eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
1.9هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت44 مثل جنین زانوهام رو در آغوش گرفته و کنج نمازخونه بی توجه به چرکین بودن موکت سب
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 فصل دوم : دستم رو بی پروا روی زنگ آیفون تصویری میگیرم و همون طوری که با اشک به در بزرگ شکلاتی رنگ می کوبم ، داد میزنم: _حق ندارین منو از خونه ی خودم بندازین بیرون ، حق ندارین با من این رفتارو بکنین ! شنیدین؟ اشک هامو با پشت دست پس میزنم و با تمام وجود فریادمو از حنجره ی زخم شده ام بیرون میدم: _باید به حرف هام گوش بدی هامون ، این درو باز کن ! من جایی و ندارم برم… خدا لعنتت کنه . برای یه بارم که شده گوش بده. سرم رو به اون در لعنتی تکیه میدم و از ته دل اشک میریزم ، فکرش رو هم نمیکردم روزی هامون اونقدر ازم متنفر بشه که توی سینه اش سنگ رو جایگزین قلب کنه و منو به خونه ی خودم راه نده . فکرش رو نمی کردم هاله نزدیک ترین دوستم با نفرت بهم نگاه کنه و در رو به روم ببنده . گناهکار بودم درست اما نباید اینطور بی رحمانه حکمم رو صادر کنن ، کجای دنیا رسم صادر کردن حکم اینه ؟ مجرم هم که باشی حق دفاع داری . هامون حتی این حق رو هم از من دریغ میکرد و شاید نفرت هاله هم تحت تاثیر حرف های هامون بود درست مثل همیشه که هر کلمه ای از میون دو لب هامون بیرون میومد روی هاله تاثیر داشت . در مونده کنار دیوار سر میخورم و بی توجه به زمینی که از نم نم بارون خیس شده می شینم . به خاطر فریاد هام چند زن فضول همسایه از دور بهم خیره شده بودن و زیر گوش هم پچ پچ میکردن ، شده بودم انگشت نما و سوژه ی غیبت چند تا زن بیکار! کاش میشد یک بار ، فقط برای یک لحظه کفش من رو می پوشیدن و توی این زمین یخبندون توپِ سرنوشت رو مهار میکردن ، شاید اون وقت اینقدر راحت قضاوت زندگی من رو نمیکردن . نم نم بارون اشک هامو پنهون کرده اما کیه که نتونه غم نگاه دختری و بخونه که تا یک ماه قبل بی عار ترین و بی تفاوت ترین دختر دنیا بود؟ اما حالا ، حالا طرد شده از دنیا پشت در این خونه نشسته ، بی پشتوانه ، تنهای تنها ! نمیدونم چقدر پشت اون در بسته می شینم و اشک می ریزم. بعد از یک ساعت در ساختمون باز میشه ، شتاب زده از جا می پرم ، هامون و خاله ملیحه رو که می بینم ، بی توجه به غرورم که زمانی سر به فلک کشیده بود خطاب به خاله ملیحه التماس میکنم : _خاله داری میری کلانتری نه ؟ به خاطر خدا منو بی کس نکن ! به حرمت اون نون و نمکی که خوردیم و روزایی که با هم داشتیم بگذر . چشمهای سبز و روشنش رو که حالا از فرط گریه رگه های قرمز درش هویدا بود رو به چشم هام میدوزه و با بغض مهار شده ای میگه: _چه نون و نمکی ؟ نمک خوردین و نمکدون شکستین ، حرمت اون روزها رو شما از بین بردین ! دم از بخشش میزنی ؟ من تا زمانی که قاضی حکم قصاص رو صادر نکنه آروم نمیشم. الکی خودتو خسته نکن آرام ، دلسوزی نمی کنم به حال کسی که دلش برای جوونی پسرم نسوخت، تو هم کمتر دور و اطراف این خونه بچرخ… ! نمیخوام هر بار با دیدنت داغ دلم تازه بشه ، جوون من زیر خرمن خاک خوابیده و جوون اون زهرا نمک نشناس… حرفش رو قطع می کنه و بعد از گرفتن نم اشک از چشمش با داغ دل تازه تری ادامه میده: _زبونم هیچ وقت به نفرین باز نشده ، اما این بار پای جوون بیست و چهار ساله ام در میونه. پس نذار منم مثل شما حرمت زیر پا بذارم . حرف هاش تمام وجودم رو می سوزونه اما دست بر نمیدارم و با هق هق میگم : _حق داری ، اندازه ی تمام دنیا حق داری اما خاله ببین ! به خدا تا آخر عمر کنیزت میشم ، هر کاری بگی میکنم تا آتیش دلت خاموش بشه اما بگذر… خاله بگذر نذار سرش بره پای چوبه ی دار ! خاله ملیحه میخواد جواب کوبنده اش رو نثارم کنه که هامون مانع شده و با اخم خطاب به مادرش میگه : _مامان تو برو تو ماشین منم الان میام ! خاله ملیحه با شک و دودلی نگاهش رو بین من و هامون میچرخونه و خیلی زود تسلیم شده و به سمت ماشین آخرین مدل هامون میره. مشخصه باز برای شکستن بغضش دنبال یه جای مناسب می گرده . لعنت به من که تمام گناه دنیا روی دوشمنه ! سرم رو پایین میندازم ، خجالت می کشیدم ؟ آره زیر نگاه سنگینش خجالت میکشیدم اما چرا ؟؟ گناه من چی بود که حکمم اینقدر سخت باشه ؟ بی شرم بودم که هنوز این رو از خودم می پرسیدم ؟ قدمی به سمتم برمیداره و بدون ذره ای ملایمت بازوم رو اسیر انگشت های مردونه اش میکنه و با قدرت فشار میده. 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت44 لبخندی زدم و گفتم: -ممنون....کارمو راحت کردی....بلاتکلیف بودم -خوب پس بدوی
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 اروم گفت: -سالم و سریع سر جاش نشست بالا تکلیف بودم و نمی دونستم باید چیکار کنم..نمی دونستم کجا باید غذا بخورم.....غزل که متوجه بالتگلیفی من شده بود دستم رو گرفت و گفت: -خوب همه چیز امادست بریم بشینیم..و منو به سمت میز برد...روی صندلی کنار غزل نشستم..ایناز هم سمت دیگه من نشسته بود....روبروم بهنام بود و دو قلو ها....کامال معذب بودم هر کس به نوعی از غذا تعریف می کرد..خوشحال بودم که همه غذا رو دوست دارن....فقط نگاه گاه و بی گاه احسان ازارم می داد و باعث خجالتم می شد....نمی تونستم درست شامم رو بخورم...حضور بهنام روبروم هم مزید بر علت شده بود....احسان برای اولین بار من رو مخاطب قرار داد و گفت: -دست پختتون عالیه....من که هر چی می خورم سیر نمی شم.... و دستش رو روی شونه بهنام زد و گفت: -خوش به حالتون....چه نعمتی حضور ساقی خانم توی خونتون لبخندی زدم و تشکر کردم...نگاهم به بهنام افتاد که با پوزخندی به لب بهم خیره شده...سرم رو پایین انداختم و سعی کردم دیگه کسی رو نگاه نکنم ..باالخره همه سیر شدن و دست از خوردن کشیدن و بلند شدن تا میزو ترک کنن...من و غزل و ایدا و ایناز میزو جمع می کردیم و بچه ها شوخی می کردن...ایدا با لبخند گفت: -ساقی جون یکمم اشپزیویاد این غزل بی عرضه بده....پس فردا رفت خونه شوهرش برگشت می خوره ها...از من گفتن بود غزل با خنده گفت: -نگران نباش....یکی مثل ساسانم واسه من پیدا میشه که برگشت نخورم...تو حرص منو نخور ایدا اخمی ساختگی کرد و گفت: -وا یه جوری می گی حاال ساقی جون فکر می کنه منم مثل تو بودم.. و به سمت من اومد و دستش رو روی شونه من گذاشت و گفت: 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت44 ارشام : وقتی صدای عسل شنیدم تعجب کردم فکرکردم خوابه که گفت نه خواب نبودم با
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 قول میدم پس من برم خبر بدم به خالت اینا برای اخرهفته حاضر باشن _ازشدت عصبانیت نمیدونستم چی بگم بدون فکر کردن به حرفی که میخوام بگم گفتم من کس دیگه ای رو دوس دارم واگه بخوام ازدواج کنم فقط با اونه مامان جلوی در اتاق خشکش زد با تعجب برگشت سمتم ارشام : مامان جلوی دراتاق خشکش زدباتعجب برگشت سمتم ببین ارشام من نمیدونم کیو دوس داری فقط باید با سحرازدواج کنی شما ازبچگی مال هم بودین واین حرفارو قبول نمیکم با عصبانیت رفتم سمت کشوی پرونده ها اون پاکت عکسارو دراوردم انداختم روی تخت باعصبانیت روبه مامان گفتم بفرماید بیاین شاهکارهای دخترخواهرتون رو ببین بعد ببینین لیاقت داره عروس این خانواده بشه یانه مامامان باتعجب امد سمت پاکت وقتی عکسارو میدید ازشدت تعجب چشماش بزرگ شده بود مامان روکرد سمتم و گفت :اصال باورم نمیشه مطمعنی فتوشاپ نیس _بله که مطمعنم کسی که این عکس هارو برام گرفته مثل داداشم میدونم حاال دیدیدچرا میگم دوسش ندارم مامان امد سمتم با مهربونی کشیدم توی بغلش ببخش منو پسرم نمیخوام ناراحتت کنم قبول سحر لیاقت همسرتوشدنو نداره ولی تا یه هفته وقت داری 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت44 ریز خندید، سرفه ای مصنوعی کردم که ادامه داد -خدا صبرت بده تحمل نداشتم
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 -چرا چیزی کوفت نمی کنی عزیزم؟ از لحن پر از خنده اش لبخندی زدم و گفتم: -اشتها ندارم صندلی روبه رویم را کشید و نشست تکه نانی برداشت و کمی عسل روی آن مالید و در دهانش چپاند -انقدر چیزی نخور تا بمیری خودم می خورم آرام خندیدم و از جایم بلند شدم و به سمت گاز رفتم آب جوش آمده چای دم کردم و چندی بعد سینی حاوی فنجان چای به همراه شکلات و توت خشک برای مادرم از آشپزخانه بیرون رفتم که ثریا جون با دیدنم گفت: -ماشاءا... چقدر خانوم شدی واقعاً خوش به حال شهابم شهاب که روی مبل تک نفره ی کنار مادرم نشسته بود پوزخندی زد لبخندی به ثریا جون زدم و چای را تعارف کردم که تشکر کرد، شهاب این بار دستم را پس نزد و بدون گفتن حرفی یک فنجان برداشت و در آخر کنار مادرم نشستم در سکوت مشغول چای خوردن بودیم که سوال ثریا خانم سکوت را شکست -شهاب جان برای کی بلیط گرفتید؟ شهاب مکثی کرد و گفت: -جمعه ی این هفته نگاهم را به سمتش حواله کردم یعنی فقط سه روز دیگر! باز هم با یادآوری رفتن از وطنم بغض بدی گلویم را فشرد که مادر لب به سخن گشود -خیلی زود نیست آقا شهاب؟! شهاب با ملایمت جوابش را داد -اونجا خیلی کار دارم مادر 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت44 با لبخند گفت:ایشون خانوم آر مان هستن..رو یا خانوم این آ قا و خانوم
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 شه...بابا شرط گذا شته بود که حتی اگه اهورا یه نمره هم کم بگیره دیگه نمی ذاره بره سمت بازیگری و شاید باورت نشه که اهورا چه جوری درس مییوند...اما دبیرستان که رفت دیگه زیاد توی فاز درس نبود و همش داشمت دیالوک هاو رو حفظ می کرد.به زور بابا مجبور شد با دختر عموم ازدواج کنه...دختر عموم دختر خوبی بود ولی...نفسی کشید و باز هم نو شید اهورا اول باهاش خوب بود ولی بعد باهاش لج شد.زندگی شون به گند کشیده شده بود.هر چی آرایش کوتاه میومد اهورا کش می داد.اهورا معروف شد و دیگه گفت برا کسر شان داره که بخواد با آراسش بگرده.آرا دوم دبیرستان بود که با اهورا ازدواج کرد و تونسممته بود فوق دیپلم زبان بگیره... خالصه اینقدر آرا رو اذیت کرد که دی گه خود با با گفت طلاق بگیرن.آرا دختر خیلی قشنگ و خوبی بود،فوق العاده مهربون! هر روز که میدیدم پیرتر و کبود تر می شد. باورت نمی شه نصف شده بود.صورتش همیشه کبود بود.خلاصه جدا شدن..)امیررایا حالش خیلی بد شده بود.سعی کردم منصرفش کنم اما قبول نکرد. افسردگی گرفته بود.بابا براو خواستگارای خوب میخورد.بالاخره یه پسر خیلی مشخص اومد خواسمتگاریش و اونم قبول کرد. روز عروسمیی بهم گفت...بهم گفت عاشقم بوده..عاشق معلم و به خاطر الطاف بابا با اهورا ازدواج کرده بود.خیلی ناراحت شدم.بابا فکر نمی کرد اونو وادار کرده،فکر می کرد اهورا رو دوست داره..زندگی هر دوشون حروم شد.آرا حالا مادر بچه هاشه...شنیدم خیلی خوشحاله..الان توی آمریکا زندگی میکنه...هر از گاهی میاد ایران.من اهورا رو دیگه ندیدم.فقط می دونم بازیگره و معروفه..بابا ترد کرد و من معتقدم 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃