eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2.1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت137 کلامش طوری رنگ و بوی جدیت داره که من رو می ترسونه،اگه ذره ای از این ترس توی
🌺🌺🌺🌿 دست خاله ملیحه حتی برای گرفتن شناسنامه هم پیشروی نمی کنه.هامون لای شناسنامه رو باز می کنه،خشونت توی تک تک رفتار هاش هویداست.شناسنامه رو باز می کنه و با کلامی جدی تر ادامه میده: _بیا بخون،ببین صفحه ی دوم اسم کیه! به وضوح شکستن خاله ملیحه رو می بینم،ننگش میشه دیدن اسم من کنار اسم پسرش. اما هامون ادامه میده: _آرامش پناهی.زن من،مال من!عقدش کردم خوب؟اسم من روشه پس تا من نخوام نمی تونه پاشو از خونم بیرون بذاره.حتی تو هم نمی تونی مامان! باورم نمی شه،اولین باره می بینم هامون تو روی مادرش ایستاده،همون طوری که چند دقیقه پیش برای اولین بار دیدم که زبون درازی مقابل هامون چه عواقبی داره. دلم به حال خاله ملیحه می سوزه،داغ هاکان کم بود که حالا داشت آرزوهای به باد رفته ش رو برای هامون می دید. با صدای لرزونی که هیچ شباهتی به خاله ملیحه ی مهربون و با نشاط قبل نداره می گه: _تو چی کار کردی هامون؟ صداش با بغض و بلند تر می شه: _عقد کردی؟؟دختر زهرا رو ؟ قاتل برادر تو ؟ _آره عقد کردم،دختر زهرا رو عقد کردم،دختر قاتل برادرم و عقد کردم خوب که چی؟ می خوای بگی نامردم؟بی معرفتم؟نمک نشناسم؟هر چی دلت می خواد بگو مامان اما قبول کن حرفات هیچ تاثیری نداره این دختر زنِ منه تا روزی هم که بخوام زنِ من باقی می مونه. حتی خاله ملیحه هم مقابل قدرت کلام پسرش کم میاره ،می فهمم دلش شکست،هامون هم می فهمه اما این مرد خودخواه تر از اون بود که بخواد معذرت خواهی کنه. به جاش مادرش سر خم می کنه،سکوت می کنه و دلشکسته زمزمه می کنه: _باشه…انگار تو فراموش کردی مادری هم داری،که آرزوهایی برات داره… خانواده تو فراموش کردی،برادرتو فراموش کردی. منم فراموش می کنم پسری به اسم هامون دارم،ببخش اگه تو زندگیت دخالت کردم. نگاهی به من می ندازه و ادامه میده: _امیدوارم خوشبخت بشی اما،انسانیت و فراموش نکن،اینم آخرین درس از مادرت. حرفش که تموم میشه نگاهی با حسرت به قد و بالای بلند پسرش می ندازه و بی حرف به سمت در حرکت می کنه.لحظه ی آخر هامون صداش می زنه: _مامان. مکث می کنه،انگار نفهمیده پسرش دلجویی کردن بلد نیست،وقتی سکوت هامون رو می بینه آهی می کشه و از خونه بیرون میره. اما نگاه هامون مات به در بسته می مونه،دلم برای هممون می سوزه،حتی خودم با این زخم های عمیقی که جا،جای صورتم رو می سوزونه . قبل از این که هامون دوباره یاد کمربندش بیوفته به سختی تن خشک شده م رو تکون می دم و به سمت اتاقم می رم،لحظه ای که از کنارش می گذرم بازوم رو می گیره.می ترسم،دروغ چرا می ترسم!از این مرد می ترسم. رو به روم می ایسته و سر پایین افتاده م رو با گذاشتن دستش زیر چونه م بالا می گیره سرم رو بالا می گیرم اما نگاهم به زمینه،ازش دلخورم.اندازه ی تمام دنیا ازش دلخورم.چشم هاش مات روی زخم های صورتم می مونه.سرم رو کنار می کشم وبه این بار نمی ایستم و به اتاقم پناه می برم.چراغ رو خاموش می کنم و روی تختم می خزم،اشک هام دوباره از سر گرفته میشه،دستم رو بالا میارم و کنار لبم می ذارم،گرمای خون رو حس می کنم،چشم هام و می بندم و دوباره درد سیلی هایی که خوردم رو حس می کنم،محکم زد،اون قدر محکم که درس بشه و توی سرم فرو بره که دیگه جلوش حرف نزنم،خفه بشم و سکوت کنم.طوری زد که خندیدن یادم بره،حتی گریه کردن رو هم فراموش کنم،بشم یه آدم دور از هر احساسی! دلم به حال خودم و حالت جنین واری که دراز کشیدم می سوزه.حتی دلم به حال هامون می سوزه که از هر طرف تحت فشاره،برادرش رو از دست داد،هاله بهش گفت اون رو هم همراه هاکان توی دلش چال کرده.خاله ملیحه گفت فراموش می کنه پسری به اسم هامون داره.هامونی که گم شده بین دروغ و حقیقت و حتی راه درست رو هم گم کرده. سردم میشه،ملافه رو روی خودم می کشم و دستم رو روی شکمم می ذارم تا بچه م گرم بمونه.انگار اونم مثل مادرش ترسیده. صدای باز شدن در اتاق که میاد لرز افتاده به جون اندامم بیشتر می شه،حضورش رو حس می کنم.کنارم روی تخت می شینه،می فهمه بیدارم که ملافه رو از صورتم کنار می زنه. چشم هام رو باز نمی کنم،بازوم رو می گیره و با فشار وادارم می کنه صاف دراز بکشم.پلک هام همچنان اصرار به بسته موندن دارن اما اشک هام برای بیرون اومدن زیادی مشتاقن. صدای بمش همچنان برای زیر و رو کردن دلم کافیه: _باز کن چشماتو! این بار سرکشی نمی کنم،با شنیدن صداش انگار دلم بی قرار شده برای دیدنش،بین دلخوری هم دلتنگشم.لعنت به احساس من! چشم هام رو باز می کنم و اولین چیزی که توی اون صورت مردونه توجهم رو جلب می کنه ابروهای گره خورده ای هست که انگار حالا حالا ها قصد باز شدن نداره. نمی دونم چرا اومده،هیچ حدسی هم ندارم.عجیبه که حتی کنجکاو هم نیستم. دستم رو می گیره و بلندم می کنه،حالا مقابلش نشستم،بدون فاصله. سرش رو پایین می ندازه و سر پماد توی دستش رو باز می کنه.باور کنم برای مداوای زخم هایی اومده که خودش زده؟
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت137 سیاوش گفت: -انقدر از دیدنتون خوشحالیم که همه چیز یادمون رفت..بفرمایید..ب
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 و نگاه مشکوکی به من کرد و گفت: -بد جوری مشکوک میزنه؟...غلط نکنم گلوش پیشت گیر کرده ضربه ارومی به بازوش زدم و گفتم: -خانم مارپل اینقدر به این مخت فشار نیار بذار یکم استراحت کنه -باور کن جدی می گم....حالا ببین کیه که من به تو گفتم..تا روزی که همه چی معلوم شه اهی کشیدم و گفتم: -خواهش می کنم غزل..بیا بحثو عوض کنیم غزل سریع گفت: -بحث عوض..بگو چی به خورد این داداش من دادی که از این رو به اون رو شده؟ صدای در اتاق باعث شد هر دو مون ساکت بشیم.....از توی رختخواب بلند شدم و اروم به سمت در رفتم و در رو باز کردم..بهنام بوداروم گفت: -سلام ..بیدارت کردم؟ لبخندی زدم و خواستم بگم نه که غزل از پشت سرم گفت: -ا بهنام تو هم بیداری؟ نمی دونم چرا ولی بهنام از دیدن غزل شوکه شد..فکر کنم نمی دونست غزل توی اتاق منه چون با گیجی گفت: -تو اینجا چیکار می کنی؟ غزل لبخندی خاص زد و گفت: -داشتیم صحبت می کردیم..تو خودت اینجا چیکار میکنی؟ و ابروهاشو با حالت خنده داری بالا نگه داشت بهنام سریع گفت: 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت137 رفتیم بیرون درو بستم ارشامم ماشینو از پارکینگ در اورد و به سمت خونشون
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 سیامک :هه خوش باشید ـمن و ارشام جونم همیشه خوشیم به نظر دیگرانم اهمیت نمیدیم پوزخندی بهش زدم اصلااز نگاهش خوشم نیومد با اینکه نامزد داشت بازم.نگاهش به سمت من بود عوضی رفتم کنار مامان اینا انوشا : عسل خبر داشتی سیامک نامزد کرده با این دختره هستی ـ نه والا همه خبرا خدمت شماس انوشا :خخ والا الهه خانوم میگه سیامک از این دختره خوشش نمیاد الانم صیغه محرمیت خوندن تا اشناشن این دختره ی معصوم چیکار کرده مگه عسل :ولش کن بیخیال کارات درس شد ماشیرینی میخوایما عسل : نگاهم کشیده شد سمت ارشام که کنار دانیال نشسته بود با عرشیا و رز بازی میکرد داشتم نگاش میکردم چقدر بهش میاد بابا شدن همینطوری نگاش میکردم که یهو با نگاش قافلگیرم کرد وسرمو انداختم پایین ــــــــــــــــــــــــ ارشام اصال از نگاه سیامک به عسل خوشم نیومد دوست داشتم چشاشو درارم دیگه داشت شورشو درمی اورد موقع شام بود همه داشتیم میرفتیم سرمیز که رفتم کنار سیامک ـ بیا یه دقیقه تو حیاط کارت دارم سیامک :باشهه باهم به سمت حیاط رفتیم و یه نگاه به اطراف انداختم هیچکی نبود هولش دادم کوبوندمش به دیوار ـ ببین سیامک دارم چی بهت میگم دیگه دور ور عسل نمیپلکی فهمیدی تو دیگه زن داری .منم عسل و دوست دارم عسل مال منه فهمیدی یا نه 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت137 باشم.باید مهریه رو می ذاشتم چیزهایی که ارمیا نتونه من رو ول کنه!من واک
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 بودم.عشقم رفته بود و تمام مهر و علاقه ام خاک شده بود.دیگه رویایی نبود که بهش محبت کنم.عشق بورزم!نبود! به سمت تالار راه افتادم.دم در یه لحظه موندم.صدای دزدگیر ماشین اومد.روی دکمه زدم و صدا قطع شد. -مبارک باشه..ان شالله صد سال به پای هم پیربشین. برگشتم سمت صدا.یه آقای نسبتا مسن وایساده بود و دستش به سمت من دراز بود.مات مونده بودم. متعجب پرسید:شما مگه داماد نیستین؟ خنجر خورد گوشه ی چو سینه ام.خونش چکید از چشمهام.اون مرد شونه بالا انداخت و رفت.شبیه دامادا بودم؟ عروسمم کی بود؟چرا عروسمم عروس کس دیگه ای بود!آرزوم بود.اینکه امشب با لباس دامادی بین مردم بچرخم و بگم ممنون که اومدین و گهگاهی به عشقم سر بزنم و باهاش شام بخورم.تکیه به دیوار دادم.از همینجاو بریدم.چه برسه شرکت کنم تو مهمونی ای که همش صدای کسی میاد که ا سم تمام عمرم رو به یه نامرد می چسبونه!.مهمونی که عشق من توو عروس مرد دیگه است!.مهمونی؟از دست کی بنالم؟...تقدیر؟بهش اعتقاد ندارم چون همه ی وجودم رو ازم گرفت! سرم رو تکون دادم.وارد شدم.سلا علیک کردم.سامان مضطرب اومد سمتم و گفت:امیر،داداو خوبی؟ خوب بودم؟!.نبض نداشتم،اونوقت خوب بودم؟.نگاهش کردم و گفتم:خوبم سامان. -بیا بشین پیش ما... ما؟..رفتم همراهش.یه میز ده نفره که بچه ها نشسته بودن.با دیدن من همه بلند شدن.آندره و سهیل و بردیا و نیما و رهام.با لبخند تلخی جواب همه ا شون رو دادم.همه ناراحت بودن؟.نمی دونم ولی چرا نمی خندیدن؟.نشستم.نشستن. -خوب چه خبر؟ آندره لب باز کرد و مردد پرسید:امیر خوبی؟ می فهمیدن وقتی می گن خوبی من بیشتر داغون میشم.دلم خووش بود که به فکرمن ولی من دل نگرانی یکی دیگه رو می خواستم.غم و ناراحتیم رو قورت دادم و گفتم:خوبم.شما چی؟رهام ابروهات اومده ها...بزنشون! رهام سر بلند کرد و شربت تو گلوو پرید سامان زد پشتش.وقتی به حال اومد،اخم کرد چیزی بگه اما نمی دونم چی شد که حرفش رو خورد.انقدر ترحم برانگیز بودم به نار اونا؟ -هوم؟چرا چیزی نمیگی؟ نگاهم کرد و دستی تو هوا تکون داد:حوصله اتو ندارم. خندیدم تا شاید مهر سکوت بقیه بشکنه...گفتم:از اول هم بودم تو رو توی اکیپمون جا بدیم! تشر زد:بیشین بینیم باو...قد علم میکنه جوجه فکولی! آندره گفت:امیر،چه می کنی؟امسال دانشگاه داریا... پوزخند زدم:نخیر بابا...ورودی بهمنم! نیما با داد گفت:چی؟ زد رو میز و گفت:نه امیر...من ورودی پائیزم.جان من بیا... 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت137 چشم که باز کردم با تاریکی مطلق خانه مواجه شدم؛ گنگ و گیج نگاهی به اطراف
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 نیما به سمتم سر چرخاند و نگاهی پر معنی حواله ام کرد و با خنده سرتکان داد، وارد اتاق شدند که با بسته شدن درب سونیا با ذوق به سمتم آمد و رو به رویم ایستاد -شنیدی شهاب چی گفت؟ به نقطه ای نامعلوم خیره شدم و در دل آرزو کردم که ای کاش حرف هایش بر اثر مستی نباشد بی حرف همراه سونیا به بالا رفتیم گویی برای خواب عجله داشتم که بدون خوردن شام به تخت رفتم و زودتر از آنچه که فکر می کردم خوابم برد. *** اینکه دیروز عصر خوابیده بودم باعث شد صبح خیلی زود بیدار شوم تصمیم گرفتم قبل از آماده شدن برای کلاس صبحانه بخورم چون گشنگی امانم را بریده بود از اتاق بیرون رفتم و خودم را به آشپزخانه رساندم و صبحانه ی مفصلی روی میز چیدم؛ کنار قهوه ساز پشت به درب آشپزخانه ایستاده بودم و دقایقی را در همان حالت گذراندم و بعد از درست شدن قهوه فنجانی برای خودم ریختم و به سمت میز برگشتم اما با دیدن شهاب که دست به سینه پشت سرم ایستاده بود هین بلندی کشیدم و فنجان از دستم رها شد و قهوه روی لباس شهاب ریخت. شُکه به شاهکارم خیره بودم که شهاب از داغی قهوه چشم هایش را روی هم فشرد و پیراهن سفید رنگش را در دست گرفت و از تنش دور کرد؛ فاصله ی بینمان را پر کردم و در حالی که با دست های لرزان دکمه های پیراهنش را باز می کردم گفتم: -تو چرا مثل جن میای تو؟ آخرین دکمه را باز کردم که سینه ی عضالنی و ستبرش جلوی چشمم نمایان شد، هول شده بودم و تند تند حرف می زدم -ببین چی شد، قرمز شده نفس حبس شده ام را رها کردم و ادامه دادم -اصالً من... دستش را زیر چانه ام گذاشت و سرم را به سمت صورتش بلند کرد حرفم را نصفه رها کردم و به چشمانی که در آن خنده موج می زد خیره شدم و تکان خوردن لب هایش توجه ام را جلب کرد -دیشب جواب ندادی ها خدای من یعنی همه چیز یادش بود؟! حاال چه جوابی بدهم نفسم به شماره افتاده بود و سر به زیر انداختم که صدای گیرایش به گوشم رسید -به من نگاه کن دل دل می کردم برای این که اعتراف کنم و بگویم سالهاست عشقش را در سینه حبس کرده ام؛ سر بلند کردم و با صدایی که از شدت هیجان می لرزید گفتم... -منم همون حسی رو دارم که تو داری! دست هایش را دور صورتم قاب گرفت و با شوق به جزء جزءِ اجزای صورتم نگاه کرد سر به زیر انداختم، سعی داشتم استرسی که در وجودم بود را سرکوب کنم که آرام و پر از حس اسمم را صدا زد -نیال ناخواسته از دهانم پرید و با شوق گفتم: -جانم لبخندی روی لبش نقش بست که دیوانه ترم کرد، شهاب همچون چشمه ای زلال بود و من دختری تشنه که با هر حرفش گویی جان دوباره می گرفتم و احساس می کردم هیچ وقت سیراب نمی شوم؛ گویی می خواست حرف مهمی بزند که حالت صورتش را تغییر داد دهان باز کرد برای گفتن که صدای زنگ گوشی اش باعث شد نفسش را با حرص بیرون بفرستد و گوشی را از جیب شلوار جین مشکی رنگش بیرون بکشد تازه به تیپش دقت کردم بی شک آماده ی رفتن به جایی بود؛ تماس را وصل کرد و با گفتن اسمی که به زبان آورد حال خوشم را خراب کرد -چیه رزا سر صبحی با کنجکاوی نگاهش می کردم که چند بار پشت سر هم》باشه《گفت و تماس را قطع کرد، نگاهی به چشمان منتظرم انداخت و در حالی که به سمت درب خروجی می رفت گفت: 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃