💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت66 لبخندی اعصاب خوردکن زد و با اشاره ی سر به مادرم که پشت سرم ایستاده بود و
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت67
-آخه انگار می خوای ازش فرار کنی!
صدای بوق ماشینی که از پشت سر آمد مرا از جواب دادن به مادرم غافل کرد، برگشتم و به پورشه ی مشکی رنگی
که درست پشت سرم توقف کرده بود خیره شدم، لحظه ای نگذشت که درب سمت راننده باز شد و رادمان بیرون
آمد نگاهش بین من و مادرم چرخید و مادرم را مخاطب قرار داد
-مادر اگه اذیت نمی شید برسونمتون
سوالش را جوری پرسید که می دانستم مادر جواب رد نمی دهد
-ممنون پسرم مزاحم نمی شیم خودمون میریم
و باز هم رادمان بود که اصرار می کرد برای قبول کردن درخواستش، در این میان گویا کسی مرا نمی دید تا نظرم را
بپرسد
در همین فکرها بودم که مادرم گفت:
-نیالجان آقای پارسا لطف دارن به ما بیا سوار شو
از حرف مادرم حرصم گرفته بود نگاهی به رادمان که با لبخند چندش آوری نگاهم می کرد انداختم و با عصبانیت
درب عقب ماشین را باز کردم و روی صندلی نشستم مادرم کنارم جای گرفت و با بسته شدن در رادمان ماشین را به
حرکت در آورد، بوی خوبی که در ماشین پیچیده بود مرا وادار کرد نفس عمیقی بکشم
در دلم به رادمان بد و بیراه می گفتم که با سوالش سرم را بلند کردم آیینه را روی صورتم تنظیم کرده بود و نگاهش
در نگاهم گره خورد سریع نگاهم را گرفتم
-کجا برم؟
بی حوصله آدرس را گفتم که ده دقیقه بعد ماشین را روبه روی کوچه متوقف کرد و من گویی از قفس آزاد می شدم
که سریع تشکری زیر لبی کردم و پیاده شدم، مادرم بعد از پیاده شدن اصرار داشت که رادمان ناهار را به خانه بیاید
که رادمان تشکری کرد و با سرعت از کنارمان گذشت و بوقی زد مادرم با لبخند گفت:
-خدا حفظش کنه پسر خوبیه
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت524 سینی رو دوباره روی پاتختی میذاره، یلدا رو از بغلم میگیره و محکم ماچش
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت525
* * * * * *
آینهی کوچیکم رو از توی کیفم بیرون میارم و نگاهی به رنگ و رخ پریدهم میندازم.
هامون نیم نگاهی حوالهی صورتم میکنه و میگه:
_اگه حالت خوب نیست امشب نمیریم بیخودی عجله کردی!
تند آینه رو میبندم و جواب میدم:
_نه من خوبم،همین امشب بریم بهتر از بلاتکلیفیه.
سری تکون میده،چشمم که به کوچهی آشنای خونهی قدیممون میوفته ته دلم خالی میشه.
از عکسالعملشون میترسم،از خشم هامون میترسم.از خودم و از اینکه نتونم تحمل کنم میترسم.
ماشین رو مقابل ساختمون سه طبقه پارک میکنه و به سمتم برمیگرده،لازم نیست من بگم خوب میفهمه چه مرگمه و با صدای بمش تسکینم میده:
_هر چی که بشه من هستم آرامش نیاز نیست انقدر استرس داشته باشی.
با اجبار لبخندی میزنم.
_من خوبم،فقط یه خورده هیجان زدهم.
دستم رو به سمت دستگیرهی در میبرم که صداش متوقفم میکنه:
_هر حرفی و شنیدی قبل از اینکه ته خط و ببینی یادت باشه من همه جوره هواتو دارم.خوب؟
قسم میخورم خودش هم نمیدونه با این حرف چه حس امنیتی رو به قلبم هدیه داده.
بدون اینکه چیزی از احساسم بگم پیاده میشم.این خونه یادآور خاطرات خوب و بد گذشتهست.
روزهای تلخ و شیرینی که گذشت اما هنوز هم طعم تلخی و شیرینی اون روزها رو حس میکنم.
هنوز هم بوی گلها و سبزههایی که خاله ملیحه توی حیاط کاشته بود رو استشمام میکنم.هنوز صدای خندههای جمع سه نفرمون رو میشنوم. هنوز میتونم خودم و هاله رو دراز کشیده روی چمن ها ببینم.
گذشته،اما فراموش نشده.حتی رنگ نباخته،روزهای آبی و روشن هنوز هم به همون زیبایی جلوی چشمم نقش میبندن و روزهای سیاه و خاکستری هنوز مثل پردهی تاریکی نگاهم رو تار و کدر میکنن.
هامون به سمتم میاد و یلدا و رو از آغوشم جدا میکنه و با دست آزادش انگشتهای دستم رو به اسارت میگیره.
نمیخوام خانوادش با دیدن این نزدیکی ناراحت بشن برای همین دستم رو پس میکشم که محکمتر از قبل دستم رو فشار میده.
زنگ طبقهی دوم رو میزنه و زیاد طول نمیکشه که در با صدای تیکی باز میشه.
وارد میشم،وارد حیاط خونهای که درش بزرگ شدم.از همون حیاط عبور میکنم اما نه با شیطنت و بازی گوشی قدیم با ترس و دلهرهای که توی وجودم رخنه کرده.
دستتو دست هامون صادقی.خودم هم نمیدونم چرا همه چیز برام انقدر عجیب به نظر میرسه تنها چیزی که میدونم اینه که احساس خوبی ندارم!اصلا ندارم.
روبه روی واحد خاله ملیحه که میایستیم تمام تنم یخ میزنه. دیگه حتی فشار دست هامون هم دوای دردم نیست.
نگاه عمیقی به صورتم میندازه و با چشمهاش مطمئنم میکنه که کنارمه.چند تقه به در میزنه و لحظهای بعد در توسط هاله باز میشه.
با دیدن من مات میمونه و نگاه متعجبش به دستهای حلقه شدهی من و هامون میوفته.با لکنت میگه:
_ت... تو...
هامون کارش رو راحت میکنه:
_از طلاق منصرف شدیم.
توی چشمهای آبی زلال هاله آتیش نفرت شعله میکشه و تمام اون رو به صورت من میکوبه و میگه:
_این نمیتونه پاش و توی خونه ی ما بذاره.
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت44 با لبخند گفت:ایشون خانوم آر مان هستن..رو یا خانوم این آ قا و خانوم
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت45
شه...بابا شرط گذا شته بود که حتی اگه اهورا یه نمره هم کم بگیره دیگه نمی
ذاره بره سمت بازیگری و شاید باورت نشه که اهورا چه جوری درس
مییوند...اما دبیرستان که رفت دیگه زیاد توی فاز درس نبود و همش داشمت
دیالوک هاو رو حفظ می کرد.به زور بابا مجبور شد با دختر عموم ازدواج
کنه...دختر عموم دختر خوبی بود ولی...نفسی کشید و باز هم نو شید اهورا
اول باهاش خوب بود ولی بعد باهاش لج شد.زندگی شون به گند کشیده شده
بود.هر چی آرایش کوتاه میومد اهورا کش می داد.اهورا معروف شد و دیگه گفت
برا کسر شان داره که بخواد با آراسش بگرده.آرا دوم دبیرستان بود که با اهورا
ازدواج کرد و تونسممته بود فوق دیپلم زبان بگیره... خالصه اینقدر آرا رو اذیت
کرد که دی گه خود با با گفت طلاق بگیرن.آرا دختر خیلی قشنگ و خوبی
بود،فوق العاده مهربون! هر روز که میدیدم پیرتر و کبود تر می شد.
باورت نمی شه نصف شده بود.صورتش همیشه کبود بود.خلاصه جدا شدن..)امیررایا
حالش خیلی بد شده بود.سعی کردم منصرفش کنم اما قبول نکرد.
افسردگی گرفته
بود.بابا براو خواستگارای خوب میخورد.بالاخره یه پسر خیلی مشخص اومد
خواسمتگاریش و اونم قبول کرد. روز عروسمیی بهم گفت...بهم گفت عاشقم
بوده..عاشق معلم و به خاطر الطاف بابا با اهورا ازدواج کرده بود.خیلی
ناراحت شدم.بابا فکر نمی کرد اونو وادار کرده،فکر می کرد اهورا رو دوست
داره..زندگی هر دوشون حروم شد.آرا حالا مادر بچه هاشه...شنیدم خیلی
خوشحاله..الان توی آمریکا زندگی میکنه...هر از گاهی میاد ایران.من اهورا
رو دیگه ندیدم.فقط می دونم بازیگره و معروفه..بابا ترد کرد و من معتقدم
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
وقتی كتابی توی جيبت
يا توی كيفت داری،
مخصوصا وقتهايی كه غمگينی و غصهدار،
مثل اينست كه
صاحب يک دنيای ديگر هستی!
دنيايی كه میتواند
#شادی را به تو برگرداند!
✍🏻 اورهان پاموک
#آرامشزندگی
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
6.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
ᵀʰᵉ ᵏᶤᶰᵈ ᵃᶰᵈ ᵖᵘʳᵉ ᵖᵉʳᶳᵒᶰᶳ ᵃʳᵉ ᶰᵒᵗ ᶠᵒᵒˡ ᵇᵉˡᶤᵉᵛᵉ ᵗʰᵉᵐ
آدمهای مهربون و ساده احمق نیستن باور کـن
♥️♡
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
#استایل_شیک •|👗👠|•
سـت کـردن رنـگ لبـاس 👱🏻♀🧢
✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
_استایل با رنگ بنفش☂💜
رنگ بنفش هم میتواند به عنوان یک گزینه ی جذاب برای ساخت ست های بهاره در نظر گرفته شود و هم در فصول سرد سال، در کنار رنگ های گرمی مثل قرمز و زرد به کار برده شود.✨🐚
🦋
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
#حسخوبزندگی
هیچ چیز بهتر از این نیست
که در زندگیات
حداقل یکنفر را داشته باشی
که از #صمیمقلب
دوستش بداری و از صمیم قلب
تو را مهربان بداند...
✍🏻میلان کوندرا
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
ﻣﻬﻢ ﻧﻴﺴﺖ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻰ ﻣﺎﻧﻰ
ﻳﮏ ﺭﻭﺯ
ﻳﮏ ﻣﺎﻩ
ﻳﮏ ﺳﺎﻝ
"ﻣﻬﻢ ﮐﻴﻔﻴﺖ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺍﺳﺖ"
ﺑﻌﻀﻰ ﻫﺎ ﺩﺭ ﻳﮏ ﺭﻭﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻧﻴﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻫﺪﻳﻪ ﻣﻰ ﺩﻫﻨﺪ
ﮔﺎﻫﻰ ﺑﻌﻀﻰ ﻫﺎ، ﻳﮏ ﻋﻤﺮ ﮐﻨﺎﺭﺕ ﻫﺴﺘﻨﺪ!
ﺍﻣﺎ ﺟﺰ ﺩﺭﺩ،ﻫﻴﭻ ﭼﻴﺰ ﺑﺮﺍﻳﺖ ندارند
ﻭ ﺗﺎ ﺗﻪ ﺭﻭﺣﺖ ﺭﺍ ﻣﻰ ﺧﺮﺍﺷﻨد!
ﺑﻌﻀﻰ ﻫﺎ ﻧﺎﺏ ﻫﺴﺘﻨﺪ!
ﻭ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﻯ ﻧﺎﺏ ﺗﺮﻯ
ﻫﺪﻳﻪ ﻣﻰ ﺩﻫﻨﺪ!
ﺍﻳﻦ ﺑﻌﻀﻰ ﻫﺎ ﻣﻬﻢ ﻧﻴﺴﺖ ﭼﻘﺪﺭ ﺑﻤﺎﻧﻨﺪ؛
ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺯﻭﺩ ﺑﺮﻭﻧﺪ
ﻳﺎﺩﺷﺎﻥ و ﺣﺲ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩﻧﺸﺎﻥ
ﺗﺎ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻫﺴﺖ..!
💟 🌸🍃✨
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯