💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت66 * _بهت میگم درو قفل می کنه مارال.حتی موبایلمم ازم گرفته! _پس چط
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت67
مارال:امروز نا امید تر از دیروز شدی!
_برای اینکه امروز فهمیدم امید داشتن چقدر مسخره است. فردا این عقیده ام پررنگ تر میشه،روزهای بعدم همینطور .کم کم من می مونم یه قلب مرده و یه دل نا امید.
_این طوری نگو ان شالله درست میشه.
_اگه قرار بود با ان شالله،ماشالله درست بشه تا الان شده بود. خدا منو فراموش کرده. هر چقدر هر امید داشته باشم چیزی حل نمیشه..
صدای آهش به گوشم می رسه:
_چی بهت بگم جز اینکه امیدوارم توی همین مرحله ی سخت زندگیت یه امیدی بهت نشون بده که دوباره امید به دلت برگرده و بفهمی فراموش نشدی.
سکوت میکنم و مارال اینبار با کمی هیجان ادامه میده:
_اصلاگوش کن ببین چی میگم هامون ساعت چند میاد خونه ؟
متفکر جواب میدم :
_هشت ، نه ! قبل از این جریانات سر شب میومد خونش اما الان فکر کنم چشم دیدن منو نداره.
با همون هیجان ادامه میده:
_باشه من کشیک میدم هر وقت اومد کلیدش و ازش کش برو از زیر در بفرست بیرون منم سریع از روش یکی میسازم و از زیر برمی گردونم تو هم بذار سر جاش .
فکر بدی نبود اما خطر داشت :
_اگه هامون بفهمه؟
_آرامشی که من میشناسم توی این کارهای زیرزیرکی استاده الکی بهونه نیار خیلی خوب از پسش برمیای.
لبخند به لب سر تکون میدم :
_باشه ببینم چی کار می تونم بکنم .
_سعیتو بکن منم الان باید برم مامانم صدام میزنه ولی شب حتما پشت در خونتونم. مواظب خودت باش. ببینم هنوز مثل اون چند روزی که خونه ی ما بودی بد غذایی؟؟
بی حوصله جواب میدم:
_آره نمیدونم چه مرگم شده که از همه ی غذا ها متنفر شدم چند روزه فقط خودمو با نون پنیر سیر میکنم .
_خاک تو کله ی شعبون بی مخت کنن آخه چی بهت بگم؟پاک از دست رفتی حالا افسرده شدی به کنار انقدر به خودت گشنگی نده عین زنای حامله می مونی که تا بو به دماغشون میخوره عق می زنن و ناز می کنن .
با این حرف مارال لبخند روی لب هام خشک میشه و به یک باره چنان ترسی به دلم میوفته که قدرت نگه داری گوشی رو توی دستم ندارم.
صدای حرف زدن مارال و خداحافظیش میاد و من حتی نمیفهمم خداحافظی کردم یا نه !
چنان نیرویی ازم تحلیل رفته که فقط مات موندم . ممکن بود ؟
حتی فکرش هم عذاب آوره . سرم رو با ترس به نشونه ی مخالفت تکون میدم و هیستیریک از جا می پرم. به آشپزخونه میرم و همونطور دیوانه وار زیر لب با خودم حرف میزنم:
_احمق نشو آرامش تو همیشه توی این فصل اشتهات کور میشد. الانم فقط معدت بهم ریخته .تنبلی می کنی بخوای غذا بخوری وگرنه خیلی هم خوب می تونی .
قابلمه های برنج و مرغی که دیشب پخته بودم و دست نخورده باقی موند رو از یخچال بیرون می کشم و روی گاز می ذارم. ثابت می کنم که همه این ها یه فکر احمقانه است! انقدر این روزها شوک بهم وارد شده که زده به سرم افکارم هم دست خودم نیست .
تا گرم شدن غذا به جون ناخن هام میوفتم و با استرس گوشه های ناخنم رو می جوم.
بی طاقت غذای ولرم شده رو روی میز ناهار خوری توی آشپزخونه میذارم،قاشق رو بر میدارم و تند و بدون مکث برای خودم غذا می کشم و شروع می کنم .
لقمه ها رو بدون اینکه بجوم قورت میدم و در همون حال با خودم حرف می زنم:
_خیلی هم خوب می تونم غذا بخورم،مارال پرت و پلا میگه این فکر ها احمقانه است چنین چیزی ممکن نیست . نه ممکن نیست!
چند قاشق می خورم و وقتی سعی در قورت دادن لقمه ی دهانم دارم بی طاقت کنترل از کف میدم و به سمت دستشویی می دوم و تمام اون لقمه هایی که به زور قورت داده بودم رو بالا میارم .
حقیقت این بود که از همون وقتی بوی گرم مرغ به دماغم خورد حالم بد شد،دو هفته ای میشد دچار این حالت تهوع شده بودم اما مگه همش اثرات کم اشتهایی و زخم معده نبود؟مگه نه اینکه من همیشه از بوی غذای داغ بیزار بودم؟ مگه نه اینکه این فصل سال کم اشتها میشم ؟ پس الان این استرس چی بود ؟ هیچی جز یه خیال پوچ و ترسناک!
با چند نفس پی در پی سعی می کنم آرامش از دست رفتمو به دست بیارم .این افکار مالیخولیایی فقط مغز خودم رو داغون میکرد.
بلند میشم،صبح زود بیدار شده بودم و کار خاصی هم برای انجام دادن نداشتم از یه طرف هم معده ی آشوب شدم داشت آزارم میداد پس بهترین کار مفیدی که می تونستم اون لحظه انجام بدم،خوابیدن بود.
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص
آرامش دختری که یک شب مورد #تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید…
@roman_ziba
پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت67 مارال:امروز نا امید تر از دیروز شدی! _برای اینکه امروز فهمیدم امید داشتن چ
🌺🌺🌺🌿
#پارت68
صدای چرخش کلید توی قفل در قلبم رو به تلاطم می ندازه،حس دختر بچه ای رو دارم که از پدر بداخلاقش می ترسه و از لمس حضورش از ترس خودش رو جمع می کنه .
تنها حسی که این روزها به هامون داشتم،ترس به علاوه ی حس معذب بودن! همون طور گیج روی مبل نشستم که قامتش رو می بینم،هیچ وقت نمی خواستم بفهمه تا چه حد ازش می ترسم،دوست داشتم فکر کنه من همون آرامش زبون دراز و جسورم.تنها دختری که در مقابلش می ایستاد.
سلامی زمزمه می کنم که جوابم رو میده،عجیب بود که هامون هر بار جواب سلامم رو واضح می داد در حالی که من ازش توقع داشتم رو برگردونه .
قیافش خسته و داغون تر از هر زمان به نظر میرسه،اینو حتی اگه از سر و وضع آشفته اش نشه فهمید از رگه های قرمزی که سفیدی چشمش رو در بر گرفته خیلی راحت میشه فهمید .
بدون اینکه حرفی بارم کنه به سمت اتاقش میره،مرددم برم توی اتاقش یا نه! دیشب شام نخورد،معلوم نبود امشب قراره چه سازی بزنه!
توی تردید دست و پا می زنم که صدای باز شدن در اتاقش میاد .
چشمم رو به اتاق میدوزم،با دیدن بالاتنه ی برهنه و عضلانی که بدون هیچ پوششی توی دیدم بود چشمام ناخودآگاه گرد میشه.هم تعجب می کنم هم تمام وجودم از نفرت پر میشه. از بدن برهنه ی مردها متنفر بودم،حالم از هر چی هیکل مردونه است به هم میخوره .به این فکر می کنم من اولین بار بود هامون رو این طور می دیدم،حقیقتا هامون حتی یک بار هم تیشرت آستین کوتاه نپوشیده بود و من حتی بازوهاش رو ندیده بودم اما الان… با بدنی نیمه برهنه از مقابل چشمم عبور میکنه و به حموم میره .
نفسی که تا اون لحظه حبس شده بود رو آزاد می کنم،حس می کنم از نفرت وجودم داغ شده،دستی به گونه هام می کشم.هرم آتیشی که از گونه هام بیرون میاد دلم رو زیر و رو میکنه.
چشم هام رو می بندم،توی اون تاریکی چشم های آبی رنگ هاکان جلوی چشمم میاد.نگاهش،تنش،حرف هاش ،اون شب… اون شب… اون شب…
پلک هامو روی هم فشار میدم ،اون قدر محکم که درد میگیرن اما مهم نیست.باید فراموش کنم.
لعنت به اون شب ،لعنت به هاکان،لعنت به من ، لعنت به هامون !
بلایی به سرم اومده بود که تا آخر عمر از تمام مردها فراری باشم،تنها مقصر هاکان نبود،هامون هم با رفتارش حس ضعیف بودن رو بهم القا می کرد و من از این حس بیزاربودم. از له شدن،از خورد شدن…
صدای شر شر آب میاد،چشمام رو باز می کنم و اولین چیزی که میبینم ساعت مشکی اسپورت که روی کاغذ دیواری خودنمایی می کنه و دقیقه هاش ،حتی ثانیه هاش برام زنگ خطره.
باید زودتر کلید رو از جیب هامون بر می داشتم و به دست مارال می رسوندم .
با این فکر مالشی به چشمهای ملتهبم که طبق معمول سوخت و نبارید،می دم و بلند میشم و به اتاق هامون می رم،استرس دارم و همین باعث شده دست هام بلرزه و اعصابم خورد بشه،کُتی که تنش بود همون طور روی تخت رها شده،برش می دارم. شامه ام پر میشه از عطر سردی که درست مثل هامون وجود آدم رو می لرزوند. دست توی جیبش می کنم و دسته کلیدش رو بیرون می کشم. کلید خونه اش یه فرق با بقیه داشت،کوچیک و در عین حال نوک تیز!
همون رو از لابلای کلید ها بیرون می کشم و کت رو سر جاش می ذارم. هنوز صدای شر شر آب میاد .به سمت در پا تند می کنم و به آرومی بازش میکنم،به محض باز شدن در نگاهم با نگاه ترسیده ی مارال تلاقی میکنه،با دیدن من نفس راحتی میکشه:
_ترسیدم.
فوری کلید رو به سمتش می گیرم :
_زیاد وقت ندارم مارال،اینو بگیر وقتی ساختی خیلی آروم از زیر در بفرست داخل.
سر تکون میده:
_خیالت راحت زود ردیف می کنم… تو خوبی دیگه؟
_خوبم نگران نباش.
سری تکون داده و با قدم های تند از پله ها پایین میره . در رو می بندم،حتی نتونستم دوستمو بغل کنم!! اینجا توی این چهار دیواری رسما زندانی هامون شده بودم. صدای شر شر آب قطع میشه،فوری به آشپزخونه میرم و خودم رو مشغول دم کردن چای نشون میدم. صدای باز شدن در حموم میاد و من حتی سر بر نمی گردونم تا مبادا دوباره با بالاتنه ی برهنه اش روبه رو بشم .
همونجا می ایستم تا چای دم بکشه،دو تا لیوان چای می ریزم و از آشپزخونه بیرون میرم. همزمان با من هامون هم از اتاق بیرون میاد .
طبق معمول تیشترت آستین بلند سیاه،که عجیب با چشم های شب زده و ته ریش بلند شدش ست شده .
روی مبل می شینه و با جدیت میگه:
_بشین!
سری به نشون تایید تکون میدم و سینی رو روی میز می ذارم و می شینم،درست روبه روش.
دستاش رو به هم قلاب میکنه و سرش رو پایین میبره،قطره ای آب از روی موهای نم زده و خیسش پایین می چکه .حال غریبی داره و گویا داره عذاب می کشه. بعد از مکث طولانی سر بلند میکنه و چشمهای سرخش رو به چشمام می دوزه.
سکوت کردم و منتظرم،بالاخره سکوت رو با صدای بم و کمی خش دارش می شکنه:
_اون شب چه اتفاقی افتاد ؟
جا می خورم،منتظر بهم چشم دوخته. سکوتم رو که می بینه نه فریاد میزنه نه حمله میکنه انگار قصد داره با در دیگه ای وارد بشه .
🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص
آرامش دختری که یک شب مورد #تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید…
@roman_ziba
پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه
❣حاج اسماعیل دولابی (ره)
اگر پرده کنار برود و به حـقایق
واقف شویم بیش از آنڪه خدا
را برای دعاهایی که اجابت کرده
شاکر باشیم برای دعـاهایی که
اجابت نڪرده شاڪر می شویم
@roman_ziba