#داستان_آموزنده
لذت زندگی
#نفیسه_محمدی
نشسته بود روبهروی من و به زمین و زمان بد و بیراه میگفت. به هوای آلوده، ترافیک، کرونا، به دنیای بدشانسی و بدبیاری، به اینکه کار درستو حسابی ندارد و هزار مسئله دیگر! دلم نمیآمد بعد از این همهوقت که آمده سری به من بزند نطقش را کور کنم. فقط آرام زیر لب گفتم:"چاییتو بخور، اینقدم ناامید نباش، بالاخره درست میشه..."
نگاهی به میز کار و صبحانه دست نخوردهام انداخت و گفت:"الان تو شیش ساله اینجا کار میکنی، درسته؟ هنوز بعد این مدت یه وقت فراغت نداری، یه ذره به فکر خودتو چیزایی که دوست داری باشی، بری پیاده روی، بری گردش، با خیال راحت صبحانه بخوری و هزار چیز دیگه...آخه این چه نوع زندگی کردنه؟"
به خودم فکر کردم. به زندگی و عمر و اوقات فراغتم، به بدو بدوهای هر روزهام، شاید هم راست میگفت. حسرت یک خواب دلچسب صبحگاهی به دلم مانده بود. خواستم گفتههایش را تایید کنم که تلفنش زنگ زد و مشغول شد:
_گفتم که من تا سرکار نرم نمیتونم پولشو بدم، کار نیست چکار کنم؟... اونکار که به درد من نمیخورد، این همه زحمت نکشیدم که الان بیام با صدتا ارباب رجوع سروکله بزنم...حقوقشم کم بود... اونبار با الان فرق میکرد... اونبار مدیر مجموعه میگفت از شنبه تا چهارشنبه بیا سرکار، مگه دیوانهام؟ آدم استراحت نمیخواد؟ من که...
تا آمد صحبتش را تمام کند، خودم را جمع و جور کردم. به خودم فکر کردم. به جایگاهم، به اینکه منت هیچکس روی سرم نیست و تمام تلاشم را میکنم تا بتوانم زندگیام را با مناعت طبع و استقلال حفظ کنم، اگر چه سختیهای زیادی را به دوش میکشم و از بعضی خواستهها و تفریحاتم دست کشیده بودم و البته چه تفریح و لذتی بالاتر از اینکه عزت خودم را حفظ میکردم و محتاج کسی نبودم.
تلفنش تمام شد. چاییاش را مزمزه کرد و با بیمیلی زیر لب گفت:" اینم یخ کرد...آبدارچیتون چایی نمیاره؟"
کارم زیاد بود و نمیتوانستم دوباره تا آبدارخانه بروم و چایی بیاورم. از طرفی هم باید مراعات پیرمرد آبدارچی را میکردم. بی تفاوت از جا بلند شد و گفت:" من برم، راسی داری یه تومن به من قرض بدی؟ به محض اینکه کارم درست شه برمیگردونم بهت..."
نگاهی به تقویم روی میزم انداختم و با اشاره فهماندم که آخر برج است و دستم خالی است. بی خداحافظی از اتاقم بیرون رفت. قرار نبود من از خواب صبحگاهم بزنم و زحمت بکشم و کسی دیگر از دسترنجم لذت ببرد.
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
داستان کوتاه
.
.
.
رنگ و بوی تازه
#نفیسه_محمدی
سه سال کم نبود. برای خودش عمری محسوب میشد. دراین سه سال هر بار که از جلوی دانشگاه رد شده بود، دلش گرفته بود. نتوانسته بود درسش را ادامه بدهد.
هزینه ها سنگین بودند و خوب پدرش چطور میتوانست با وجود چهار فرزند دیگر و هزینههای سنگین شیمی درمانی، اورا هم به دانشگاه بفرستد. بهتر بود در خانه میماند و کنار خواهرش که چند ماه دیگر عروس میشد، قالی تازهای را که علم کرده بودند میبافت. تا شاید گوشهای از جهیزیهاش را تکمیل کند و حرف مردم را پشت سرش نشنود.
اول مهر که میشد، درد و اندوه سمیرا بیشتر میشد. بچهها کیف و کتاب به دست، جوانترها عازم دانشگاه و خلاصه هر کسی را میدید ارتباطی بین آرزوهای از دست رفتهاش پیدا میشد و حسرت تا توی چشمانش نفوذ میکرد.
دلش میخواست پرستار بشود یا حتی دستیار، به پزشکی که فکر نمیکرد. نه خانوادهاش، نه امکاناتش اجازه میداد به این بحث فکر کند.
کارهای خانه و مسئولیتش که بعد از عروسی سمانه به دوش او میافتاد، جایی برای این آرزوها نمیگذاشت. مادرش را هم باید تر و خشک میکرد و برای شیمی درمانی و بقیهی مراحل کنارش میماند.
صبح زود از خانه زده بود بیرون، برای رسیدن به داروخانهای که داروهای مادر را داشت و ظهر خسته و کوفته در میان هیاهوی بچههایی که از مدرسه تعطیل میشدند، راه برگشت خانه را پیش گرفت. دلگرفته وخسته بود. دلش میخواست حداقل کمی آرامش را تجربه کند و حتی درخیالش به لباس سپیدی فکر کند که آرزوی پوشیدنش را داشته، اصلا از کودکی پرستاری از بیماران و تیمارداری را دوست داشت. با خودش فکر کرد مگر چه فرقی میکند پرستاری از مادر که بهتر از خدمت به دیگر بیماران است. اما ته دلش غمی موج میزد.
با همین فکرها از اتوبوس پیاده شد. اما همهجا به نظر ناآشنا میآمد. فکر آرزویش یک ایستگاه زودتر اورا از اتوبوس پیاده کرده بود.
خسته تر از قبل راهش را ادامه داد. از کوچهی روبرو صدای اذان میآمد. مسجدی که از کودکی عزاداریهای محرم و مراسمها را در آنجا گذرانده بود. حتی جشن تکلیفش را...
اشک در چشمانش حلقه زد.
چه زود از آرزوهای کودکی دور شده بود. دیوارهای زیبا و سادهی مسجد اورا به سالهای دور زندگیاش برد.
پردهی زردی که همیشه برنامههای مسجد روی آن نوشته میشد، هنوز در حال خودنمایی بود. یک لحظه سمیرا میخکوب شد.
دورهی کمکهای اولیه، امداد و بهیاری با همت بسیج منطقه برای علاقمندان...
بقیهی جمله را نتوانست بخواند. خودش را به مسئول کلاسها، رساند.
باورش نمیشد. کلاسها از دوروز دیگر شروع میشد و بعد از دو ترم کار آموزها و بهیارها به بیمارستانها معرفی میشدند تا دورهی عملی بگذرانند. تازه اگر کار بهیارها مورد پسند مدیریت بیمارستان بود، همانجا جذب و مشغول کار میشدند. ثبت نام کرد.
از ذوق تمام راه خانه را دوید. باید خانه را خوب و منظم اداره میکرد و چیزی از وظیفهاش در خانه کم نمیگذاشت تا بتواند به آرزویش برسد.
همه چیز رنگ و بوی تازهای به خود گرفته بود. حتی چهرهی مادربیمارش انگار شادابتر از قبل شده بود.
امروز باید دوگل به قالی خواهرش اضافه میکرد...
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯