! L0V3 Y0U . . .
𝐵𝑒𝑐𝑎𝑢𝑠𝑒 𝐸𝑣𝑒𝑛 𝑖𝑛 𝑇𝒉𝑒 𝐶𝑜𝑙𝑑𝑒𝑠𝑡 𝑤𝑒𝑎𝑡𝒉𝑒𝑟
𝑌𝑜𝑢 𝑤𝑎𝑟𝑚 𝑚𝑒 𝑊𝑖𝑡𝒉 𝑌𝑜𝑢𝑟 𝐿𝑜𝑣𝑒
𝑎𝑛𝑑 𝑤𝑎𝑟𝑚𝑡𝒉 ♡
«دوستتـ∞دارم» چون حتي تو «سَردترینهَوا» هم با «عشق» و «مهربونیت» منو «گـــرم» ميڪني♥️🔥
🇹🇨╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت120
از حرفش هردو خندیدیم به سمت سونیا که پشت سرم بود برگشتم که رد نگاهم به پشت سرش و پسرک سمجی که
نزدیکمان ایستاده بود افتاد؛ سونیا ایستاد و اسمم را صدا زد اما من حواسم به آن پسر بود که با چند قدم خودش را
به ما رساند و با لبخند زشتی که روی لب داشت رو به من چیزی گفت که سونیا با اخم جوابش را داد و دست من را
گرفت و پشت سر خود کشاند
متعجب در جایم ایستادم و گفتم:
-چی شد؟ چی گفت؟!
سونیا کلافه جواب داد
-گفت میتونم باهاش حرف بزنم برای دوستی منم گفتم نه
اخمی روی صورتم جا خوش کرد و بی حرف وارد مغازه ی کفش فروشی شدم فریماه را در حال پوشیدن چند مدل
کفش دیدم، نگاهی به کفش های شیکی که آنجا بود انداختم که کفش شیری رنگ پاشنه بلندی که پر از نگین بود
چشمم را گرفت؛ از سونیا خواستم به فروشنده بگوید کفش را برایم بیاورد
چند لحظه بعد در حالی که کفش های جدید به پایم بود به آینه ی رو به رو نگاه می کردم که به زیبایی در پایم جلوه
می داد
فریماه هم کفش هم رنگ لباسش را خرید و از مغازه بیرون رفتیم حاال باید لباس می خریدم کل پاساژ را گشتیم
درحالی که آن پسر علاف هم اطرافمان می پلکید؛ بالاخره لباسی که دنباله ی کوتاه و سرشانه های شلی داشت به
دلم نشست وارد مغازه شدم و از فروشنده خواستم لباس را بیاورد سونیا و فریماه هم پشت سرم ایستاده بودند وارد
اتاق پُرو شدم و لباس را به تن کردم، در آینه لبخندی به خودم زدم و درب را باز کردم تا نظر فریماه و سونیا را
بپرسم
باز کردن درب مصادف شد با جیغ زدن فریماه که پشت به من به چهارچوب درب مغازه نگاه می کرد، سونیا قدمی
جلو رفت که کنجکاو شدم و از اتاق پُرو بیرون آمدم، درگیری دو مرد را دیدم که یکی از آنها بی شباهت به شهاب
نبود! شُکه دنباله ی لباس را در دست گرفتم و جلو رفتم که شهاب را درحالی که دستش را برای زدن پسرچشم
رنگی مشت کرده بود دیدم با ترس اسمش را صدا زدم که به سمتم برگشت...
محو چشمانش که از عصبانیت سرخ شده بود شدم که دقایقی را بی حرف در همان حالت نگاهم کرد و در آخر
مشتش را روی صورت پسرک که گویی با نگاهش مرا می بلعید فرود آورد که تعادلش را از دست داد و روی زمین
افتاد؛ با چند قدم بلند خودش را به من رساند و نگاهی به سر تا پایم کرد و با صدای بلندی که خشم در آن موج می
زد فریاد زد
-این چیه پوشیدی؟
نفس هایش تند شده بود که از الی دندان هایش با حرص غرید
-سریع عوض کن و برو تو ماشین
سونیا و فری که از ترس عقب ایستاده بودند نگاهی به هم انداختند؛ شهاب بی حرف دیگری از مغازه بیرون رفت و
من به سمت اتاق پرو رفتم و بعد از تعویض لباس هایم بیرون آمدم، نگاهی به سونیا و فری که درحال پچ پچ کردن
بودند انداختم و لباس شوم را روی پیشخوان گذاشتم و بیرون رفتم
از صدای برخورد کفش هایشان روی سرامیک ها فهمیدم پشت سرم می آیند از پاساژ بیرون آمدیم که بوق ماشین
رو به رو توجه ام را جلب کرد و متوجه شدم شهاب است؛ به سمت اش رفتم و درب عقب ماشین را باز کردم که
سونی و فری هم کنارم جای گرفتند
شهاب پوخندی زد و زیر لب گفت:
-انگار من رانندشونم
لرزش بدن فریماه که می خندید را احساس کردم اما با اخم به بیرون خیره شدم، توقع دیدن شهاب را در آنجا
نداشتم به خصوص این که با آن پسر هم درگیر شد ذهنم پر از سوال های بی جواب بود؛ مثالً این که شهاب لباسی
که به تن کرده بودم را نپسندید! با این فکر چشمه اشک در چشمانم جوشید.
تا رسیدن به مقصد در سکوت گذشت و شهاب با سرعتی سرسام آور می راند و گویی حرصش را روی پدال گاز
ماشین خالی می کرد چند دقیقه بعد جلوی درب حیاط با ترمزی وحشتناک توقف کرد و ریموت را زد تا باز شود و
وارد حیاط شد، اولین کسی که پیاده شد فریماه بود و پشت سرش ما
شهاب هم چند دقیقه بعد پیاده شد و درب ماشین را محکم کوبید که از صدایش تکان خفیفی خوردم جلوتر از ما به
سمت خانه رفت و ما هم پشت سرش؛ فریماه زیر لب گفت:
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
𖤐⃟💛•• 𝑳𝒊𝒗𝒆 𝒉𝒐𝒘𝒆𝒗𝒆𝒓 𝒚𝒐𝒖 𝒘𝒂𝒏𝒕, 𝒏𝒐 𝒎𝒂𝒕𝒕𝒆𝒓 𝒘𝒉𝒂𝒕 𝒑𝒆𝒐𝒑𝒍𝒆 𝒔𝒂𝒚!!
هرجور دوس دارے زندگے ڪن دهن مردم همیشه بازه!!
🏴╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
𝙞 𝙒𝙤𝙐𝙡𝙙 𝙐𝙣𝙙𝙀𝙧𝙇𝙄𝙣𝙚 𝙮𝙊𝙪 𝙉𝙤𝙏
𝙘𝙞𝙍𝘾𝙇𝙀 𝙮𝙊𝙪 𝙞𝙁 𝙮𝙤𝙪 𝙬𝙀𝙍𝙚 𝙞𝙢𝙥𝙊𝙧𝙏𝙖𝙣𝙩 . . !
اَگِه مُهِم بودي
زيرِت خَط ميكِشيدَم نَه دورِت . . !
🇹🇨╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
یادتونه دبستانی که بودیم...😁💚
· · • • • ✤ • • • · · 𖧷 · · • • • ✤ • • • · ·
- یادتونه دبستانی که بودیم تو مدرسه تولد میگرفتیم و برای کل کلاس و معلما شیرینی میاوردیم؟ =]🎂🌸
-یادتونه دبستانی که بودیم از اون صابونای خوش بویِ گُل گلی داشتیم؟ =]🍊🦋
- یادتونه دبستانی که بودیم برای هم دیگه فال های فیک و چرت و پرت میگرفتیم؟ =]🧘🏻♀️🍓
- یادتونه دبستانی که بودیم جامدادی های عروسکی و جعبه ای داشتیم؟ =]✏️📚
· · • • • ✤ • • • · · 𖧷 · · • • • ✤ • • • ·
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
TᕼE ᑫᑌITTEᖇ YOᑌ ᗷEᑕOᗰE, TᕼE ᗰOᖇE YOᑌ ᑕᗩᑎ ᕼEᗩᖇ..
هر چه ساکت تر شوی، بیشتر میشنوی..
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
𖤐⃟•• we are lιĸe тнe alcoнol oғ нercυleѕ we geт dιzzy..
شُدیم مِثِه اَلڪُل هَرڪیو تَحویل میگیریم سَرِش گیج میرِه... 🚶♂
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
BE A WARM HUG TO A COLD SOUL.
برای یک قلب سرد آغوشی گرم باش.
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
ᴸᴵᶠᴱ ᴮᴱᴳᴵᴺˢ
ᵂᴴᴱᴿᴱ ᶠᴱᴬᴿ ᴱᴺᴰˢ.
زندگے جایے شروع میشه
ڪه ترس تموم بشه🙂
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯