💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت101 به رگم پنبه ای آغشته به الکل می ماله،صورتم رو اون طرف می کنم تا نبینم. از ف
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت102
لبخند تلخی کنج لبم می شینه،تلخیش به لحنمم سرایت می کنه:
_می گی توضیح بده،اما نمی خوای بشنوی.
_چون داری مزخرف میگی تو می تونی به کل شهر دروغ بگی اما به من نه!
سرش خم میشه،این بار می تونم برق نفرت نگاهش رو از نزدیک ببینم .می تونم همراه با صداش دم و بازدم سوزنده ش رو روی پوست یخ زدم حس کنم:
_تو نمی تونی برای من مظلوم نمایی کنی،من می شناسمت!
حق داشت،از نظر اون من یه دختر آشغال و پست فطرت بودم که برادرش رو کشتم و قتل رو انداختم گردن مادرم. خوب مگه غیر از این بود؟نه!پس هامون حق داشت به من بگه عوضی،اما حق نداشت برادرش رو تبرئه کنه و نخواد بشنوه!
بلند میشه،نگاهی به سرمم می ندازه و سوزنش رو از دستم می کشه.
می خوام بلند بشم که با تحکم میگه:
_یادم نمیاد بهت گفته باشم بلند بشی.
بی اعتنا می شینم و میگم:
_خوشت نمیاد روی تختت باشم،میرم اون یکی اتاق.
جدی جوابم رو میده:
_آره خوشم نمیاد،اما مجبوری بتمرگی همینجا چون که من میخوام.
از اتاق بیرون میره،سرکشی بیشتر فقط توانم رو کم می کرد .خداروشکر از اون حالت تهوع و سرگیجه ی وحشتناک خبری نیست اما همچنان بدنم تهی از هر انرژی و نیروییه.
دوباره روی تختش دراز می کشم،نفسی می کشم که همزمان عطر سردش هم وارد ریه هام میشه.
عطری که درست مثل صاحبش لرز به تن آدم می نداخت.
بیست دقیقه ای می گذره که در نیم باز کاملا باز میشه،با همون لباس های عوض نشده داخل میاد .نگاهم به سینی غذای توی دستش میوفته.
کنارم روی تخت می شینه،غذاهای امروز ظهر رو گرم کرده .لیوان آب رو روی عسلی کنار تخت می ذاره،همون طوری که قاشق رو پر می کنه از برنج دستوری میگه:
_بلند شو بشین!
دستم رو بند تخت می کنم و تکیه می زنم .منتظرم سینی رو به دستم بده که در کمال تعجب قاشق رو به سمت دهنم نزدیک می کنه .معذب زمزمه می کنم:
_خودم می خورم،ممنون!
نگاه گذرایی بهم می ندازه و قاشق رو به مصرانه به سمت لب هام میاره. به سختی دهن باز می کنم و برنج های قاشق رو می بلعم.
قاشق دیگه ای پر می کنه و بدون اینکه نگاهم کنه بی مقدمه میگه:
_هاکان می گفت زیادی خوشگلی.
با همین حرفش تمام اشتهام کور میشه ،بی میل لقمه رو می جوم تا همراه بغضم فرو بدم و به حرف هاش گوش می کنم:
_می گفت شیرینی،پاکی،دلربایی،هه…
قاشق رو دوباره به سمت دهنم میاره و این بار خیره به چشم هام ادامه میده:
_تو نفرت انگیزی،منزجر کننده ای…
با بغض لقمه ی دیگه رو می بلعم، چی میشد اگه امشب عذابم نمی داد؟ محبتش رو نخواستم،این حرف ها رو هم نمی خوام.
_اگه دارم با دستای خودم بهت غذا می دم برای اینه که منتظرم ببینم چطور گاز می گیری دستی که به سمتت میاد و کمکت می کنه رو .این بار می خوام ببینم،می خوام ببینم این بار گربه صفتی خودتو چطور نشون میدی.
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت101 -پاشو از گلیمش بیش از حد دراز کرده...باید بفهمه با کی طرفه...می دونی من وا
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت102
-چیه قند توی دلت اب شد؟فکرشم نمی کردی با خودم ببرمت نه؟
به خودم اومدم و گفتم:
-پس...پس بهروز چی میشه....
خندید...وقتی خندش تمام شد گفت:
-فکر کردی دارم میبرمت ماه عسل؟نه عزیزم....تو با من میای تا از بهروز مواظبت کنی و در خدمت من
باشی..فهمیدی؟اینطوری دیگه دست کسی بهت نمی رسه.....فکر فرار به سر خودت هم نمی زنه....مگه نه؟...
برای یه لحظه رفت توی فکر و ادامه داد:
- وقتی عموت و خانوادش بفهمن حسابی رنج می برن و این برای من خوشایند خواهد بود
لبخندش محو شد..جدی گفت:
-حالا خود دانی.....هر کدوم از این دو راهو که خواستی می تونی انتخاب کنی.....تا شب نتیجه رو باید بهم بگی چون
خیلی وقت ندارم...حالا هم می تونی بری
و پشتش رو به من کرد...با شونه هایی افتاده راه خروج از اتاقش رو پیش گرفتم....
روی تختم نشستم و مستاصل به روبروم خیره شدم.... از همون اول روشن بود که کدوم راهو انتخاب می کنم با این
حال گاهی با خودم فکر می کنم....گناه من این وسط چیه که باید مکافات عمل دیگران رو به دوش بکشم......ولی
وقتی چهره مرتضی جلوی چشمام جون می گیره دلم نمیاد به فکرام بال و پر بدم....می دونم بهنام حرفی رو که بزنه
عملی می کنه.....اما باهاش رفتن هم خیلی سخته....مطمئنن زندگی وحشتناکی پیش روم خواهد بود...بد اخالقی ها و
دعواهاش رو می تونم هر چقدر سخت تحمل کنم ولی......ترسم از بی ابرو شدنه....اعتمادی به بهنام نداشتم....رفتار
ی که این چند وقت اخیر باهام داشت خودش این بی اعتمادی رو تایید می کرد و دامن میزد.....از جام بلند شدم....با
خودم گفتم......نشستی و غصه می خوری که چی؟مگه راه دیگه ای هم داری؟کار دیگه ای که نمی تونی بکنی..یا باید
از خودت بگذری یا بی خیال مرتضی بشی...تصمیمت رو که گرفتی پس چته؟
به سمت اتاق بهنام رفتم...با خودم گفتم.....خدایا به امید تو....و در زدم
*
توی هواپیما نشستم در حالی که بهروز توی بغلمه و بهنام هم سمت دیگم نشسته...بهروز خوابه و من با چشمای
بسته دارم به این دو ماهی که مثل برق و باد گذشت فکر می کنم...وقتی به بهنام گفتم باهاش میرم.....برق پیروزی
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت101 -یه چشم غره به انوشا رفت کسیه هارو برداشت رفتیم تو اشپزخونه دنبال دیس میگ
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت102
داشتمبا غذام بازی میکردم خیلیم گرسنم بود ارشام کوبیده داشت میخورد
بهش نگاه کردم اخر خسته شدم چنگالو قاشقو انداختم رو بشقاب که حواس همه بهم جمع شد
واای خاک تو سرم یه لبخند پهن زدم که عمو رضا گفت :
-چیزی شده؟؟
-انگار داغ دلم تازه شد و با بغض شروع کردم خب یعنی چی عمو رضاهمه که میدونستین که
من از تز باقالی پلو خوشم نمیاد اخه انصافه
بعد یه لبخند به ارشام زدم ارشام زدم و گفتم :
-ادم که یه شوهر به این اقایی و خوبی داشته باشه
همینجوری که داشتم خرش میکردم بشقابو از زیر دستش میکشیدم بیرون اونم با تعجب نگام
میکرد
-ادم شوهرش به این خوبی باشه دیگه غم نداره کی اخه پسر به این گلی نازی گیرش میاد
با قالی پلو رو گذاشتم زیر دستش حمله کردم به کوبیده ها همه داشتن میخندیدن ارشام هم ریز
ریز بهم خندید
عسل : خودمو خفه کردم
بعدازاینکه غذامو خوردم دسته همگی درد نکنه
بعدازظهر قرارشد بریم لب دریا رفتم اتاقمو بعد رفتم حموم خودمو قشنگ سابیدم اومدمبیرون
دره حمومو باز کردم که دیدم ........
عسل :
رُ جلو چمدونمه اروم برگشتم تو حموم درو چفت نکردم اومدم بیرون دره حموم بازکردم که دیدم ز
تا ببینم چیکار میکنه یه تاپ قرمز که پشتش گیپور بود تنش کرد به سختی بعد رفت کفش
تخت ابی نفتی پوشید وتلوتلو رفت
سمت کیف وسایل ارایشم یه رژ قرمز برداشت رفت با خنده از حموم اومدم بیرون دست به کمر
رُ نگاه کردم )اشتباه نکنیداا داشتم فکر میکردم چی بپوشم (خب به چمدون بهم ریخته توسط ز
واقعا چی بپوشم
اهان فهمیدم همون پیرهنی که بابا برام از ترکیه اورده بود رو پوشیدم یه پیرهن بلند گلگلی
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
-🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت101 توبزن توذوق من!چار تاکلوم آدمیزادی که میزنم هنگ می کنین پگاه رفت
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت102
-کجا؟
-ایرانی؟
-ادرسش!؟
ادرس رو گفتم و تنها چیزی که موند صدای ممتد گوشی بود.رادمنش که
سرو رو به زمین دوخته بود و کلافه بود. بیچاره رویای تنها...جر ماها کی می
تونست کمکی ک نه؟! پدرو مادری که با رفتن تارا عمیق زخم خورده
بودن...چند لحظه بعد،ترانه و آنا و سیما هم رسیدن...آرتمن هم اومد...اون
اینجا چیکار میکرد؟
سوالم رو به زبون اوردم و گفتم:تو اینجا چیکار میکنی؟اصلا...
مضطرب نگاهم کرد و گفت:رویا خوبه؟
پوز کشممیدم:فعال که باید بمونیم جواب ازمایش بیاد...تو اینجا چیکار
میکنی؟
-امیر بهم زن زد گفت بیام.خودشم داره میاد.
-کی این کار رو کرده؟
خواستم جوابت رو بدم که با دیدن دکتر یادم رفت.من و بچه ها و رادمنش به
سمتش رفتیم و گفتم:چی شد؟
سری تکون داد و گفت:فعال معلوم نیست!
وا رفتم رو زمین ولی لحظه ی اخر آرتمن گرفتم و روی صندلی نشوندم...دو
سه ساعتی گذ شت تا اینکه یهو قامت بلند یه مرد جلومون سبز شد و من تو
برق نگاهش موندم.امیررایا؟
داد کشید:کوو؟رویاکجاست؟
انقدر ترسناک شده بود که من داشتم پس میوفتادم.با دست به اتاق اشاره
کردم.نزاشتن بره داخل..ملاقات ممنوع بود. دکتر گفته بود باید بی ست و چهار
ساعت بگذره تا به هووش بیاد.!..از پشت شیشه مات رویا شدم
آرتمن کنار وایساد تا آروم کنه...رادمنش بیخیال نشسته
بود و با گوشیش ور می رفت.عصبی شدم.امیررایا رو به زور نشوندیم.
-همه زندگیم داره جلوم نابود میشه..وای..کاو نمی رفتم فرانسه!
یهو چشماش خون شد و رو به من گفت:کی بوده؟
باید رادمنش آدم میشد.به رادمنش اشاره کردم.امیررایا انگار تازه اونو دیده
بود.با حرص رفت سمتش و اونم بلند شد ولی یه سیلی محکم نووش جون
کرد.یقه او رو گرفت و با چشمای به خون نشسته او به رادمنش بی تفاوت
نگاه کرد و غرید:زدی دختر مردم رو روی تخت انداختی نشستی پا رو پا
انداختی با گوشیت ور میری؟
رادمنش بی تفاوت نگاهش کرد و گفت:من که از قصد نزدم.اون خانوم بی هوا
جلوی من پریدن...
امیررا یا محکم به د ماغش مشت زد که خون جاری شد و دعوا سر
گرفت.. رفت تا اونو جدا کنه...آندره و سامان و نیما هم از در اومدن و با
دیدن دعوا خوراکی ها از د ست شون افتاد و رفتن سمت شون.پر ستار نگهبانی رو
خبر کرد.اما من خند می شدم.صدای جیغ هیچ کسی نمیومد.ما همه از
مشت خوردن رادمنش خو شحال بودیم.نگهبانی اومد و اونا رو خوا ست جدا
کنه ولی مگه می شد؟جلوی چشمای امیررایا خون بود و خون...فقط
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت101 در حالی که دور می شد با لبخند دستی تکان داد و از کوچه بیرون رفت به جای خ
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت102
روی مبل نشستم و آخرین جمله ای که به شهاب گفتم در گوشم پیچید کمی فکر کردم و لحظه ای بعد صدای خنده
ام در خانه پیچید، دست بردم و کارت را برداشتم با دیدن اسم شهاب در دلم قربان صدقه اش رفتم و لبخند روی لب
هایم نقش بست؛ با صدای باز شدن در ورودی کارت را در کیف دستی ام گذاشتم و سرم را به آن سمت چرخاندم که
با دیدن...
سونیا که به سختی قدم بر می داشت و صورتش خیس از اشک بود شُکه از جایم بلند شدم و با سرعت به سمتش
قدم برداشتم، دستش را به دیوار گرفته بود و هق می زد قدم هایم را تند کردم و کنارش ایستادم آرام پرسیدم
-سونیا چی شده؟ این چه حال و روزیه؟!
بریده بریده گفت:
-من... منو ببر... اتاقم
سری تکان دادم و دستش را گرفتم سنگینیِ بدن بی جانش را روی تنم انداخت؛ به سختی کمکش کردم تا پله ها را
باال رفتیم و وارد اتاقش شدیم لبه ی تخت نشست و با دست صورتش را پنهان کرد و صدای هق هق گریه اش بلند
شد قدمی جلو رفتم ولی با فکر این که بهتر است تنهایش بگذارم راه آمده را برگشتم و از اتاق بیرون رفتم
واقعاً برایم جای سوال داشت که دختری با صبوری سونیا چه اتفاقی برایش افتاده که باعث شده بود به این حال
برسد!
وارد اتاق خودم شدم تصمیم داشتم تا وقت ناهار ساعتی را بخوابم، سرم که به بالشت رسید به خاطر خستگی زیاد
خوابم برد
***
دلم می خواست به خوابم ادامه دهم ولی با احساس گرسنگی مجبور شدم از جایم بلند شوم؛ با حالت منگی که بعد
از خواب برایم به وجود آمده بود از اتاق بیرون رفتم و پله ها را پایین آمدم
کسی در سالن نبود به سمت آشپزخانه رفتم که بوی خوش قورمه سبزی مشامم را پر کرد متعجب از بوی غذای
ایرانی وارد آشپزخانه شدم و زن نسبتاً تپلی با لباس های ساده را دیدم که پشت به من ایستاده بود سرفه ای
مصنوعی کردم که به سمتم برگشت و نگاه کنجکاوش را از سر تا نوک پایم چرخاند ولی من محو دیدن صورتش بودم
چهره ی مهربان و آن چشم های آسمانی رنگش مرا یاد مادرم انداخت
گویی تازه به خودش آمده بود که چیزی گفت اما چون معنی حرفش را نمی فهمیدم همان جور نگاهش کردم که
دوباره حرفش را تکرار کرد درحالی که به سمت میز که روی آن با سلیقه نهار را چیده بود می رفتم گفتم:
-من آخرش این زبان مسخره رو یاد می گیرم
به سمتم برگشت و با ذوق گفت:
-تو ایرانی هستی؟!
با حرفش قاشقی که در دستم بود را رها کردم و گفتم:
-وای باورم نمیشه تو فارسی حرف میزنی
صندلی را عقب کشید و رو به رویم نشست سوالی که ذهنم را درگیر کرده بود به زبان آوردم
-شما اینجا کار می کنید؟
گویی خجالت کشید که لپ های سفید و تپلش سرخ شد سر به زیر انداخت و جواب داد
-من سه روز در هفته رو به درخواست آقا شهاب میام اینجا و غذای ایرانی می پزم
ابراز خوشحالی کردم چقدر خوب بود که شهاب اصالتش را فراموش نکرده بود در سکوت برای خودم غذا کشیدم و
شروع به خوردن کردم آخرین قاشق را به دهان گذاشتم و گفتم:
-من شمارو چی صدا بزنم؟
در حال شستن ظرف ها گفت:
-اسمم رعناس، تو هرچی می خوای صدا بزن دخترم
لبخندی زدم
-خاله رعنا منم نیالم
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃