💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت66 بلند شدم بعدازپوشیدن لباسام به سمت محل قرارمون حرکت کردم وقتی رسیدم ازپشت ش
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت67
تومیگی
)اداشو دراوردم (
درضمن فکرنکن خبریه هیچ انتظاری ازمن نداشته باش و یه چیز دیگه وقتی ازدواج کردیم به
هیچ وجه نباید تو کارهم دخالت کنیم اقای ارشام
بدون اینکه بهش فرصت بدم حرفی بزنه ازکافی شاپ امدم بیرون پسره ای احمق خیلی ازت
خوشم میاد که ازت انتظار داشته باشم
یه چیزی تو قلبم سنگینی میکرد نمیدونم چرا ازحرفش بغض کردم زود سوار ماشینم شدمو رفتم
خونه الناز
دوبار ایفنو زدم که
_بله
_سلام خاله جون منم عسل
_عه سلام عزیزم بیاتو مادر
بعد درو بازکرد اروم رفتم تو خونه ی قشنگی داشتن یه باغ کوچیکی که پراز گل های رز زرد و
قرمز سفید بود الناز درستش کرده بود جلوی در ورودی
وایساده بود ازهمه چی براش گفته بودم ازشبی که ازتولد امدم روز بعدالناز امد خونمون همه
چیزو کامل بهش گفتم ازهمه چی خبرداشت
الناز.:سلام خوبی
_سلام خودت چه فکری میکنی
الناز گردنشو کج کرد بهم نگاه کرد زود دستمو گرفت برد تو با مامان الناز احوال پرسی کردم
ورفتیم اتاق الناز
_حاالا میخوای چیکارکنی؟؟
_مجبورم ازدواج کنم من با پسر مهتشم ازدواج نمیکنم
_ یه چیز دیگه هس
_ چی؟
ـ مهر طلاق تو شناسنامت
ـ چاره دیگه ای دارم مگه
ـ اره
ـ با تعجب بهش نگاه کردم که شروع کرد به حرف زدن
ـ ببین ارشام هم خوشگله هم خوشتیپه هم پولداره هردختری ارزوشه که ارشامو داشته باشه
تو با این وضعیت میتونی بایه تیر دونشون بزنی
عسل :
با گنگی بهش نگاه کردم ،چی میگی الناز روکو پوست کنده حرفتو بزن الناز صاف نشستو
الناز :یعنی اینکه کاری کن عاشقت بشه هم مهرطالق نمیره تو شناسنامت وهم زن پسراون
مرتیکه عوضی نمیشی وهم یه شوهر همه چی تموم گیرت میاد
-همینجوری به الناز نگاه میکردم این چی میگه امکان نداره منگ نگاش میکردم
الناز:عسل هوی عسل
-ازهپروت امدم بیرونو بهش توپیدم من میگم ازش متنفرم تومیگی عشق خودت کن به درک
خوشگله به درک که پولداره مهم اینه که اصلا ادم نیس
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت136 غزل اشکاش رو پا کرد و گفت: -من بیشتر...چقدر عوض شدی دختر.. و به ابروهام
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت137
سیاوش گفت:
-انقدر از دیدنتون خوشحالیم که همه چیز یادمون رفت..بفرمایید..بفرمایید
و خودش جلوتر از بقیهمون راه افتاد..غزل اومد کنارم و گفت:
-نه بابا...انگار واقعا این سفر شماها رو متحول کرده..چقدر همگیتون عوض شدین
بعد لپ بهروز و کشید و گفت:
-عمه قربونت بره..چقدر تپلو شدی..این مامانت خوب بهت رسیده ها
و خنده ای کرد...و گفت:
-با مزه است که به تو می گه مامان..برام جالب بود
لبخندی زدم و گفتم:
-خودم هم وقتی اولین بار بهم گفت مامان شوکه شدم....خودم بهش یاد می دادم بهم بگه خاله..ولی مثل این که کار
بهنام بوده و اون بهش یاد داده بهم بگه مامان
غزل ناباورانه نگاهی بهم کرد و گفت:
-واقعا بهنام این کارو کرده؟
گفتم:
باور کن...
نگاهی متعجب به من کرد و گفت:
-نه بابا انگار یه خبراییه...رفتیم خونه باید همه چیزو واسم بگی..از سیر تا پیازشو..فهمیدی؟
لبخندی زدم و گفتم:
-چیزی نیست که بخوام بهت بگم..
به ماشین رسیده بودیم..غزل گفت:
- حالا بریم توی خونه..من می دونم و تو..که چیزی نیست؟
خندیدم و اروم گفتم:
-تو باید واسه من همه چیو بگی ناقال
و به سیاوش اشاره کردم...خندید و گفت:
-اول تو
***
با غزل توی اتاقی که قبال مال خودم و بهروز بود خوابیده بودیم و از اتفاقات اخیر واسه هم می گفتیم....
-خوب که ایمان نامزد کرده..به سالمتی
غزل لبخندی زد و گفت:
-اره...سالمت باشین....
گفتم:
بقیه چی ؟دیگه کسی ازدواجی نامزدی چیزی نکرده؟
غزل گفت:
-نه بابا...انگار یه قرنه اینجا نبودی...سه نفر کمه؟
با تعجب گفتم:
-سه نفر؟:
-اره خوب...ایمان..من..سیاوش
خندیدم و گفتم:
-راست می گی..حواسم نبود..راستی ایدا چه طوره؟
-اونم خوبه...هیچی داره زندگیشو می کنه...بقیه هم همه خوبن...فقط..فقط احسان خیلی سراغتو می گرفت
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
آدم هایی هستند که شاید کم بگویند دوستت دارم
یا شاید اصلا به زبان نیاورند دوست داشتنشان را،
بهشان خرده نگیرید.
این آدم ها فهمیده اند دوستت دارم
حرمت دارد..
مسئولیت دارد..
ولی وقتی به کارهایشان نگاه کنی
دوست داشتن واقعی را می فهمی
می فهمی که همه کار می کند تا تو بخندی
تا تو شاد باشی
آزارت نمی دهد، دلت را نمی شکند.
من این دوست داشتن را می ستایم...
✍ زویا پیرزاد
@roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت67 تومیگی )اداشو دراوردم ( درضمن فکرنکن خبریه هیچ انتظاری ازمن نداشته باش و ی
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت68
پسره ی عوضی اصلا چراباید این اتفاق برای من میوفتاد
الناز:عسل تو دیگه زیادی به اون بیچاره توهین میکنی این همون ارشامه که همیشه کمکت
کرده ولی تو ....
-راست میگفت دیگه چیزی نگفتم شام خونه الناز اینا بودم بعد شام به سمت خونه رفتم وارد
خونه شدم مامان کناربابا روی مبل نشسته بود داشتن فیلم
میدیدن که متوجه امدن من شدن
-سلام
-سلام عزیزم خوبی
-باصدای ارومی گفتم بله
داشتم ازپله ها میرفتم بالا که بابا صدام کرد
-عسل باباجان میشه چنددقیقه بیای اینجا
-میشنوم بابا
-امروز بعدازظهر خاله زهرا به مادرت زنگ زده وتورو برای ارشام خواستگاری کرده ماهم موافقیم
توچی دخترم ؟؟
عسل :
پس ارشام کارخودشو کرد ،برای اینکه خیلی ضایه نباشه باصدای ارومی گفتم اماکارشما چی
-نه دخترم قراره ارشام کمکم کنه نگران من نباش تو مهم تری
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت137 سیاوش گفت: -انقدر از دیدنتون خوشحالیم که همه چیز یادمون رفت..بفرمایید..ب
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت138
و نگاه مشکوکی به من کرد و گفت:
-بد جوری مشکوک میزنه؟...غلط نکنم گلوش پیشت گیر کرده
ضربه ارومی به بازوش زدم و گفتم:
-خانم مارپل اینقدر به این مخت فشار نیار بذار یکم استراحت کنه
-باور کن جدی می گم....حالا ببین کیه که من به تو گفتم..تا روزی که همه چی معلوم شه
اهی کشیدم و گفتم:
-خواهش می کنم غزل..بیا بحثو عوض کنیم
غزل سریع گفت:
-بحث عوض..بگو چی به خورد این داداش من دادی که از این رو به اون رو شده؟
صدای در اتاق باعث شد هر دو مون ساکت بشیم.....از توی رختخواب بلند شدم و اروم به سمت در رفتم و در رو باز
کردم..بهنام بوداروم گفت:
-سلام ..بیدارت کردم؟
لبخندی زدم و خواستم بگم نه که غزل از پشت سرم گفت:
-ا بهنام تو هم بیداری؟
نمی دونم چرا ولی بهنام از دیدن غزل شوکه شد..فکر کنم نمی دونست غزل توی اتاق منه چون با گیجی گفت:
-تو اینجا چیکار می کنی؟
غزل لبخندی خاص زد و گفت:
-داشتیم صحبت می کردیم..تو خودت اینجا چیکار میکنی؟
و ابروهاشو با حالت خنده داری بالا نگه داشت
بهنام سریع گفت:
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت500 بخوام هم تواناییش رو ندارم پس ناچارا قبول میکنم و اون باز جدی میشه و م
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت501
_ببین اینو بدم به مامانم میتونه از بغلاش باز کنه.
کلافه نگاهی به مانتوی خاکستری رنگ میندازم.
_نمیشه،ببین تمام همکارهاشون هستن این مانتو اصلا رسمی نیست.
_خوب میگم که بیا بریم بازار بخریم سر ماه که حقوق گرفتی پولم و پس بده.
چپ چپ نگاهش میکنم:
_بخوام یه مانتوی خوب بخرم باید کل حقوق ماه اولم و بدم.
_خوب همون مانتوی جدیدت رو بپوش همون که قدش بلند بود.
روی تختش میشینم و مینالم:
_نیاوردمش،خونهست.
میخنده و میگه:
_پس میمونه یه راه تا فردا رژیم بگیری مانتوهای من اندازت بشه.
باز هم از نگاه تند و تیزم بینصیبش نمیذارم.
_منظورت اینه که من چاقم؟
_وقتی مانتوهای من تو تنت جا نمیشه یعنی چاقی دیگه.
خدایا این و هامون کی میخوان بفهمن من با شنیدن این حرف عصبی میشم؟
_چه ربطی داره احمق جان؟من یک بار زایمان کردم معلومه هیکلم با تو فرق داره.
دستهاش و به نشونهی تسلیم بالا میبره و میگه:
_حالا یه دورهمی دوستانه که این حرفا رو نداره.
نگاهم رو ازش میگیرم.لعنت به من که به نزدیکترین دوستم دروغ گفتم اما دست خودم نبود هر کاری که کردم نتونستم بگم فردا شب برای مهمونی نه،یک جورهایی برای عروسی محمد دعوتیم.
یاد مانتوی سبزم میوفتم،آخرین مانتویی که به سلیقهی هامون با هم خریده بودیم و فرصت نشده بود بپوشمش، اگه اون بود...
به سرم میزنه که به خونه برم و مانتو رو بردارم و هم سرکی به خونه بکشم.
نگران هامون بودم،بعد از اون شب نه زنگ زد و نه اومد. فقط گاهی شبها پیام میداد و حال من و یلدا رو میپرسید به همین کوتاهی.
با دودلی میپرسم:
_برم خونه و مانتوم رو بردارم؟
با تکون دادن سرش استقبال میکنه.
_برو هامون که این موقع خونه نیست؟
_هامون نیست،اما خاله ملیحه که هست.
باز هم میخنده و با نیش شل شدهای میگه:
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃