💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت524 سینی رو دوباره روی پاتختی میذاره، یلدا رو از بغلم میگیره و محکم ماچش
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت525
* * * * * *
آینهی کوچیکم رو از توی کیفم بیرون میارم و نگاهی به رنگ و رخ پریدهم میندازم.
هامون نیم نگاهی حوالهی صورتم میکنه و میگه:
_اگه حالت خوب نیست امشب نمیریم بیخودی عجله کردی!
تند آینه رو میبندم و جواب میدم:
_نه من خوبم،همین امشب بریم بهتر از بلاتکلیفیه.
سری تکون میده،چشمم که به کوچهی آشنای خونهی قدیممون میوفته ته دلم خالی میشه.
از عکسالعملشون میترسم،از خشم هامون میترسم.از خودم و از اینکه نتونم تحمل کنم میترسم.
ماشین رو مقابل ساختمون سه طبقه پارک میکنه و به سمتم برمیگرده،لازم نیست من بگم خوب میفهمه چه مرگمه و با صدای بمش تسکینم میده:
_هر چی که بشه من هستم آرامش نیاز نیست انقدر استرس داشته باشی.
با اجبار لبخندی میزنم.
_من خوبم،فقط یه خورده هیجان زدهم.
دستم رو به سمت دستگیرهی در میبرم که صداش متوقفم میکنه:
_هر حرفی و شنیدی قبل از اینکه ته خط و ببینی یادت باشه من همه جوره هواتو دارم.خوب؟
قسم میخورم خودش هم نمیدونه با این حرف چه حس امنیتی رو به قلبم هدیه داده.
بدون اینکه چیزی از احساسم بگم پیاده میشم.این خونه یادآور خاطرات خوب و بد گذشتهست.
روزهای تلخ و شیرینی که گذشت اما هنوز هم طعم تلخی و شیرینی اون روزها رو حس میکنم.
هنوز هم بوی گلها و سبزههایی که خاله ملیحه توی حیاط کاشته بود رو استشمام میکنم.هنوز صدای خندههای جمع سه نفرمون رو میشنوم. هنوز میتونم خودم و هاله رو دراز کشیده روی چمن ها ببینم.
گذشته،اما فراموش نشده.حتی رنگ نباخته،روزهای آبی و روشن هنوز هم به همون زیبایی جلوی چشمم نقش میبندن و روزهای سیاه و خاکستری هنوز مثل پردهی تاریکی نگاهم رو تار و کدر میکنن.
هامون به سمتم میاد و یلدا و رو از آغوشم جدا میکنه و با دست آزادش انگشتهای دستم رو به اسارت میگیره.
نمیخوام خانوادش با دیدن این نزدیکی ناراحت بشن برای همین دستم رو پس میکشم که محکمتر از قبل دستم رو فشار میده.
زنگ طبقهی دوم رو میزنه و زیاد طول نمیکشه که در با صدای تیکی باز میشه.
وارد میشم،وارد حیاط خونهای که درش بزرگ شدم.از همون حیاط عبور میکنم اما نه با شیطنت و بازی گوشی قدیم با ترس و دلهرهای که توی وجودم رخنه کرده.
دستتو دست هامون صادقی.خودم هم نمیدونم چرا همه چیز برام انقدر عجیب به نظر میرسه تنها چیزی که میدونم اینه که احساس خوبی ندارم!اصلا ندارم.
روبه روی واحد خاله ملیحه که میایستیم تمام تنم یخ میزنه. دیگه حتی فشار دست هامون هم دوای دردم نیست.
نگاه عمیقی به صورتم میندازه و با چشمهاش مطمئنم میکنه که کنارمه.چند تقه به در میزنه و لحظهای بعد در توسط هاله باز میشه.
با دیدن من مات میمونه و نگاه متعجبش به دستهای حلقه شدهی من و هامون میوفته.با لکنت میگه:
_ت... تو...
هامون کارش رو راحت میکنه:
_از طلاق منصرف شدیم.
توی چشمهای آبی زلال هاله آتیش نفرت شعله میکشه و تمام اون رو به صورت من میکوبه و میگه:
_این نمیتونه پاش و توی خونه ی ما بذاره.
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃