eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
1.9هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت106 قرائت قرآن تموم میشه و نوبت به روضه خونی می رسه،روضه ای که دل خونِ همه رو خون تر م
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 ماشین رو پارک می کنه،کلید رو به سمتم می گیره و باز هم بدون اینکه نگاهم کنه میگه: _برو تو ! به جای این که خوشحال بشم،مغموم میشم از این فکر درگیری که حتی فراموش کرده در رو روی من قفل می کرده. کلید رو از دستش می گیرم و زمزمه می کنم: _تو نمیای؟ سرد و کوتاه جواب میده: _نه. دستم به سمت دستگیره میره اما پای رفتن ندارم،دلم می خواد کنارش باشم ،می دونستم من نمک روی زخمشم اما دلم می خواست مرحم بشم. _هامون بابت امروز… _برو پایین. مثل همیشه حرفم رو قطع می کنه اما من مثل همیشه کوتاه نمیام،شاید به خاطر سرکشی دلم،شاید به خاطر لحن هامون که بیشتر داغون بود تا عصبانی. _می فهمم از اینکه ازم حمایت کردی عذاب وجدان داری،اما… و باز هم حرفم رو قطع می کنه: _ندارم. در ضمن،یه آدمی مثل تو هیچ وقت نمی تونه منو درک کنه پس ادای با شعورا رو در نیار. لبخند تلخی می زنم: _حق داری،شاید واسه اینکه تو زیادی خوبی. بالاخره نگاهم می کنه و قاطع میگه: _خوب نیستم،اصلا نیستم. حمایت امروزم رو پای خوب بودن نذار،پاش برسه بدترین عالمم .اما یه چیزی و فهمیدم که تو هنوز درکش نکردی .من توی شهری زندگی می کنم که صاحبش ضامن آهوعه،از نظر تو و اون فکر بچگانت شاید این عقاید مسخره باشه و قرتی بازی های اروپایی جذابیت داشته باشه،اما از نظر من ،نه. به خاطر حرف امروزم نه عذاب وجدان دارم نه دلم سوخته،اما فراموشم نکردم رفتی جلوی فروزان چه زری زدی،شک نکن اینو بی جواب نمی ذارم،حالا هم گمشو پایین. بیشتر از این تحمل دیدن تو ندارم. نگاهش می کنم،عجیبه که به جای این که بهم بر بخوره،مات موندم .دلیل حمایتش این بود،اون هم از منی که بزرگ ترین داغ عمرش رو به دلش گذاشتم .لبخند محوی لب هام رو انحنا میده،سری تکون می دم و بی حرف پیاده میشم،هنوز در رو کامل نبستم صدای جیغ لاستیک هاش کوچه رو پر می کنه. به جای خالی ماشینش نگاه می کنم و زیر لب می گم: _اخموعه مهربون! 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت106 -خداجون ممنون که تا حاال باهام بودی..از این به بعدم تنهام نذار و به سمت ب
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 نه عزیز دلم....تا حالا که خیلی باهام خوب بوده.... و برای این که خیالش رو راحت کنم گفتم: -خیلی باهام مهربون شده..رفتارش کلا عوض شده -خوبه..خوشحالم...ساقی؟ -بله -قول بده اگه مشکلی پیش اومد حتما به ما می گی -باشه عزیزم..قول می دم -خوبه...بهروزو ببوس...به بهنامم سالم برسون چشم ...بزرگواریتو می رسونم...تو هم به مامان و بابات سالم برسون -مرسی گلم..چشم..خداحافظ -خداحافظ نگاهی به همه جای خونه میندازم تا ببینم چیزی از قلم نیفتاده باشه...وقتی از مرتب بودن همه چیز مطمئن شدم به سمت اتاقم راه افتادم....بهروزو که تازه بیدار شده بود بغل گرفتم و به سمت حمام رفتم.... توی وانش گذاشتمش..مشغول اب بازی شد من هم سریع دوش گرفتم..کارم که تمام شدبهروزو هم شستم و باهم از حمام خارج شدیم.....لباساشوتنش کردم..گذاشتمش روی زمین و اسباب بهزیهاشو ریختم دورش....خودم هم به سمت میز ارایشم رفتم تا موهامو خشک کنم....یک هفته بود که از اومدنمون به این کشور می گذشت...تمام طول هفته رو توی خونه گذرونده بودم...بهنام صبح ها می رفت و تا 9 شب بر نمی گشت.....من هم با بهروز روزها مشغول بودم...تا این که دیشب بهنام بهم خبر داد که امروز قراره دوستاش به دیدنش بیان و من غذا درست کنم و اماده پذیرایی ازشون باشم......در تمام طول روز انقدر کار کرده بودم که دیگه نا نداشتم.....غذا اماده روی گاز بود..میوه و شیرینی رو هم توی ظرف چیده بودم....کار خاصی نداشتم جز اماده شدن خودم .....موهامو با سشوار خشک کردم ...جلوش رو کمی پوش دادم تا باال بایسته و بقیه موهام رو هم با کلیپس پشت سرم بستم.....کمد لباس هام رو زیر و رو کردم...نمی دونستم چی باید بپوشم...چون اشنایی با دوستای بهنام نداشتم خیلی نگران بودم...باالخره کت و شلوار مشکی رو که با غزل با هم خریده بودیم و سلیقه غزل بود رو پوشیدم.....توی اینه به خودم نگاهی انداختم..زیر کت یه بلوز صورتی با یقه مردونه می خورد..خود کت کوتاه بود و تا روی باسنم می اومد..از توی کمر باریک می شد و همین 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت106 منم بدون اینکع نگاهش کنم با اخم گفتم -من هیجا نمیام بعد رو به مامان گف
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 ایشون همسر دااش طاها پانیز خانوم ـ خوشبختم پانیز جون ـ منم همینطور عزیزم خیلی خوشحالم ارشام خان یه دختر به این خوشگلی برای خودش پیدا کرد خوشبخت بشین ـ ممنون عزیز دلم عسل : ارشام به ترتیب سعیدو پاشا و شیدا رو معرفی کرد دستشو گذاشت رو شونمو گفت ـ شما اینجا باشیدکه منو عشقم بریم یه جای کارداریم برمیگردیم به طرف ماشینش حرکت کردیم فقط دنبال یه بهونه بودم که تالفی کنم دختره دماغ عملی بیشعور نشستم تو ماشینو درو با تمام توانم کوبیدم بهم که ارشام بهم نگاه کرد هیچی نگفتو حرکت کرد دست به سینه با اخم نشسته بودم ۵مینی میشد توراه بودیم جلویه سوپرمارکت بزرگ نگه داشت رفتیم تو روبه دختره که فروشنده بود داشت همینجوری ارشام رو نگاه میکرد گفت : ـ ببخشید شما مرغ دارید ـ بله تو یخچال اخره میخوایدبراتون بیارم ـ نه خودم ورمیدارم مچکرم دختره بهم نگاه کرد که براش زبون دراوردمو یه چشم غره رفتم رفتم پیش ارشام مرغو برداشت داشت می رفت که یه چیپسو ماست موسیر برداشت همیشه با بچه ها ازاینا میخوردیم واایییییییی داشتم حرص میخوردما بعد رفت چندتا کاکاعو برداشت ـخوب اینم واسه دخترااا دیگه دیونه شدم گفتم : ـ منم چندتا چیز میخوام 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت106 می رفت زندان و تاوانش ریختن آبروو بود. روزی که تمام تلاشهای چندین و چن
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 سالار دستش رو گذاشت رو کمرم و سرم رو گفت:تارای من خوبه؟ چشمک زدم و گفتم:اونم خوبه! با دو تا اخم و تاسف رو به رو شدم.سالار رفت بالا و من هم رو به تهمینه خانوم گفتم: -چیه؟چرا اینجور نگاهم می کنین؟یعنی نمی تونم به شوهر خودمم محبت کنم؟ تهمینه خانوم سرزنشگرانه گفت:خانوم،شوهر شما خانه!خان یه ایله!صد نفر تا کمر برا خم می شن..جوون بیست ساله که نیست!منم به خاطر خودتون می گم... خندیدم و گفتم:نگاران نباشین خانوم...سالار خان همینا رو دیده عاشق ِ عاشق هم بیست سالشه!س من اونی نیست که تو شناسنامه شده! سن تازگی قلبه!انقدر هم حرص نخورین...فعلا که فقط خودمونیم.... تهمینه خانوم سرو رو تکون داد و منم رفتم بالا...به اتاقمون نزدید شدم و سینی میوه و شربت رو توی دستم محکم کردم.در زدم و وارد شدم. سالار تا منو دید اخم کرد و گفت:چرا چیزهای سنگین بلند می کنی؟من این همه خدمتکارو اسه چی استخدام کردم؟هوم؟ سینی رو روی میز گذاشتم و گفتم: بیخیال سالار خان...دن یا دو روزه..خوب،امروز چه خبر؟ پوفی کشید و گفت:هیچی...امروز رفته بودم شرکت... می خواستن چند تا مواد رو صادرات کنن...خوب تو چی خانوم؟ با دست به روی پاش اشاره کرد و منم با شرم و حیا نشستم که موهام رو نوازو کرد.خندید و گفت:چرا خجالت می کشی؟ سرم رو به سینه او چسبوندم و گفتم:هیچ وقت فکر نمی کردم یه روز شما رو ببینم و تازه زنتونم بشمم!والله دیدن شا توی رویاهای من بود.روزی که اومدم تو این خونه و شما قبول کردین هر چند وقت یه بار بیام انگار دنیا رو بهم دادن... مامان و بابا هم اول باور نکردن...یادش بخیر! گفت:نرفتی به خانواده ات سر بزنی؟ یه سیب رو پوست کندم و گفتم:چرا اتفاقا...ولی خونه نبودن. تکه ی سیب رو خورد و گفت:دیدی چه بچه ی بابرکتیه...نیومده داره همه چی رو راس و ریس میکنه!منم تو مناقصه برنده شدم... متعجب گفتم:واقعا؟ به ن شانه ی تائید سرو رو تکون داد.از ته دل خندیدم.چه خوب! سالار وا سه این مناقصه شب و روز کار کرد.زحمت کشید من:سالار؟ -جونم؟ دستم رو دور گردنش حلقه کردم و گفتم:خیلی دوست دارم. گفت:منم...بهترین هد یه ی عمرمی که خدا بهم داده...بریم بخوابیم؟ سرم رو تکون دادم و بلند شدم.روی تیت کنارو خزیدم.دستش رو دور کمرم حلقه کرد و گفت:تارا... 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت106 -همچین گریه کردی که فکر کردم ورشکست شدی؛ آخه حیف نیست به خاطر پسری که تو
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 -شهاب درست میگه نیال؟ حرفی برای گفتن نداشتم سکوت کردم که شهاب از کنارم رد شد و خود را روی کاناپه ی رو به رویم رها کرد جو به وجود آمده و سوال های پی در پی سونیا مرا به یاد اتاق های بازپرسی که فقط در فیلم ها دیده بودم می انداخت، صدای شهاب باز هم سکوت را شکست نگاهم را از چشمان سونیا گرفتم و به او خیره شدم -باز معلوم نیست قراره چه گندی بزنه که خودش رو مجرد معرفی کرده از حرف هایش حرصم گرفته بود اما همچنان در سکوت نگاهش می کردم؛ نفسم را کالفه بیرون فرستادم و نگاهم را از چشمان جسورش گرفتم که سونیا را مخاطب قرار داد و گفت: -آخه تو که نمی دونی سونی، این دختره عادتشه... نگاه حرصی ام را حواله اش کردم؛ دیگر تاب نیاوردم و سریع با قدم های بلند از کنار سونیا گذشتم و رو به روی شهاب ایستادم ابرویی باال انداخت و به چشمانم خیره شد، با صدای نسبتاً بلندی گفتم: -می دونی چرا نگفتم تو شوهرمی؟ با دیدن سکوتش مکثی کردم و با صدایی بلندتر از قبل ادامه دادم -چون خجالت می کشم بگم مرد بی غیرتی مثل تو شوهرمه از جایش بلند شد و با فاصله ی کمی رو به رویم ایستاد؛ می شد تعجب را در نگاهش دید شاید توقع داشت مثل همیشه از شنیدن حرف های مضخرفش سکوت کنم با لحنی که تمسخر در آن موج می زد گفت: -شایدم خجالت می کشی همه بدونن با وجود این که شوهر داری دنبال نگاه دیگرونی سونیا قدمی جلو آمد و گفت: -بسه تمومش کنید اشک در چشمانم حلقه زده بود نمی دانم چرا از عذاب دادنم لذت می برد و همیشه آزارم می داد با دیدن چشم های اشکبارم پوزخندی زد و آشفته ترم کرد، آب دهانم را به همراه بغضم فرو دادم و با صدایی که می لرزید جواب دادم -بار آخرت باشه به من تهمت می زنی نزدیکتر آمد و کنار گوشم گفت -ولی من با چشم خودم دیدم! هُرم گرم نفس هایش به همراه بوی عطر تلخ همیشگی اش حالم را دگرگون کرده بود؛ مطمئن بودم لپ هایم سرخ شده کمی فاصله گرفتم و چشم هایم را روی هم فشردم و با لحنی که سعی در آرام بودن آن داشتم گفتم -از پسر حاج صادق این همه بی غیرتی بعیده! باید قبول کنی که این حرف ها رو داری به زن خودت میزنی مشت شدن پنجه هایش و نفس عمیقی که کشید تاثیر حرفم را نشان می داد دندان هایش را روی هم فشرد و لحظه ای بالا آمدن دستش برای سیلی زدن به صورتم را دیدم؛ قدمی به عقب برداشتم و چشم هایم را روی هم فشردم... چند ثانیه با چشمان بسته و در همان حالت ماندم؛ اما در آخر الی پلک هایم را باز کردم و با چشم های نیمه باز دست مشت شده ی شهاب را دیدم که در هوا ثابت مانده بود چشم هایم را کامل گشودم از حالتی که داشت ترس در وجودم رخنه کرد به خاطر قد بلندش مجبور شدم کمی سر بلند کنم و به چشمانش خیره شوم با چشم های از عصبانیت سرخ شده اش نگاهم می کرد و با صدایی که سعی در کنترل آن داشت گفت: -تو الیق بدتر از این هایی باید تاوان کاری که کردی رو پس بدی؛ تو باید همیشه تنها بمونی نمی دانستم چطور به او بفهمانم که من کاری نکرده ام در همین فکرها بودم که صدای کوبیده شدن کفش های شهاب روی سنگ فرش ها باعث شد سر برگردانم و رفتنش را نظاره کنم قطره اشک مزاحمی که روی گونه ام چکید را با دست کنار زدم، سونیا به سمتم آمد اما قبل از این که کنارم برسد به سمت پله ها قدم برداشتم نمی دانم چرا از او دلخور بودم شاید علت این بحث را سوال او می دانستم هرچه بود دلم می خواست تنها باشم وارد اتاقم شدم و درب را پشت سرم بستم و به آن تکیه دادم دقایقی در همان حال ماندم که ضربه ای آرام به در خورد و صدا زدن اسمم توسط سونیا به گوشم رسید جوابی ندادم و به سمت تخت رفتم به پشتی آن تکیه دادم و خیره به آینه ی رو به روی تخت، کلمه به کلمه ی حرف های شهاب را در ذهنم مرور کردم و نتیجه ی یاد آوری آن قطره های اشکی بود که پی در پی روی گونه ام می چکید 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃