💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت67 مارال:امروز نا امید تر از دیروز شدی! _برای اینکه امروز فهمیدم امید داشتن چ
🌺🌺🌺🌿
#پارت68
صدای چرخش کلید توی قفل در قلبم رو به تلاطم می ندازه،حس دختر بچه ای رو دارم که از پدر بداخلاقش می ترسه و از لمس حضورش از ترس خودش رو جمع می کنه .
تنها حسی که این روزها به هامون داشتم،ترس به علاوه ی حس معذب بودن! همون طور گیج روی مبل نشستم که قامتش رو می بینم،هیچ وقت نمی خواستم بفهمه تا چه حد ازش می ترسم،دوست داشتم فکر کنه من همون آرامش زبون دراز و جسورم.تنها دختری که در مقابلش می ایستاد.
سلامی زمزمه می کنم که جوابم رو میده،عجیب بود که هامون هر بار جواب سلامم رو واضح می داد در حالی که من ازش توقع داشتم رو برگردونه .
قیافش خسته و داغون تر از هر زمان به نظر میرسه،اینو حتی اگه از سر و وضع آشفته اش نشه فهمید از رگه های قرمزی که سفیدی چشمش رو در بر گرفته خیلی راحت میشه فهمید .
بدون اینکه حرفی بارم کنه به سمت اتاقش میره،مرددم برم توی اتاقش یا نه! دیشب شام نخورد،معلوم نبود امشب قراره چه سازی بزنه!
توی تردید دست و پا می زنم که صدای باز شدن در اتاقش میاد .
چشمم رو به اتاق میدوزم،با دیدن بالاتنه ی برهنه و عضلانی که بدون هیچ پوششی توی دیدم بود چشمام ناخودآگاه گرد میشه.هم تعجب می کنم هم تمام وجودم از نفرت پر میشه. از بدن برهنه ی مردها متنفر بودم،حالم از هر چی هیکل مردونه است به هم میخوره .به این فکر می کنم من اولین بار بود هامون رو این طور می دیدم،حقیقتا هامون حتی یک بار هم تیشرت آستین کوتاه نپوشیده بود و من حتی بازوهاش رو ندیده بودم اما الان… با بدنی نیمه برهنه از مقابل چشمم عبور میکنه و به حموم میره .
نفسی که تا اون لحظه حبس شده بود رو آزاد می کنم،حس می کنم از نفرت وجودم داغ شده،دستی به گونه هام می کشم.هرم آتیشی که از گونه هام بیرون میاد دلم رو زیر و رو میکنه.
چشم هام رو می بندم،توی اون تاریکی چشم های آبی رنگ هاکان جلوی چشمم میاد.نگاهش،تنش،حرف هاش ،اون شب… اون شب… اون شب…
پلک هامو روی هم فشار میدم ،اون قدر محکم که درد میگیرن اما مهم نیست.باید فراموش کنم.
لعنت به اون شب ،لعنت به هاکان،لعنت به من ، لعنت به هامون !
بلایی به سرم اومده بود که تا آخر عمر از تمام مردها فراری باشم،تنها مقصر هاکان نبود،هامون هم با رفتارش حس ضعیف بودن رو بهم القا می کرد و من از این حس بیزاربودم. از له شدن،از خورد شدن…
صدای شر شر آب میاد،چشمام رو باز می کنم و اولین چیزی که میبینم ساعت مشکی اسپورت که روی کاغذ دیواری خودنمایی می کنه و دقیقه هاش ،حتی ثانیه هاش برام زنگ خطره.
باید زودتر کلید رو از جیب هامون بر می داشتم و به دست مارال می رسوندم .
با این فکر مالشی به چشمهای ملتهبم که طبق معمول سوخت و نبارید،می دم و بلند میشم و به اتاق هامون می رم،استرس دارم و همین باعث شده دست هام بلرزه و اعصابم خورد بشه،کُتی که تنش بود همون طور روی تخت رها شده،برش می دارم. شامه ام پر میشه از عطر سردی که درست مثل هامون وجود آدم رو می لرزوند. دست توی جیبش می کنم و دسته کلیدش رو بیرون می کشم. کلید خونه اش یه فرق با بقیه داشت،کوچیک و در عین حال نوک تیز!
همون رو از لابلای کلید ها بیرون می کشم و کت رو سر جاش می ذارم. هنوز صدای شر شر آب میاد .به سمت در پا تند می کنم و به آرومی بازش میکنم،به محض باز شدن در نگاهم با نگاه ترسیده ی مارال تلاقی میکنه،با دیدن من نفس راحتی میکشه:
_ترسیدم.
فوری کلید رو به سمتش می گیرم :
_زیاد وقت ندارم مارال،اینو بگیر وقتی ساختی خیلی آروم از زیر در بفرست داخل.
سر تکون میده:
_خیالت راحت زود ردیف می کنم… تو خوبی دیگه؟
_خوبم نگران نباش.
سری تکون داده و با قدم های تند از پله ها پایین میره . در رو می بندم،حتی نتونستم دوستمو بغل کنم!! اینجا توی این چهار دیواری رسما زندانی هامون شده بودم. صدای شر شر آب قطع میشه،فوری به آشپزخونه میرم و خودم رو مشغول دم کردن چای نشون میدم. صدای باز شدن در حموم میاد و من حتی سر بر نمی گردونم تا مبادا دوباره با بالاتنه ی برهنه اش روبه رو بشم .
همونجا می ایستم تا چای دم بکشه،دو تا لیوان چای می ریزم و از آشپزخونه بیرون میرم. همزمان با من هامون هم از اتاق بیرون میاد .
طبق معمول تیشترت آستین بلند سیاه،که عجیب با چشم های شب زده و ته ریش بلند شدش ست شده .
روی مبل می شینه و با جدیت میگه:
_بشین!
سری به نشون تایید تکون میدم و سینی رو روی میز می ذارم و می شینم،درست روبه روش.
دستاش رو به هم قلاب میکنه و سرش رو پایین میبره،قطره ای آب از روی موهای نم زده و خیسش پایین می چکه .حال غریبی داره و گویا داره عذاب می کشه. بعد از مکث طولانی سر بلند میکنه و چشمهای سرخش رو به چشمام می دوزه.
سکوت کردم و منتظرم،بالاخره سکوت رو با صدای بم و کمی خش دارش می شکنه:
_اون شب چه اتفاقی افتاد ؟
جا می خورم،منتظر بهم چشم دوخته. سکوتم رو که می بینه نه فریاد میزنه نه حمله میکنه انگار قصد داره با در دیگه ای وارد بشه .
🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت67 آه از نهادم بلند شد...یعنی امشبم پیش من می مونه.....اخه از من بی زبونتر هم
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت68
خرید که تمام شد قرار شد همه وسایلو بفرستن خونه...ما هم راه افتادیم تا برای خودمون خرید کنیم.....غزل جلو
همه مغازه ها می ایستاد و نگاه می کرد حتی مغازه هایی که نمی خواست چیزی ازشون بخره....همین منو کالفه کرده
بود..برام عجیب بود که چرا بهنام چیزی نمی گه و خونسرد با ما همراهی می کنه..اخرش خسته شدم و گفتم:
-غزل جون ببخشید ولی اینجوری که تو همه جا می ایستی فکر کنم ما تا یه هفته دیگه هم نتونیم لباس بخریم
بهنام خندش گرفته بود ولی چیزی نگفت...غزل گفت:
-اه ساقی...تو دیگه چرا؟یه بارم که بهنام چیزی نمی گه تو گفتی!
دوست نداشتم از دستم دلخور بشه پس گفتم
-ببخشید....من با گشتن توی بازار مشکلی ندارم ولی بهروز ممکنه مامان و باباتو اذیت کنه....
غزل که انگار تازه یادش افتاده بود گفت:
-وای راست می گیا...بدوین ...بدوین که دیر شد
و تند و تند شروع به راه رفتن کرد.....خندم گرفته بود....ما هم سرعتمونو زیاد کردیم و دنبالش راه افتادیم
غزل یه لباس سرمه ای کوتاه خرید..بالای لباسش یقه رومی بود و بلندیش تا زانوش می رسید..منم یه لباس قرمز
خیلی خوشرنگ خریدم.. یه بند 1 سانتی داشت که روش پر از گل های رز درشتی بود که ازخود پارچه لباس درست
شده بودن و مثل یقه رومی کج روی شونم قرار می گرفت..لباس من بلند بود و روی کفشم می افتاد....یه چاک هم
داشت که از جلو تا روی رونم باز می شد..خسته برگشتیم خونه....تمام مدت خرید بهنام ساکت دنبالمون می
اومد...فقط موقع خرید لباسا پولشونو حساب کرد...و به هر دو مون گفت مبارکه..همین....
*
فاطمه خانم مخالف استخدام پرستار بود...و اصرار های بهنام هم نتیجه ای نداشت... فاطمه خانم گفت نمی تونه به
کسی اعتماد کنه و بچه رو بهش بسپاره...چون بچه با ساقی اروم میشه و ساقی هم خیلی خوب بهش می رسه پس
ساقی بچه رو نگه میداره...و یکی دیگه رو برای انجام کارای خونه استخدام می کنن خوشحال بودم...با این اوضاع من
هم می تونستم بیشتر استراحت کنم..
روز مهمونی شده بود...از شانس خوب من بهروز امروز همش توی خواب بود و من راحت به کارام می رسیدم....صبح
حمامش کرده بودم و خودم هم دوش گرفته بودم...اتوی غزلو گرفته بودمو موهامو اتو کشیده بودم....موهام
خودشون لخت هستن ولی بعد از حمام یکم وز می شن..با اتو درستشون کردم...حاال بلند تر به نظر می
رسیدن......جلوی موهامو پوش دادم و همه رو با دو تا سنجاق سر قرمز جمع کردم بالا...بقیه
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت67 تومیگی )اداشو دراوردم ( درضمن فکرنکن خبریه هیچ انتظاری ازمن نداشته باش و ی
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت68
پسره ی عوضی اصلا چراباید این اتفاق برای من میوفتاد
الناز:عسل تو دیگه زیادی به اون بیچاره توهین میکنی این همون ارشامه که همیشه کمکت
کرده ولی تو ....
-راست میگفت دیگه چیزی نگفتم شام خونه الناز اینا بودم بعد شام به سمت خونه رفتم وارد
خونه شدم مامان کناربابا روی مبل نشسته بود داشتن فیلم
میدیدن که متوجه امدن من شدن
-سلام
-سلام عزیزم خوبی
-باصدای ارومی گفتم بله
داشتم ازپله ها میرفتم بالا که بابا صدام کرد
-عسل باباجان میشه چنددقیقه بیای اینجا
-میشنوم بابا
-امروز بعدازظهر خاله زهرا به مادرت زنگ زده وتورو برای ارشام خواستگاری کرده ماهم موافقیم
توچی دخترم ؟؟
عسل :
پس ارشام کارخودشو کرد ،برای اینکه خیلی ضایه نباشه باصدای ارومی گفتم اماکارشما چی
-نه دخترم قراره ارشام کمکم کنه نگران من نباش تو مهم تری
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت67 -آخه انگار می خوای ازش فرار کنی! صدای بوق ماشینی که از پشت سر آمد مرا
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت68
سکوت کردم و باهم به سمت خانه رفتیم، با ورودم به حیاط دلم می خواست هوای خانه پدری ام را ببلعم نگاهم را از
جای جای حیاط گذراندم و به حالت دویدن به سمت خانه رفتم و از همان جا نیما را صدا زدم
-نیما کجایی بیا که عزیزدلت اومده
مادرم با لبخند حرکاتم را نگاه می کرد، صدای نیما که از اتاقش می آمد اشتیاقم را دو چندان کرد برای دیدنش
-وای باز زلزله اومد
بعد از گذشتن از پذیرایی بدون در زدن وارد اتاق نیما که با ست مشکی و سفید چیده شده بود شدم روی تخت
مشکی رنگش خود را به خواب زده بود به سمتش رفتم و بی هوا خود را روی تخت انداختم که آخش بلند شد.
بعد از خوش و بش با نیما باهم از اتاق بیرون رفتیم پدرم که مشغول خواندن حافظ بود یاعلی گویان از جایش بلند
شد و دست هایش را به رویم باز کرد در آغوش امنش نفس بلندی کشیدم و چشم هایم را بستم
صدای نیما بود که جو به وجود آمده را بهم زد
-خوبه حالا همش دو روزه نبوده این کارا چیه آخه
خنده ی کوتاهی کردم؛ ناهار را در جو صمیمی خانواده خوردیم مادرم همه را به خوردن میوه دعوت کرد نیما که با
گوشی اش مشغول بود گفت:
-شهاب داره میاد این جا
با شنیدن حرفش لبخندی زدم لحظاتی در سکوت گذشت که صدای زنگ در سکوت را شکست و نیما از جایش بلند
شد، درب را باز کرد و منتظر ورود شهاب شد با دیدن شهاب عمیق او را در آغوش کشید نگاهم به شهاب که تیپ
مشکی زده بود و خستگی در چهره اش نمایان بود خیره ماند
به سمت پدرم رفت و با او مردانه دست داد و حالش را پرسید مادرم را مخاطب قرار داد و گفت:
-سلام مادر خوبی؟ برای اومدن که اذیت نشدید؟
مادرم با خوش رویی جوابش را داد
-خوش اومدی پسرم، نه با رادمان دوستت اومدیم خداحفظش کنه
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت67 -فکر نمی کردم آقای رستم پور همچین عروس کنه ای داشته باشن! -و من هم فکر نمی
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت68
-سلام..خوبی؟!
مغموم و گرفته گفت:سالم رسیدی؟! سفر خوب بود؟
-آره خوب بود.
-مادر و پدرت خوبن؟دلتنگیت رفع شد؟
-آره...
-دلت واسه یکی اونور کشور تنگ نشده!؟
دروغ!..عادت کردم به دروغ..تمام حرفام باهاو کامل می شد..گفتم:آره...
بغض رو از این ور تلفن حس کردم:رویا...خیلی دلم برات تنگ شده...چرا
گوشیتو جواب ندادی؟
-ببخشید.تازه پیداش کردم.پیش مامان و بابام بودم.
-حق میدم...دیگه توی این هیری ویری جایی واسه من نمی مونه...خداحافظ.
قطع کردم.ا صلا فکر نمی کردم امیررایا اینقدر حساس شده با شه..بالاخره که
چی؟! ولی هنوز می خوام... لازم دارم.
"عینک بزن و ماجرا رو ببین...ذهنتو از اف کار منفی پاک کن...من همون
رویام.شب خوو!"
گو شی رو خامووش کردم. رو پرت دادم تو کیفم.من الان رویا آرمان،عضو
خانواده ی آرمانم،نه دانشجو رویا دوست امیررایا..
به تارا گفتم:احواالت تارا خانوم؟!چه خبر ابجی گلم؟!
گیتار رو روی زمین گذاشت و گفت:خوبم..چه خبر؟ازدواج نکردی؟
-چرا اتفاقا...
چشماش گرد شد و گفت:جون تارا؟!
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت67 لبخندی زد و کنارم آمد با هم از آشپزخانه بیرون آمدیم و به طبقه ی بالا رفت
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت68
آمد و اسمم را صدا می زد از روی لبم محو شد؛ لرزه ای به تنم افتاد و در جایم نیم خیز شدم صدای تپش قلبم در
اتاق اکو می داد چند لحظه بعد باز هم صدای فریاد شهاب بود که به گوشم رسید
_بیا پایین تا نیومدم بالا
آب دهانم را با صدا قورت دادم می دانستم عصبی است اما هرچه فکر می کردم دلیلی نمی یافتم! با ترس از اتاق
بیرون و از پله ها پایین آمدم نگاهم را در سالن چرخاندم که سونیا را گوشه ای سربه زیر گوشه دیدم و در آخر نگاه
خشمگین شهاب که خیره نگاهم می کرد، صدای نزدیک شدن قدم هایش که به سمتم می آمد و صدای عصبی اش
که در فضای ساکت سالن پیچید باعث شد نگاهم را از چشم های سرخش بگیرم...
-کدوم گوری رفته بودید؟
پس دلیل عصبانیتش بیرون رفتن ما بود! نفس عمیقی کشیدم و چشم روی هم گذاشتم و حرفی که درست یک هفته
پیش زده بود را به یاد آوردم
》از اینجا که رفتیم هرکاری خواستی بکن برام مهم نیست《
سرفه ای مصنوعی کردم و با صدایی که سعی داشتم لرزش آن را پنهان کنم گفتم:
-فکر کنم خودت گفته بودی اینجا که بیایم برات مهم نیست کجا میرم
ابرویی بالا انداختم و به چشم هایش خیره شدم مشت شدن پنجه هایش و گره خوردن عضالت دستش حرص
زیادش را نشان می داد گویی با حرفم کیش و مات شده بود نگاهی خشمگین به من و سونیا که با سردرگمی نگاهمان
می کرد انداخت و با قدم هایی بلند به سمت تک اتاقی که در سالن و متعلق به او بود قدم برداشت
با رفتنش سونیا به سمتم آمد و در حالی که ریز می خندید آرام و پچ پچ گونه گفت:
-آفرین خوشم اومد روش کم شد دراکوال
با کلمه ی آخرش خنده ام را به سختی مهار کردم و ریز خندیدم، دستم را گرفت و به سمت پله ها کشید و با هم باال
رفتیم و روی مبل های کنار دیوار شیشه ای نشستیم کمی مکث کردیم و با نگاه به چشم های یکدیگر بمب
خندهمان منفجر شد.
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃