eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
1.9هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺🍃 🍃 #پارت9 کلید انداخته و در رو باز می کنم ، خونه توی تاریکی مطلق فرور رفته . عجیبه که
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺🍃 🍃 _همه برات مهمن به جز من ! برای تو من فرقی با هاله ندارم. دل از صفحه ی موبایل می کنم و به هاکان نگاه می کنم و جواب میدم : _ما هر دومون برای هم حکم دوست رو داریم البته تو این اواخر حوصله امو سر می بری اما چه کنم ، رو حساب سال هایی که با هم گذروندیم نمیتونم دور دوستیم باهات رو خط بکشم وگرنه به خاطر اون دخترای بدبخت حسابی گوشمالیت می دادم . لبخند کجی می زنه ، می خواد حرفی بهم بزنه که دستمو جلوش می گیرم و بی حوصله می گم : _جون تو امروز انقدر فک زدم و فک زدن شنیدم الان نه تحمل حرف زدن دارم نه تحمل شنیدن درد و دل هات . تو بچه گی هر کاری کردیم تموم شد و رفت ! الان واسه خاطر اون دوران من حال ندارم بشینم و بحث کنم . میرم توی اتاقم . تو هم همین جا بمون ، نمیخوای هم برو خونت ! حرفم رو می زنم و بدون اینکه منتظر حرفی از جانبش باشم به سمت اتاقم میرم و این بار در رو می بندم . به خاطر صدای تلویزیون هنسفری ام رو میزنم و خودم رو روی تخت رها می کنم و به چت کردنم ادامه میدم . بدجوری دلم ضعف می رفت اما حاضر نبودم خودم رو خسته کنم و برم شام آماده کنم . مطمئنا مادرم تا نیم ساعت دیگه میومد . امیدوار بودم هاکان تا اون موقع بره چون برعکس گذشته کنارش احساس راحتی نمی کردم ، نه نگاهش ، نه حرف هاش نه شوخی هاش مثل گذشته رنگ و بوی صداقت رو نمیداد. شاید هم دلیلش این بود که توی گذشته هر دو بچه بودیم با یه دنیای پاک و معصومانه. اما الان هر دو بزرگ شده بودیم. اونقدر بزرگ که فاصله ی بینمون هم بزرگ بشه و صمیمیت از بین بره . هاکان رو فراموش می کنم و خودم رو سرگرم موبایل می کنم . صدای موزیک توی گوشم اونقدر بلند هست که دنیای خارج از اتاقم رو فراموش کردم . ده دقیقه ای نمی گذره که دستی رو روی مچ پام احساس می کنم . فورا هنسفری رو از گوشم بیرون میارم و سرم رو بر می گردونم . با دیدن هاکان که به چشم های ملتهب و قرمز بالای سرم ایستاده ، با بهت و ناباوری خشکم میزنه . بدون اینکه عکس العملی به ترسم نشون بده همون طور غریب نگاهم می کنه . عصبانی می شم و صدام بلند تر از حد معمول شده و بدون ملایمت بهش پرخاش می کنم : _مریضی بدون در زدن میای تو مثل جن رو سرم ظاهر میشی ؟ جوابی نمیده و همین به خشمم دامن می زنه؛ از جام بلند میشم و به سمت در اتاق میرم و در همون حال میگم: _بیا تا راهو بهت نشون بدم ، حداقل بفهم پات رو از گلیمت دراز تر نکنی و بی اجازه وارد اتاقم نشی . دستم دستگیره ی در رو فشار میده ، در رو باز میکنم و با خیال اینکه هاکان دنبالم میاد اولین قدم رو بر می دارم . قدم اول به قدم دوم نرسیده دستم کشیده میشه و به وسیله ی قدرت مردونه ای که نمی تونستم از پسش بر بیام، با خشونت درست مثل موجود بی ارزش روی تخت پرت می شم و در پشت سرم بسته و در نهایت قفل میشه . توی اون ساختمان به اون بزرگی ، انگار همه دست به دست هم دادن تا صدای جیغ و التماس هایی که از پشت در بسته میاد رو نشنون . انگار خدا هم چشمهاشو بسته تا شخصیت یک دختر به خاطر اعتمادش خورد بشه ، انگار خدا هم برای این مجازات راضیه که هیچ معجزه ای اتفاق نمیوفته. اشک می ریزم، اما تنها کسی که شاهد این اشک هاست چشم های آبی روشنی هست که زیبایی گذشته رو نداره ،برعکس منزجر کننده شده. سفیدی چشم هاش به قرمزی می زنه و انگار جز نجات غریزه ی خودش هیچ چیز رو نمی بینه حتی تباه شدن دختر که بی رحمانه جسمش رو به تاراج می بره. می ترسم اما کسی نیست تا از این منجلاب نجاتم بده . اشک هام جلوی دیدم رو می گیرن اما کسی نیست تا اون اشک ها رو پاک کنه و بهم بگه که در امنیتم . نه هق هق ، نه التماس ، نه تقلا هیچ کدوم فایده نداره . وقتی گرگ طعمه اش رو به چنگ بیاره هیچ رقمه اون رو رها نمی کنه. امان از اون طعمه ای که گرگ رو نشناخته بود و ساده لوحانه بهش اعتماد کرده بود . جواب این اعتماد هم شد دریده شدن از طرف گرگی که سال ها می شناختمش . من ، آرامش… دختری که بر خلاف اسمم دچار تلاطمی میشم که کل زندگیم رو دست خوش تغییر بزرگی می کنه . یه تحول مثل یه طوفان ! اون قدر عظیم که خاک این طوفان قبل از همه چشم من رو کور می کنه . طوفانی که تا عمق وجودم رسوخ میکنه و چیزی از آرامش نمی مونه ، جز یه تیکه خاکستر که سمت چپ سینه اش همچنان ضربان در داره . اما حالا ، در واقع دیگه آرامشی وجود نداره ، طوفان اومد ، محال ممکنه خونه ای که خراب کرد دوباره بازسازی بشه . اشک می ریزم و زیر آب داغ بدنم رو میشورم ، اونقدر محکم که قرمز شدن پوستم رو به وضوح می بینم . اشک می ریزم و به این بخت بد لعنت می فرستم . هیچ رقمه این لکه ی ننگ از روی بدنم پاک نمیشه، احساس میکنم تمام غرور و شخصیتم زیر دست یه لاشخور خورد شده . احساس می کنم یه موجود بی ارزشم که حقم زندگی کردن توی این دنیا نیست .
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت9 وهمونطور که گریه می کرد ادامه داد -فهمیدی مریم؟.....با تو ام...فهمیدی؟ مریم
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 که ....دو تا پسر اومدن و سراغ عمو جالل رو گرفتن...مرتضی بهشون گفت کارشونو بگن و اونا هم گفتن با خود عمو کار خصوصی دارن.... مرتضی اونا رو پیش عمو برد وخودش هم همون جا ایستاد هنوز 5 دقیقه ای نگذشته بود که دیدیم صدای دادو فریاد عمو و مرتضی بلند شده....با عجله رفتیم توی مغازه و دیدیم همون پسره و مرتضی با هم گالویز شدن....رفتیم تا از همدیگه جداشون کنیم...ولی تا ما برسیم مرتضی با گلدونی که روی میز عمو بود کوبید روی سر پسره....پسره غرق خون شد......عمو از ما خواست مرتضی رو بیاریم خونه و خودش هم با اورژانس تماس گرفت پاهای همگی مون سست شده بود....من که دیگه رمقی برای ایستادن نداشتم..اروم به دیوار تکیه دادمو روی زمین نشستم...زن عمو با گریه گفت: - مرده؟ محمد با نگاهی خسته جواب داد -نمی دونم عمه..ما قبل از رسیدن پلیس یا اورژانس اومدیم -پسره کی بود؟چرا دعوا کردن؟ محمد نگاهی مرددبه مریم کردو گفت: -بهروز راستی با خروج این جمه از دهن محمد مریم جیغی کشید و بی هوش روی زمین افتاد. * 1ماه از اون اتفاق وحشتناک می گذره....خونه عمو تبدیل به ماتم کده شده....بهروز به خاطر ضربه ای که مرتضی به سرش زده بودرفت توی کما و یک هفته بعد هم فوت شد....مرتضی فرار کرده و پلیس دنبالشه....همون روز با کمک محمد و یکی دیگه از دوستاش فرار کرد و تا االن کسی ازش خبری نداره...پلیس هر چه قدر از محمد و بقیه دوستاش بازجویی کرد به نتیجه ای نرسید...چرا که همه اظهار بی اطالعی کرده بودن....عمو از این کار مرتضی بدتر خرد و شکسته شد....مغازه رو دست شاگرد سپرد و خودش خونه نشین شد.....زن عمو به اندازه 41 سال پیر و شکسته شده....مریم با کمک قرص و دارو سر پاست... از وقتی که شنیده بهروز برای خاستگاری ازش پیش پدرش رفته مریض تر شده و یگه یک کلمه هم با کسی صحبت نمیکنه مطمئنم نگرانی مرتضی رو هم داره....این وسط من بودم که به همه کارا رسیدگی می کردم....بعد از صحبت با زن عمو از دانشگاه یه ترم مرخصی گرفته بودم..هم برای خودم و هم برای مریم....با خودم فکر می کردم شاید گذشت زمان عمو رو اروم کنه و راضی بشه که ما باز هم بریم دانشگاه ...و حاال موقع ثبت نام برای ترم جدید بود و من مونده بودم سرگردون.....از وضعیت بوجود اومده 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت9 صورتش را به حالت قهر به سمت دیگری گرفت لبخند بی جانی زدم و به داخل دعوتش کر
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 کمی مکث کرد و گفت: -نه به اون برج زهرمار چیزی نگی که مثل هر بار اجازه نمیده و کوفتمون می کنه. مادرم همیشه می گفت قبل از رفتن به هرجایی از مردت اجازه بگیر، همیشه به شهاب می گفتم با این که بارها گفته بود برایم مهم نیست و یا بعضی وقت ها برای آزار دادن من اجازه ی رفتن نمی داد، اما آن روز نمی دانم چه مرگم بود که بی اجازه رفتم. مانتوی مشکی رنگم را به همراه شلوار هم رنگش پوشیدم حوصله ی آرایش کردن را نداشتم و فقط با یک رژ کم رنگ به کارم خاتمه دادم، شال سفید رنگم را روی سر مرتب کردم. صدای بوق آژانس باعث شدم کتانی هایم را با عجله بپوشم، کیف مشکی رنگم را برداشتم و بدون گفتن چیزی به مادرم از خانه خارج شدم. نگاهی به کوچه ی خلوت انداختم، راننده که مرد تقریبا جوانی بود نگاهی گذرا به من انداخت که بی توجه در عقب را باز کردم و گوشه ی سمت چپ ماشین جای گرفتم، سرم را به شیشه تکیه دادم بعد از گفتن آدرس چشم هایم را روی هم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم. حدوداً نیم ساعت بعد صدای راننده باعث شد چشم باز کنم -پیاده می شید؟ چیزی نگفتم و بعد از پرداخت کرایه پیاده شدم، نگاهی به اطراف انداختم فضای پر درخت و تمیز باعث شد نفسی عمیق و طولانی بکشم، طبق معمول شلوغ بود تخت های چوبی که زیر درخت ها جای گرفته بودند پر بود از خانواده هایی که برای خوش گذرانی آمده بودند، جوی آبی که از وسط درخت ها می گذشت همه و همه فضایی دلچسب را به وجود آورده بود. نگاهم را دور تا دور چرخاندم و روی تختی که مهال نشسته بود خیره ماندم تختی که می شد گفت پاتوق دوستانه ی ما بود، به آرامی به سمتش قدم برداشتم دلشوره ی بدی که وجودم را گرفته بود کلافه ام می کرد. مهال با دیدن من که نزدیکش شده بودم از تخت پایین آمد و مرا در آغوش کشید. -سلام نیلا جونم خوبی؟ رنگت چرا پریده؟ 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت9 نبودم..اجبار ما مان و با بام هم نبود..ولی کلا خودم آرایش رو دوسمم نداشتم
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 دو ماه بعد... رابطه ی من و امیررا یا خوب شده بود.نه بگم دوست شدیم ولی باهم خوبیم.. سلام و خداحافظ ها و احوال پرسی و چه می دونم تا همین حد.. و این پیشرفت چشمگیر تنها توی توی دو ماه رت داده!!..و این یعنی من به قول مادربزرا خدابیامرزم تونستم امیررایا رو رام کنم ولی هنوز نتونسممتم خرو کنم!!.. امروز من و پگاه و سیما یه مهمونی دعوت شده بودیم که از طرز امیررایا بود.یه دورهمی همه ی بچه های کلاس بود.من یه بلوز اسلرت سفید پوشیده بودم که رو طرح های نامنام اما قشنگی بود.یعنی خیلی به چشم میومد..یه شلوار جین مشکی هم پوشیدم. موهام رو هم بستم.اصلا دوست نداشمتم توی این دورهمی لباس ل*ت*تی بلوشم.توی کلاس ما یه چیز زیاده به نام چشم هیز!! پگاه در رو باز کرد.طبق معمول خانوم تیو مشکی زده بود... من:چطوری بتمن؟ -بت من عمه ی خدابیامرزته!!..آماده ای؟ به خودم نگاه کردم و گفتم:آره... سرو رو بلند کردو نگاهم کرد.ع صبی گفت:آخه تو رو شده این چه تیپیه؟داری میری مراسم چهلم؟داری میای مهمونی... فهمیدی؟ -آره...باشه الان یه کفشم بپوشم خوب میشه! 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت9 قسمت نهم مهسا دوباره سریعتر از همه به سمت اتاق رفت به محض رسیدن به اتاق ا
💜💜💜💜💜 💜💜💜💜 💜💜💜 💜💜 💜 قسمت دهم چشمانش را آرام باز کرد کش و قوسی یه بدنش داد نگاهی به ساعت انداخت ساعت۱۰شب بود از جایش بلند شد ــــ ای بابا چقدر خوابیدم به سمت سرویس بهداشتی رفت صورتش را شست و به اتاقش برگشت حال خیلی خوبی داشت احساس می کرد آرامشی که مدتی دنبالش می گشت را کم کم دارد در زندگی لمسش می کند نگاهی به چادر روی میز تحریرش انداخت یاد آن شب،مریم،اون پسره افتاد بی اختیار اسمش را زمزمه کرد ــــ سید،شهاب،سیدشهاب تصمیم گرفت چادر را به مریم پس دهد و از مریم و برادرش تشکر کند ــــ نه نه فقط از مریم تشکر میکنم حالا از پسره تشکر کنم خودشو برام میگیره پسره ی عقده ای، ولی دیر نیست ??? نگاهی به ساعت انداخت با یاداوری اینکہ شب های محرم هست و مراسم تا اخر شب پابرجاست اماده شد تیپ مشکی زد اول موهایش را داخل شال برد وبه تصویر خود در آیینه نگاه کرد پشیمون شد موهایش را بیرون ریخت آرایش مختصری کرد و عطر مورد علاقه اش را برداشت و چند پاف زد کفش پاشنه بلندش را از زیر تخت بیرون اورد چادر را برداشت و در یک کیف دستی قشنگ گذاشت در آیینه نگاهی به خودش انداخت ـــ وای که چه خوشکلم و یک بوس برای خودش انداخت به طرف اتاق پدرش رفت تصمیم گرفته بود هم حال پدرش را بپرسد هم به آن ها بگوید که به هیئت می رود این نزدیکی به مادر و پدرش احساس خوبی به او می داد به طرف اتاق رفت در باز بود پدرش روی تخت نشسته بود احساس می کرد پدرش ناراحت هست می خواست جلو برود و جویای حال پدرش شود اما با دیدن عکس هایی که در دست پدرش بودند سرجایش خشک شد باور نمی کرد پدرش دوباره به سراغ این عکس ها بیاید از ناراحتی و عصبانیت دستانش سرد شدند دیگر کنترلی بر رفتارش نداشت. با افتادن کیف دستیِ چادر از دستش ،احمد اقا سرش را بالا اورد با دیدن مهسا سعی در قایم کردن عکس ها کرد اما دیگر فایده ای نداشت... 💜 💜💜 💜💜💜 💜💜💜💜 💜💜💜💜💜
💙 رمان زیبـــــــا ❤
💜💜💜💜💜 💜💜💜💜 💜💜💜 💜💜 💜 رمان انلاین #پارت9 ترمیلا گفت: زهرا چرا نمی فهمی چه اتفاقی افتاده؟ تو هنوز فر
💜💜💜💜💜 💜💜💜💜 💜💜💜 💜💜 💜 رمان انلاین زن عمو با عصبانیت چند بار پشتم زد و گفت: رو حرف بزرگترها که حرف نمی زنن. اگر عروسِ عمو رسول می شدم دیگر اجازه بازی کردن نداشتم و این در آن لحظه تمام ناراحتی ام بود. از ترس این که دوباره کتک بخورم، یه گوشه کِز کردم. لباس هایی که در طبق بود، برای من بود. دقیقا اندازه ام میشد. ترمیلا شام نخورد. من هم لب به چیزی نزدم. فقط پشت هم گریه می کردم. ترمیلا گفت: کاش عمو صفدر زنده بود. گفتم ترمیلا یعنی از فردا دیگه نمی تونم با سجاد و دامون و شبنم بازی کنم؟ ترمیلا خون بینی اش را پاک کرد و گفت: خدا مرگم بده که تو هنوز نفهمیدی ماجرا چیه. هنوز به فکر بازی با اینایی؟ بغض کردم و گفتم: مار جان شبنم تازه قبول کرده بود که با شبنم بازی کنم. ترمیلا گفت: گیلوا باید از اینجا بری. برو خانه مارخو. اونجا به بی بی بگو که راضی نیستی شوهر کنی. گفتم: عمو بفهمه که کتکم میزنه. ترمیلا گفت: به حرفم گوش کن. نهایت می خوای کتک بخوری. اما بهتر از اینه که زن رسول شی. رسول جای باباته. مردک هیز، دلش زن میخواد. شب در آغوش ترمیلا خوابیدم. صبح که شد، عمو زن موهایم را بافت و آرایشم کرد. جرات فرار کردن نداشتم. می ترسیدم از این که عمو دوباره کبودم کند. وقتی زن زن مستراح رفته بود، ترمیلا به زور از خانه بیرونم کرد. گفت تا خانه بی بی با سرعت قدم بردارم. بی بی با عینک ته استکانی، براندازم کرد و گفت: این جا چه می کنی؟ گفتم: بی بی من نمی خوام زن عمو رسول شم. ترمیلا گفت بیام پیش شما. بی بی که حیران مانده بود گفت: دختر، برات دیروز طبق اوردن. کل روستا خبر دارن که امروز عروسیته. برای چی پاشدی اومدی اینجا؟ زیر گریه زدم. سرمه چشم هام روی گونه هام ریخت. گفتم: عمو رسول مهربونه اما، من از آشپزی بدم میاد. ترمیلا گفته اگه زن عمو رسول شم دیگه نمی تونم با شبنم و سجاد و دامون بازی کنم. 😁❤😍 . . 💜 💜💜 💜💜💜 💜💜💜💜 💜💜💜💜💜