و با قدم های آرام از حیاط بیرون رفتم، کنار درب بزرگ آهنی منتظر آمدن رادمان شدم که
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃