eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2.1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت136 همینم کافی بود.یادگار سالارخان شاد بمونه کافیه من هم فدای یه تار از
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 باشم.باید مهریه رو می ذاشتم چیزهایی که ارمیا نتونه من رو ول کنه!من واکنش نمی دم چون من زانو نمی زنم!همین...حالا اینا زخم زبون بزنن... شیوا اومد پیشم و گفت:سلام عزیزم.مبارک باشه! بلند شدم.حالا خوبه دو ستام بودن.با لبخند گفتم:مر سی... شما هم د ست بجنبونین! لیدا اخم کرد و گفت:بزار بری خو نه ی بعد زر بزن...فعلا که قطعی نشده! همه زدیم زیر خنده...می شد برای چند لحظه دور از صدا های اطراف بود. سیما بود. سیما دماغش عمل شده بود.هنوز هم چسب رو شه...پگاه رو ندیده بودم.رونان هم بود.بچه های دانشگاه رو دعوت کرده بودم. پگاه تند تند در حال دو دو اومد سمتم گرفت:سلام خره.... -سلام. سیما با لحن طعنه گفت:چی تور کردی!خدایی بگرد ببین کسی نیست وا سه من! -اوه...بالاخره قانع شدی سنت زیاده؟ ادامو دراورد.مینا زد روی شونه ام و گفت:داماد امیره؟همون پسره که می گفتی؟ لبخند پر کشید ولی لحنم نه!گفتم:نخیر...داماد ارمیاست،استادم! همه هو کشیدن...آنا خندید و گفت:تازه دندون منم درست کرده!فوق العاده استا گاره رو از دور د یدم.او مد سمتم محزون بود:چقدر دلم برات تنگ شده بود رویایی! -مرسی...دیوونه گریه نکنیا...روز عروسی من همه بزنین و بکوبین! دم گوشم گفت:شنیدم انتقامم رو گرفتی...ممنون! خنجر؟سعی کردم بهای امیر خنجر هایی باشه...و نیست!چون من حالا متعلق به عشقم،ارمیام.حالا دیگه آقا بالا سر من مردی مغرور با دو تا برق نفرت بود!نه خاکستری های نم دار امیر... ترانه با لباس صورتیی خندید و گفت:احسان سلام رسوند بچه ها... اخم های پگاه اتوماتیک تو هم رفت و گفت:منم سلام به عمه او می رسونم! با مرور خاطرات احسان و سر به سر گذاشتنامون خندیدم و گفتم:خدایی ترانه حیف شدیا... ترانه دست از دلش گرفت و گفت:نه بابا...به خدا احسان خیلی خوب و مهربونه! گلاره آروم دم گوشم گفت:تارا رو نمی بینم!کوو؟ لبخند ماسید و گفتم:منم ندیدم!... جاش خالی بود.امروز عروسی من بودا... *امیررایا* خاموش شد.تو همین ماشین گفتم دوست دارم و اونم همینجا گفت دیگه نمی خوامت!توی آینه به خودم نگاه کردم. پیاده شدم و کتم رو صاف کردم.یه تیپ مشکی زده بودم.نه به خاطر قشنگ تر بودن،نه،من هنوزم عزادارم 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
𖤐⃟•• we are lιĸe тнe alcoнol oғ нercυleѕ we geт dιzzy.. شُدیم مِثِه‍ اَلڪُل هَرڪیو تَحویل میگیریم سَرِش گیج میرِه... 🚶‍♂ ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
قلمویت را بردار دنیایت را رنگارنگ‌تر از همیشه نقش بزن روی صورتت لبخندی بکش به بلندی افق روی مشکلاتت تیک‌های بزرگ سبز بزن دور اهدافت را دایـره‌های زرد بکش و آدم‌های نصفه و نیمه زندگی‌ات را یکبار و برای همیشه به ضربدرهای قرمز مهمان کن امروز قلم‌مویت را بردار و جهانی نو ترسیم کن آدمی تازه خلق کن، تنها نقاش زندگی تو خودت هستی و بوم صحنه‌ی روزگار… ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت120 از حرفش هردو خندیدیم به سمت سونیا که پشت سرم بود برگشتم که رد نگاهم به
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 -خدا بخیر کنه وارد خانه شدیم و با اولین قدمی که به داخل برداشتم به سمتم چرخید و با صدای بلند گفت: -گفته بودم درست رفتار کن و با وقار باش! سر به زیر انداختم و چیزی نگفتم قدمی به عقب برداشت و چنگی به موهایش زد و ادامه داد -باید یه الدنگ زنگ بزنه بگه خواهرت و دوستاش رو بیا جمع کن؟! آره سونیا؟ نگاهش را به سمت سونیا حواله کرد، پس دوستانش سونیا را به اسم خواهر او می شناختند؛ همه سکوت کرده بودیم یعنی جرات گفتن حرفی را نداشتیم که فریماه سرفه ای مصنوعی کرد و گفت: -بزرگمهر با نیلی درست حرف بزن با حرفش سر بلند کردم و نگاهی به چشمان متعجب شهاب انداختم؛ لحظه ای بعد صدای خنده ی سونیا به گوشم رسید و تعجبِ نگاهِ شهاب جایش را به خنده داد دستی روی ته ریشش کشید و گفت... - این دیگه چی میگه! سری تکان داد و با خنده به سمت اتاقش قدم برداشت و شرایط را برای قهقهه زدن من فراهم کرد فریماه با ژست خنده داری به سمت مبل ها رفت و گفت: -حال کردید گرخید این بار سونیا هم با من همراه شد و هردو با صدای بلند خندیدیم و کنار فریماه جای گرفتیم پشت چشمی نازک کرد و به نایلونی که لباسش در آن بود اشاره کرد و گفت: -خوبه حالا من خرید کردم وگرنه کی باید جواب می داد خودش هم خندید؛ هوا رو به تاریکی می رفت که فریماه از جایش بلند شد و قصد رفتن کرد که گفتم: -امشب رو اینجا بمون سری تکان داد و جواب داد -عمراً اگه مهرنوش بذاره بمونم لبخندی زدم و گفتم: -اون با من؛ بشین از خدا خواسته و بی حرف سر جایش نشست و من هم با خاله مهرنوش تماس گرفتم و با اصرار و خواهش از او خواستم اجازه دهد فریماه شب را کنار ما بماند؛ به سختی قبول کرد و از من قول گرفت حتماً به خانه ی آنها بروم بعد از تشکر کردن از خاله مهرنوش تماس را قطع کردم نگاهی به سونیا انداختم که با گوشی اش مشغول بود و رو به فریماه گفتم: -حله گفت بمون با ناز سری تکان داد و با لحن خنده داری گفت: -خوش به حالتون که این افتخار نصیبتون شده خندیدم و در حالی که قصد داشتم رو به رویش بنشینم با پررویی تمام گفت: -اِ چرا نشستی؟ نگاهش کردم که ادامه داد -پاشو ازم پذیرایی کن با حرفش سونیا سر بلند کرد و قهقهه زد، هردو نگاهی به سونیا انداختیم که منظورمان را از چشمانمان خواند و از جایش بلند شد و گفت: -خیلی خب اون جوری نگام نکنید اآلن میرم با نگاهم رفتنش را بدرقه کردم چقدر این دختر مهربان را دوست داشتم؛ رد نگاهم را با صدای فریماه عوض کردم که گفت: 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃