💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت66 لیست اماده بود بهنام نگاهی به لیست کرد و گفت: -من نمیدونم اینایی که نوشتی
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت67
آه از نهادم بلند شد...یعنی امشبم پیش من می مونه.....اخه از من بی زبونتر هم هست..روم نمی شد بهش نه
بگم....بلند شدم و راه افتادم....بچه هم توی بغلم بود که بهنام گفت:
-خیلی خسته ای....من فعال خوابم نمیاد..بدش به من و تو برو بخواب...وقتی خوابم گرفت می خوابونمش ...اگه دیدم
نمی تونم میارمش پیشت
از چهرش خستگی می بارید ....نمی دونم چرا این حرفو زد....گفتم:
-خیلی وقته که بیداره....احتماال دیگه بخوابه...می خوابونمش و خودم هم می خوابم...شما برین بخوابین
انگار که منتظر بود من همین جمله رو بگم...نمی دونم ترسید پشیمون بشم...چون سریع از جاش بلند شد و گفت:
-خوب پس حاال که مشکلی نیست من رفتم...
و با دو رفت طبقه باال
خندم گرفت.....با خودم گفتم...اخه یکی نیست بگه تو که مرد عمل نیستی چرا تعارف می کنی.. نگاهی به بچه کردم
و گفتم:
-ببین بهروز اینم بابا که تو داری؟
و به سمت اتاقم رفتم
****
توی ماشین بهنام نشسته بودیم و به سمت مرکز خرید می رفتیم....قرار بود اول وسایل بهروزو بخریم بعدم بریم و
واسه من و غزل لباس بخریم...بهنام ماشینو مقابل یه سیسمونی فروشی نگه داشت...هر 3 پیاده شدیم و رفتیم داخل
مغازه...وای چقدر همه چیز بامزه است...از نگاه کردن به وسایلی که مال بچه است سیر نمی شدم بالذت مشغول نگاه
کردن به لباسای بچه گونه بودم و دور تا دور مغزه رو نگاه می کردم که چشمم به بهنام افتاد که بهم خیره
شده....نگاهش برام عجیب بود....با این که نگاهش کردم ولی دست از نگاه کردن به من بر نداشت و همچنان بهم
نگاه می کرد...خودم رو بی توجه نشون دادم و به سمت غزل رفتم تا با کمک هم وسایلو بخریم.....یه عالمه چیز
خریده بودیم..بیشترش هم سلیقه من بود..چون غزل لیستو به من داد و گفت :
-تو از من بیشتر بچه داریو بلدی.....پس خودت می دونی
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
{I'm the girl that no one likes...}
مَن هَمون دُختَریم که هیچکَس دوستِش نَداره:)
❣ @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت407 * * * * * با حس کشیده شدن موهام به سختی پلک هام و باز می کنم و دو جفت چش
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت408
* * * * *
با حس کشیده شدن موهام به سختی پلک هام و باز می کنم و دو جفت چشم خندون رو خیره به خودم می بینم.
غرق خواب پلک هام روی هم میوفتن و با صدایی گرفته زیر لب میگم:
_هامون ببرش،خوابم میاد!
دست کوچیک یلدا رو روی صورتم حس می کنم و لبخند محوی روی لبم میاد،مخصوصا وقتی صدای هامون رو می شنوم که کنار گوشم میگه:
_دل بابا و دختری برای مامانش تنگ شده نمی خوای بیدار بشی؟
مالشی به چشم خستهم میدم و خمار خواب زمزمه می کنم:
_ساعت چنده؟
_ده صبح روز جمعه،این نیم وجبی از تو سحرخیزتره از هفت صبح بیدار شده،الانم فقط مامانش و میخواد.
خمیازه ای می کشم و بدون این که چشم باز کنم تا مبادا خوابم بپره میگم:
_یک ساعت دیگه هم نگهش دار،لطفا!
تکون خوردن تخت رو حس می کنم و این بار صدای هامون رو نزدیک تر به خودم می شنوم:
_اصلا ما هم می خوابیم نه بابا؟
صدای گریه ی خفیف و کوتاه مدت یلدا بلند میشه اما مثل همیشه هامون خیلی خوب قلق آروم کردنش رو بلده.
رضایت میدم و پلکم رو نیمه باز می کنم،یلدا درست وسط من و هامون خوابیده و با اون چشم های گرد شده گاهی به من گاهی به اون نگاه می کنه.
نگاهم از روی یلدا کمی به سمت بالا سوق می خوره و زیباترین نگاه دنیا رو روی خودم می بینم.
چشم هام رو می بندم و با لبخند زمزمه می کنم:
_شاید هنوز بیدار نشدم،امروز حس قشنگی دارم،نکنه هنوز خوابم و اینم رویاست؟اگه هست هیچ وقت بیدارم نکن.
موهای ریخته شده روی صورتم رو کنار می زنه و با گرمای دست مردونه ش پوست صورتم رو نوازش می کنه و روحم رو جلا میده.بعد از اون همه بدبختی باور اینکه این منم که با این آسودگی خوابیدم برام سخته!
با نوازش موهام من رو دعوت به خلسه ای شیرین می کنه،خواب از سرم می پره به جاش توی رویایی عمیق گیر می کنم.رویایی که نمی خوام هیچ وقت تموم بشه اما صدای گریه ی یلدا مثل هشدار ساعت شش صبح حس شیرینم رو به کلافگی تبدیل می کنه.معلومه از گرسنگی بی طاقت شده.
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
هدایت شده از تبلیغات پیشروو
📲با این اپ تصویر زمینهگوشیت رو یه جوری تغییر بده که انگار گوشیت شکسته😍💕
میتونی این کار رو با گوشی پدر و مادر و دوستات انجام بدی و حسابی سرکارشون بذاری
📥دانلود مستقیم استادبزرگ👇21e
هدایت شده از 😜نمکـــــ🌱ــــستان😜
broken-screen.apk
3.7M
📥دانلودش کن👆👆 و دوستات رو تا مرز سکته پیش ببر😬
📥اپلیکیشن استادبزرگ📥21e
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت67 آه از نهادم بلند شد...یعنی امشبم پیش من می مونه.....اخه از من بی زبونتر هم
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت68
خرید که تمام شد قرار شد همه وسایلو بفرستن خونه...ما هم راه افتادیم تا برای خودمون خرید کنیم.....غزل جلو
همه مغازه ها می ایستاد و نگاه می کرد حتی مغازه هایی که نمی خواست چیزی ازشون بخره....همین منو کالفه کرده
بود..برام عجیب بود که چرا بهنام چیزی نمی گه و خونسرد با ما همراهی می کنه..اخرش خسته شدم و گفتم:
-غزل جون ببخشید ولی اینجوری که تو همه جا می ایستی فکر کنم ما تا یه هفته دیگه هم نتونیم لباس بخریم
بهنام خندش گرفته بود ولی چیزی نگفت...غزل گفت:
-اه ساقی...تو دیگه چرا؟یه بارم که بهنام چیزی نمی گه تو گفتی!
دوست نداشتم از دستم دلخور بشه پس گفتم
-ببخشید....من با گشتن توی بازار مشکلی ندارم ولی بهروز ممکنه مامان و باباتو اذیت کنه....
غزل که انگار تازه یادش افتاده بود گفت:
-وای راست می گیا...بدوین ...بدوین که دیر شد
و تند و تند شروع به راه رفتن کرد.....خندم گرفته بود....ما هم سرعتمونو زیاد کردیم و دنبالش راه افتادیم
غزل یه لباس سرمه ای کوتاه خرید..بالای لباسش یقه رومی بود و بلندیش تا زانوش می رسید..منم یه لباس قرمز
خیلی خوشرنگ خریدم.. یه بند 1 سانتی داشت که روش پر از گل های رز درشتی بود که ازخود پارچه لباس درست
شده بودن و مثل یقه رومی کج روی شونم قرار می گرفت..لباس من بلند بود و روی کفشم می افتاد....یه چاک هم
داشت که از جلو تا روی رونم باز می شد..خسته برگشتیم خونه....تمام مدت خرید بهنام ساکت دنبالمون می
اومد...فقط موقع خرید لباسا پولشونو حساب کرد...و به هر دو مون گفت مبارکه..همین....
*
فاطمه خانم مخالف استخدام پرستار بود...و اصرار های بهنام هم نتیجه ای نداشت... فاطمه خانم گفت نمی تونه به
کسی اعتماد کنه و بچه رو بهش بسپاره...چون بچه با ساقی اروم میشه و ساقی هم خیلی خوب بهش می رسه پس
ساقی بچه رو نگه میداره...و یکی دیگه رو برای انجام کارای خونه استخدام می کنن خوشحال بودم...با این اوضاع من
هم می تونستم بیشتر استراحت کنم..
روز مهمونی شده بود...از شانس خوب من بهروز امروز همش توی خواب بود و من راحت به کارام می رسیدم....صبح
حمامش کرده بودم و خودم هم دوش گرفته بودم...اتوی غزلو گرفته بودمو موهامو اتو کشیده بودم....موهام
خودشون لخت هستن ولی بعد از حمام یکم وز می شن..با اتو درستشون کردم...حاال بلند تر به نظر می
رسیدن......جلوی موهامو پوش دادم و همه رو با دو تا سنجاق سر قرمز جمع کردم بالا...بقیه
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت408 * * * * * با حس کشیده شدن موهام به سختی پلک هام و باز می کنم و دو جفت چشم
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت409
نفسم رو از قفسه ی سینه آزاد میکنم،دستم رو زیر سرم می ذارم و دو دکمه ی بالای لباسم رو باز می کنم و در همون حال به هامونی که با لبخندی محو به ما نگاه می کنه غر می زنم:
_این اگه انقدر سحرخیز شده به خاطرتوئه،صبح زود بیدار میشی سر و صدا می کنی اینم عادت کرده وگرنه اگه به من بود تا دوازده می خوابید.
یک تای ابروش بالا میپره:
_قراره به زودی دانشجو بشی،بخوای یا نخوای تو هم باید به سحرخیز بودن عادت کنی!
باز هم استرس قبولی کنکور به جونم میوفته و تنم از هیجان داغ می کنه و صورتم رنگ اضطراب به خودش می گیره،سؤالی که به جون مغزم افتاده رو به زبون میارم:
_اگه قبول نشم؟
برعکس من صورت اون هیچ نشونی از اضطراب نداره،خنثی و بی هیچ احساسی جوابم رو میده:
_سال دیگه میخونی،البته اگه اون موقع پسرمون هم این وسط خوابیده باشه کارت سخت تره.
حیرت زده میگم:
_سال دیگه؟باورم نمیشه که انقدر عاشق بچههایی !
می خوام در ادامه حرفم بپرسم"چطور تا این سن به عشق بچه هم شده ازدواج نکردی؟"اما منصرف میشم و اون قسمت رو حذف میکنم.
نگاهش رنگ و معنای خاصی به خودش میگیره،اون هم دستش رو زیر سرش میزنه و با لبخندی محو جوابم رو میده:
_خیلی بیشتر از اونی که فکرش رو بکنی،حتی عاشق اون بچه هایی که با وجود مادر شدن نمی خوان بزرگ بشن،همونایی که تا باباشون از راه می رسه با لب و لوچه ی آویزون خودشون رو لوس میکنن،همون دختربچههایی که نمی دونن با این لوس شدن ها چقدر خوردنی میشن.
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
هدایت شده از تبلیغات پیشروو
📲با این اپ تصویر زمینهگوشیت رو یه جوری تغییر بده که انگار گوشیت شکسته😍💕
میتونی این کار رو با گوشی پدر و مادر و دوستات انجام بدی و حسابی سرکارشون بذاری
📥دانلود مستقیم استادبزرگ👇20e
هدایت شده از مُـدافِـعـانِ حِـجـاب
broken-screen.apk
3.7M
📥دانلودش کن👆👆 و دوستات رو تا مرز سکته پیش ببر😬
📥اپلیکیشن استادبزرگ📥20e