eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2.1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت100 بهش نگاه می کنم،عمیق و کاوشگر .نگاه می کنم تا شاید ذره ای به این مرد نفوذ
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 به رگم پنبه ای آغشته به الکل می ماله،صورتم رو اون طرف می کنم تا نبینم. از فکر این که اون سوزن قراره توی تنم فرو بره کل بدنم منقبض میشه،انگار این انقباض اعصابش رو خورد می کنه که می گه: _شل کن بدن تو،سفت کنی بدتره. سرم رو دوباره به سمتش می چرخونم و مظلومانه میگم: _می ترسم. سکوت می کنه،سکوتی که پر شده از حرف های نگفته،به چشم های نم دارم خیره شده،به چشم های به رنگ شبش خیره شدم که صداش رو خش دار تر از همیشه می شنوم: _ازت متنفرم. تمام تنم از این سردی کلام یخ می بنده،سوزن رو به سمت رگم نزدیک می کنه اما من تمام حواسم به صورت گرفته اشه،به چشم هایی که حتی رغبت نگاه کردنم رو هم نداره. سوزش سوزن رو حس می کنم،اما حرف هامون بیشتر دل می سوزونه: _اگه کاری برات می کنم به حساب بخشش نذار!هیچ وقت من هیچ وقت نمی بخشمت. دلم می گیره از این تحکم کلامش،از جاش بلند شده و میگه: _دستتو تکون نده! سکوت می کنم،جلوی آیینه مشغول باز کردن دکمه های پیراهنش میشه،در همون حال صدای بی تفاوتش رو می شنوم: _شام خوردی؟ به سختی زمزمه می کنم: _نه! بی خیال باز کردن سه دکمه ی پایین بلوزش به سمتم برمیگرده.نگاه از برهنگی سینه ش می گیرم و به چشمهای سردی که من رو مخاطب قرار دادن می دوزم. عادت داشت،عادت داشت وقتی می خواست حرف بزنه چند ثانیه به چشم های طرف خیره بشه تا نفوذش رو توی عمق ذهن مخاطبش ببینه و بعد با کلام سرد و سختش مخاطبش رو خلع سلاح کنه. _می شنوم! منظورش رو نمی فهمم،نمی دونم از چی باید توضیح بدم.دوباره با همون صدای ضعیفم زمزمه می کنم: _چی بگم؟ _دلیل حال این چند وقتو!می خوای با این کارها دلم به حالت بسوزه؟ قطره ی اشک سرکش رو با دست آزادم پس می زنم و بغض دار جواب میدم: _نه! باز هم همون پوزخند اعصاب خورد کن رو تحویلم میده. _جالبه،ولی هیچ گناهکاری با مظلوم کاری بخشیده نشده. با همون حال میگم: _نگفتم ببخش!راجع به امشبم معذرت می خوام.کاش کمکم نمی کردی که بعدش بخوای طعنه بزنی! امشب صداش جدی تر از همیشه ست،مردونه تر از همیشه،بم تر و گیرا تر از همیشه: _صد بار دیگه هم به این حال ببینمت کمکت می کنم چون من نمی تونم به اندازه ی تو بد باشم. التهاب بغضم بیشتر میشه،آره دیگه من بدم… با همون مکث کوتاه همیشگی ادامه ی جملش رو بیان می کنه: _در عین حالی که ازت متنفرم دلم به حالت می سوزه. لب می گزم از این حجم تحقیر،من از ترحم بیزار بودم. _گوشیتو بهت پس میدم،می تونی با دوستت صحبت کنی.اما یادت نره هر تماست چک میشه،حتی یه اس ام اس سادت! توی سکوت بهش گوش میدم،عجیبه که حتی موبایلمم برام مهم نیست؟توی همین سکوت ادامه میده: _اما… وای به حالت اگه یکی از گه خوری های گذشتتو ببینم زندت نمی ذارم.صفحه ی اینستاتو پاک می کنی خطتم عوض می کنم. آهسته لب می زنم: _نیازی نبود. بی اعتنا ادامه میده: _هر جا حس کردی حالت بده بهم زنگ بزن،نمی خوام بمیری آرامش.حالیته؟نمی خوام بمیری. توی دلم جواب میدم :آره مردنم به دردت نمی خوره.تو از زجر کشیدنم لذت می بری! این بار روی لب هاش لبخند تلخی می شینه،قدمی بهم نزدیک میشه،این بار رنگ نگاهش قابل خوندنه،غم داره.غصه داره،گله داره! کنارم روی تخت می شینه.مثل همیشه نمی تونم پیش بینی کنم چی کار می خواد بکنه،مثل همیشه غافل گیرم می کنه. دستش رو روی گونم می ذاره،این بار دست های اونم گرمای گذشته رو نداره.با پشت دست روی گونه م می کشه و با حرفش نفس نصف و نیمم رو قطع می کنه: _می دونستی هاکان خاطرتو می خواست؟بهت گفته بود؟ لب می گزم،کاش اسم اونو نیاره.متوجه ی ترس نگاهم میشه،بدون این که دست از کارش بکشه آنالیز گرانه صورتم رو کاوش می کنه و ادامه میده: _وقتی بهم گفت بهش گفتم این دختر لیاقت تو نداره،از سرت زیادی بود. با زهرخند ادامه میده: _فکرشم نمی کردم یه روزی اسم نحست تو شناسنامه ی من بره. باز هم یه شکستن دیگه.روی چشم هام زوم می کنه : _تو یه عوضی به تمام معنایی می دونستی؟ باز هم این بغض لعنتی به جنگ غرورم میره و واین بار پیروز میشه،اشکی از گوشه چشمم سر می خوره،حتی اشک چشمم رو نمی بینه: _من می دونستم تو آشغالی اما نه تا این حد که بخوای آدم بکشی اونم کیو؟هاکانو! صداش آرومه،حرکت دستش هم روی صورتم آرومه.این وسط فقط حرفاشه که کوبنده ست و غرورم رو جریحه دار می کنه. _ازت بدم میاد آرامش،همون اندازه ای که داداشم می خواستت من ازت متنفرم! دیگه نمی تونم طاقت بیارم و با نفرت از اون شب می گم: _برادرت عاشق من نبود هامون. این بار اونه که سکوت کرده ، این بار منم که با نفرت کلامم مکث می کنم و ادامه میدم: _من عوضیم آره. اما هاکان… شصتش رو مماس با لبم قرار میده و هشدار دهنده نگاهم می کنه. _حتی فکرشم نکن بخوای بهش توهین کنی.اون بار اگه جواب توهینت سیلی بود قرار نیست این بار هم به راحتی هموم بار بگذرم. 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت100 غزل همینطور که بهروزو بغل گرفته بود در رو باز کرد با ورودش فاطمه خانم به م
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 -پاشو از گلیمش بیش از حد دراز کرده...باید بفهمه با کی طرفه...می دونی من واقعا نمی خواستم ازش شکایت کنم..اینو به مامان گفتم تا نگران نشه .... مدرکی ندارم که بخوام این کارو بکنم....ولی می خوام خودم دست به کار شم و تالفی کنم...دیدی که چقدر هم توانایی تالفی رو دارم ترسیدم.....نکنه واقعا بخواد بالیی سر مرتضی بیاره...از این ادم همه چیز ساخته است...سریع گفتم: -تو رو خدا بهنام خان.... اون اشتباه کرده....شما ببخشید....مطمئن باشید دیگه تکرار نمی شه دستش رو باال اورد و به نشونه سکوت جلوی صورت من گرفت..ساکت شدم...ادامه داد -ولی نمیشه این کارش رو هم بی جواب گذاشت.....این از من ساخته نیست مستاصل شده بودم..گفتم: -باور کنین دیگه اینکارو نمی کنه...من بهتون قول می دم گفت: -قول تو به درد من نمی خوره....ولی می تونی یه کاری بکنی....می خوای از تصمیمم صرف نظر کنم؟ گفتم: - بزرگواری می کنین.... میون حرفم پرید و گفت: -بسیار خوب...ولی تنها یه راه هست که من از شکایتم صرف نظر کنم پس باالخره داشت می رفت سر اصل مطلب.....نگاهی بهش کردم و گفتم: -چه راهی؟ سکوت کرد...بعد از چند دقیقه که واسه من خیلی طوالنی بود گفت: -من دارم برای ادامه تحصیل دوباره از ایران میرم.....و از اونجایی که اعتمادم از همه صلب شده تو هم با من میای انگار یه سطل اب سرد روی سرم خالی ‌شد....چی می گفت:..من باهاش می رفتم؟..شوک ناگهانی من براش لذت بخش بود....خنده سر خوشی کرد و گفت: 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت100 بابا:چه ناز شدی دخترم جبهه گرفتم دستمو به سینه گرفتم گفتم : ـ یعنی قبال
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 -یه چشم غره به انوشا رفت کسیه هارو برداشت رفتیم تو اشپزخونه دنبال دیس میگشتم که گفت : -کلاتو سرت کن -هان؟!! -مگه کری میگم کلاتو سرت کن -چرااونوقت؟؟ -چون من میگم رُ امدن تو تا اومدم جوابشو بدم انوشا با ز رُز:زن دایی عسل خیلی موهات خوشله -رفتم ازبغل انوشا گرفتمش وگفتم -مرسی خوشگل من -ارشاماومد بغلم لپ رُز و گاز گرفت و گفت -چطوری تو وروجک -رُز لپشو گرفته بود روبه ارشام گفتم : -عه چرا گازش میگیری ؟؟ اومدم جواب رُژ رو بدم به انوشا که دیدمچندنفر جلوی اشپزخونه وایسادن اومد عسل : مامان ،خاله زهرا ،زن دایی و انوشا داشتن با ذوق به ما نگاه میکنن با گیجی میگم : -چیزی شده یدفه مامان گفت -یعنی میشه من زودتر نوه دارشم -هاان ،اینو که گفت همه باهاش موافقت کردن منو ارشام دستپاچه شدیم یه سرفه کردمو گفتم : -عه ..من...من ..من برم دیسارو بیارم ارشام :اره منم برم کمکش -داشتیم نهار میخوردیم ولی من اصلا از غذام خوشم نمیومد اخه چندنوع غذا گرفته بود باقالی پلو کوبیده زرشک پلو جوجه کباب که من از باقالی پلو متنفر بودم وتنها غذایی که مونده بود باقالی پلو بود که متاسفانه موند برای من 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت100 همه جیغ زدن و حتی پسرا هم بلند شدن جز اکیپ امیررا یا...حرصم گرفت.آتش ک
-🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 توبزن توذوق من!چار تاکلوم آدمیزادی که میزنم هنگ می کنین پگاه رفت آموزش که کارو داشتن..نگاهم سمت لندکروز چرخید.ارمیا سوار شد و ماشین راه افتاد.یعنی ...؟میشد.میشد *پگاه* از آموزش صدام زدن و منم رفتم.رویا هم خل شده بودا... سر و گو شش می جنید...رفتم و دیدم خانوم فرزین چند تا زر زر الکی کرد و منم اومدم.رویا رو دیدم.از اون ور هم ماشین میومد.خواستم چیزی بگم که دهنم وا موند.ماشین زد به رویا...وای یا حضرت عباس! زود دویدم سمت ماشین.رادمنش بیرون پرید و با دیدن رویا اخماش رو تا جایی که جا داشت تو هم کشوند..دور رویا همهمه شد.رفتم سمتش و جمعیت رو کنار زدم.جسم چشم بسته ی رویا جلومبود.هول کرده بودم در حد لالیگا... رویا رو تکون دادم و گفتم:رویا...رویا باز کن چشاتو...رویا..هی؟میشنوی؟ رادمنش خم شد و رویا رو بلند کرد و در ماشین رو براو باز کردن و جسم بی جونب رو توی ماشین خوابوند. منم رفتم نشستم.اینجا خجالت معنا نداشت. لال شده بودم.تو عمرم انقدر ناراحت و مضطرب نشده بودم.اشکام رو تند تند کنار می زدم.رادمنش نشست و چند تا نفس حرصی کشید و ماشین رو راه انداخت.بوق زد و همه کنار رفتن..آره شما هم کنار برین تا به عاقبت رویا دچار نشین...برین این روانی چشم نداره که آدما رو ببینه! جلوی بیمارستان متوقف شد.پیاده شد و رویا رو گرفت و برد.منم پیاده شدم.این بس غرور چرا استرس نداشت؟چرا نگران نبود؟قلب نداشت؟دل نداشت؟آدم نبود؟این شخیصت فقط غرور توی قالب آدم بود.رویا رو اروم روی تخت خوابوند.دکتر اومد.ارمیا رو نگاه کرد. -چی شده؟ گفتم:این اقا..این آقا با ماشین این خانوم رو زیر گرفت!تو رو خدا ببینین زنده است؟ رادمنش تا حد انفجار سرت شد و دکتر هم به سمت رویا رفت و بعد از معاینه گفت:زنده که هستن..فعلا نمی تونم چیزی بگم.باید سیتی ا سکن بده ببینیم سرو سالمه یا نه؟ممکنه ضربه مغزی شده با شه.. شما هم بهتره یه شکایت کنین. با خشم به رادمنش نگاه کردم.وقتی واسه تنظیم کردن شکایت نداشتم!تنها چیزی که به ذهنم می اومد و مدام مثل زیر نویس رد می شد،اسم امیررایا بود.کیف رویا رو از توی شونش بیرون کشیدم و شماره او رو گرفتم. -بله؟ -امیررایا.. مردد پرسید:پگاه؟ -امیر ببین رویا تصادف کرده...زود خودتو بر سون اینجا...زود امیررایا ...می فهمی؟رویا بیچاره تنهاست! نفسش شاید بریده بود.بریده بریده گفت:رویا...رو...یا..زنده اس؟ -امیر زنده اس ولی ممکنه بمیره...خودتو برسون. 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت100 وقتی که من بچه بودم تمام اقوام پدری و مادریم رو تو زلزله از دست دادیم
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 در حالی که دور می شد با لبخند دستی تکان داد و از کوچه بیرون رفت به جای خالی اش خیره شدم و بعد از چندلحظه به سمت در رفتم، زنگ در را به صدا در آوردم که چند ثانیه بعد باز شد و وارد حیاط شدم در را پشت سرم بستم و نگاهم را در حیاط چرخاندم و با صحنه ای که زیر درخت سمت چپ حیاط به چشمم خورد سریع نگاهم را گرفتم... شهاب روی صندلی و رزا هم روی پای شهاب نشسته بود و دلبری می کرد نگاهی دیگر به سمتشان انداختم رزا صورتش را به لب های شهاب نزدیک می کرد و قلبم را به درد آمد دیگر نمی توانستم تحمل کنم پس با قدم های بلند و عصبی به سمتشان رفتم که شهاب با دیدن من کمی خود را عقب کشید و متعجب نگاهم کرد نگاه حرصی و عصبی ام را به رزا که گویی از دیدنم کلافه شده بود انداختم و در آخر روی صورت شهاب مکث کردم؛ ابرویی بالا انداخت و گفت: -چیزی می خوای بگی؟! نمی دانستم چه بگویم و توجیهی برای آن همه اخم و حرص نداشتم! هول شده بودم ناخواسته گفتم: -میشه تنها با هم حرف بزنیم؟ بدون نگاهی دیگر به آنها به سمت خانه رفتم پله ها را بالا رفتم و وارد خانه شدم دست هایم از استرس یخ زده بود، حالا چه بگویم؟! نفس عمیقی کشیدم و چشم هایم را روی هم فشردم به سمت مبل های جلوی تلویزیون رفتم و روی تک مبلی که پشت به درب ورودی بود نشستم طبق معمول که موقع استرس داشتن با خودم بلند حرف می زدم شروع کردم به غر زدن که این چه حرفی بود زدم و دقیقاً لحظه ای که با خودم گفتم: -خدایا حالا به اون گوریل چی بگم اَه نگاهی زیر چشمی به کنارم انداختم که حالا فردی آنجا ایستاده بود و بی شک حرفم را شنیده بود زیر لب گفتم: -بسم ا... عین جن میمونه! از جایم بلند شدم و به سمت اش چرخیدم؛ رو به رویش ایستادم خیره به چشمانش شدم و آب دهانم را قورت دادم نمی دانم چه چیزی در صورتم دید لبخندی که معلوم بود پشت آن خنده پنهان شده بود روی صورتش نقش بست نفس عمیقی کشید که لبخندش محو شد ولی چشمانش می خندید؛ با دیدن حالت چشمانش زبانم بند آمد قدرت گفتن حرفی را نداشتم و فقط خیره نگاهش می کردم صدای گیرایش مرا از عالم هپروت بیرون کشید نگاهم را از چشمانش گرفتم و به لب هایش دوختم -اگه حرف نمیزنی برم باز نگاهش رنگ جدیت گرفته بود و نمی دانستم چه بگویم نفس حبس شده ام را بیرون فرستادم و بدون هیچ فکری گفتم: -پول میخوام دست به سینه سری تکان داد و گفت: -دوساعته با نگاه عجیب غریبت می خوای اینو بگی؟ سرم را چند بار تکان دادم و همچون کودکان تُخس گفتم -آره آره مکث کردم و ادامه دادم -خب... خب تو شوهرمی وظیفته پول بدی... یعنی واقعاً خودم هم نمی دانستم چه می گفتم ولی هرچه بود باعث شد شهاب برای مخفی کردن خنده اش سرش را برگرداند گیج و منگ سر کج کردم و نگاهش کردم چند لحظه بعد کارتی روی میز وسط مبل ها گذاشت و با صدایی که خنده در آن موج می زد رمزش را گفت و از خانه بیرون رفت به جای خالی اش خیره شدم چشم بستم و صحنه ی چند لحظه پیش را به یاد آوردم از یادآوری خنگ بازی خودم با حرص لب پایینم را به دندان گرفتم 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃