💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت408 * * * * * با حس کشیده شدن موهام به سختی پلک هام و باز می کنم و دو جفت چشم
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت409
نفسم رو از قفسه ی سینه آزاد میکنم،دستم رو زیر سرم می ذارم و دو دکمه ی بالای لباسم رو باز می کنم و در همون حال به هامونی که با لبخندی محو به ما نگاه می کنه غر می زنم:
_این اگه انقدر سحرخیز شده به خاطرتوئه،صبح زود بیدار میشی سر و صدا می کنی اینم عادت کرده وگرنه اگه به من بود تا دوازده می خوابید.
یک تای ابروش بالا میپره:
_قراره به زودی دانشجو بشی،بخوای یا نخوای تو هم باید به سحرخیز بودن عادت کنی!
باز هم استرس قبولی کنکور به جونم میوفته و تنم از هیجان داغ می کنه و صورتم رنگ اضطراب به خودش می گیره،سؤالی که به جون مغزم افتاده رو به زبون میارم:
_اگه قبول نشم؟
برعکس من صورت اون هیچ نشونی از اضطراب نداره،خنثی و بی هیچ احساسی جوابم رو میده:
_سال دیگه میخونی،البته اگه اون موقع پسرمون هم این وسط خوابیده باشه کارت سخت تره.
حیرت زده میگم:
_سال دیگه؟باورم نمیشه که انقدر عاشق بچههایی !
می خوام در ادامه حرفم بپرسم"چطور تا این سن به عشق بچه هم شده ازدواج نکردی؟"اما منصرف میشم و اون قسمت رو حذف میکنم.
نگاهش رنگ و معنای خاصی به خودش میگیره،اون هم دستش رو زیر سرش میزنه و با لبخندی محو جوابم رو میده:
_خیلی بیشتر از اونی که فکرش رو بکنی،حتی عاشق اون بچه هایی که با وجود مادر شدن نمی خوان بزرگ بشن،همونایی که تا باباشون از راه می رسه با لب و لوچه ی آویزون خودشون رو لوس میکنن،همون دختربچههایی که نمی دونن با این لوس شدن ها چقدر خوردنی میشن.
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃