💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺🍃 🍃 #پارت10 _همه برات مهمن به جز من ! برای تو من فرقی با هاله ندارم. دل از صفحه ی موب
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺🍃
🍃
#پارت11
کاش این آب داغ تمام نفرتم رو از خودم می شست و با خودش می برد اما این آب هم که باعث بخار گرفتن حمام شده بود جز التهاب پوستم به هیچ درد دیگه ای نمی خورد.
احساس بد و نفرت انگیزم با شستن و ریختن آب داغ روی بدنم پاک نمیشه ، بی رمق از جا بلند میشم ، سر پا ایستادن برام سخته ، حس میکنم یه موجود تو خالی و پوچم که هیچ آینده ای ندارم .
مثال دیوانه ها آب رو می بندم و حوله رو دور بدنم می پیچم .
بدون این که کنترلی روی رفتارم داشته باشم از حمام بیرون میام و چشمم به تخت گوشه ی اتاق میوفته و دوباره از نو اون تراژدی غمناک از روشنایی روز روشن تر جلوی چشمم پلی میشه و گوش هام اونقدر واضح صدای کثیفش رو می شنون که طاقت نمیارم و هر دو دستم رو با قدرت روی گوشهام می گذارم .
با وجود گرفتن گوش هام اون صداها کم نمیشه ، چشم هام رو بستم اما هنوز دارم مرور می کنم ، اتفاق هایی که افتاد و… به این فکر می کنم کجای این قضیه من مقصرم ؟
شاید حق با مادرم بود وقتی می گفت : انقدر راحت به هر کسی اعتماد می کنی و چوبش رو خودت می خوری . انقدر راحت به هاکان اعتماد کردم و نتیجه ی اعتمادم شد جسمی که به تاراج برده شد .
اشک از چشم هام جاری میشه و به ذهنم میاد که من امشب به اندازه ی تمام سال های زندگیم اشک ریختم ، به اندازه ی تمام سال های زندگیم دلم شکسته و به اندازه ی تمام سال های زندگیم از خودم و این زندگی نفرت دارم .
اصلا چرا من ؟ چرا منی که ادعام گوش فلک رو کر می کرد ؟ چرا منی که با غرور اتفاقات صفحه ی حوادث رو به سخره می گرفتم و می گفتم این ها چوب حماقتشون رو می خورن ، نوش جانشون!
امشب من هم چوپ حماقتم رو خوردم و الحق که سنگین ترین ضربه توی کل عمرم بود.
اما مگه این اتفاق ها فقط برای بقیه نبود ؟ چطور ممکنه وقتی اصلا انتظارش رو نداری همون بلایی سرت بیاد که یک روز به خاطرش بقیه رو مسخره می کردی ؟
درد روی دلم رو به کی می تونستم بگم وقتی من هم شده بودم مثال یکی از همون دختر های صفحه ی حوادث ؟
می گفتم تا من هم مسخره ی خاص و عام میشدم ؟ تا رسوای عالم می شدم ؟
بدون اینکه لباسی به تن کنم با همون حوله روی تخت دراز می کشم و اشک می ریزم .
از امشب به بعد من تا آخر نمی تونم بخندم ، نمی تونم شاد باشم ، نمی تونم ازدواج کنم و خوشبخت بشم ، هیچ آینده ای ندارم.
حق با مارال بود ، هر لحظه ممکن بود هر اتفاقی بیوفته و اون طوری پیش نره که تو می خوای .
با این فکر مثل دیوانه ها از روی تخت پایین میام و تمام کتاب هام روی از توی قفسه بیرون میارم . لباسی بدون دقت به تن می کنم و با همون موی خیس روی تخت می شینم .
باید درس می خوندم ، باید کنکورم رو قبول می شدم ، از این به بعد من تنها بودم ، باید به هر طریقی گلیمم رو از آب می کشیدم .
اشک هایی که از چشمم ریخته بود رو پاک می کنم اما به ثانیه نمی کشه صورتم از اشک خیس میشه ، به اون اتفاق فکر نمی کنم ، این اشک ها هم به خاطر زخم دلم هست که تا آخر عمر مداوا نمی شه.
بی توجه به دیده ی تار شده ام ، لای کتابم رو باز می کنم و شروع به خوندن می کنم ، قطراتی صفحه ی کتاب رو خیس می کنن اما من با امید این که این قطره ها از موهای خیسم می ریزه حواسم رو پرت می کنم و دیوانه وار می خونم ، می خونم به حدی که ذهنم پر میشه از فرمول های شیمی که زمانی نفرت انگیز بود اما الان با ولع به تک تک کلمات و عدد هاش نگاه می کردم تا حواسم پرت بشه.
بی وقفه میخونم و سعی می کنم تمامش رو توی ذهنم ثبت کنم ، بی توجه به اشک هام ، بی توجه به اتفاقات چند ساعت قبل ، بی توجه به زخم دلم می خونم به امید این که برای ساعتی ، حتی دقیقه و ثانیه ای از یاد ببرم .
خورشید کم کم طلوع میکنه و بازتابش رو از پنجره ی اتاقم می فرسته اما من چشم هام رو از روی اون فرمول ها بر نمی دارم .
صبح میشه و صدای تق و تقی که از آشپزخونه میاد ، نشون از بیدار شدن مامانم میده ، هر روز صبح بیدار میشد و صبحانه رو برام روی میز می چید و بهم سر می زد ، هر روز صبح دخترش بی خیال کل عالم روی تخت خواب پادشاه هفتم رو می دید اما امروز صبح ، دخترش با چشم هایی که فرقی با کاسه ی خون ندارن با موی خیس و چشم تر داره به ریسمونی چنگ می زنه تا فلاکت زندگیش پررنگ تر از این نشه.
در اتاقم به آهستگی باز میشه ، مادرم که مثل همیشه سرک می کشید ، این بار با دیدنم روی تخت در حال درس خوندن با صدای مادرانه ای که درش نگرانی و تعجب بود میگه :
_چرا این وقت صبح بیداری مامان ؟
با شنیدن صداش بغضم برای بار هزارم می شکنه و اشک هام صورت گلگون شده ام رو داغ می کنه .
سرم رو به سمت مادرم می چرخونم، با دیدن اشک هام دل نگران میگه :
_چرا گریه می کنی آرام ؟
🍃
🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت10 که ....دو تا پسر اومدن و سراغ عمو جالل رو گرفتن...مرتضی بهشون گفت کارشونو ب
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت11
دلگیرم...دلم برای همه می سوزه...ولی هیچ کاری ازم ساخته نیست....کاش می تونستم بار غم همگی شونو به دوش
بکشم...ولی افسوس....دیشب از زن عمو خواستم با عمو صحبت کنه و ببینه عمو اجازه می ده بریم دانشگاه.....خودم
روی صحبت با عمو راجع به این موضوع رو توی این شرایط ندارم...توی اتاقم نشستم و به همه چیز فکر می کنم....
-ساقی....کجایی؟
-بله زن عمو
زن عمو در زدو وارد اتاقم شد....از جام بلند شدم و به استقبالش رفتم
-بله زن عمو بامن کاری دارین؟
زن عمو روی تخت نشست..فهمیدم که می خواد باهام صحبت کنه....منم اروم کنارش نشستم
-راستش ساقی جون می خواستم باهات صحبت کنم
-بفرمایید زن عمو......چیزی شده؟
-میدونی...در مورده مریمه....قضیه حاج رسولی رو که یادت هست
اخم هامو در هم کشیدم و گفتم
-بله....چه طور مگه؟
-قراره فردا شب بیان
با صدای بلند گفتم:
-چی؟
-ارومتر....نمی خوام مریم بشنوه.....می خوام تو اروم بهش بگی و راضیش کنی
با عصبانیت گفتم
-معلوم چی دارین می گین؟
زن عمو در حالی که سعی می کرد جلوی گریه کردنش رو بگیره گفت:
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 پارت10 عسل :النااااااز الناز :باشه دختر چرا پاچه میگیری عسل :دیگه حرفی نزدم تا دان
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت11
ازش ترسیدم وهر لحظه فشار دستش زیاد تر میشد
دستم داشت له میشد با فکری که
بسرم زد زود با پام کوبیدم توساق پاش
که
از درد دستشو خم شد زود دستمو
ازتوی دستش جدا کردمو به سمت
حیاط دویدم
هرچی دورو اطر افمو گشتم النازو
ندیدم گوشیمو از کیفم بیرون اوردم
اسم النازو لمس کردم بعد از چندتا بوق
جواب داد
الو عسل
کجایی تو
بعد باهم حرف میزنیم الان
نمیتونم شرمنده خواهری
اشکالی ندره منتظرزنگتم
بعد از اینکه از الناز خیالم راحت شد
سوار ماشین شدمو به سمت خونه رفتم
اعصابم از ارشام خیلی خورد بود
نمیدونم چرا هرجا میرم باهاش روبه رو میشم
پشت چراغ قرمز وایسادم که دختری به شیشه
زد شیشه رو پاین دادم
ــ خالهه خالهه ازم گل بخر
برای اقاتون گل بخر خالهه بخر دیگه
ــ اگه همشونو بخوام چقدر میشه
برق خوشحالیو توچشماش دیدم
تا امد بگه چراغ سبز شد بخاطر
همین بهش گفتم سوار شه اول
یکم تعلل کرد ولی بعد سوارشد
خاله میشه منو همین کنار پیاده کنی
باش عزیزم اول بگو ببینم اسمت چیه خوشگل خانوم
-اسمم نازگل
واای چه اسم قشنگی مثل خودت نازه عزیز دلم
حاال بگو ببینم مادرو پدرت کجان
یدفه دیدم اشک توی چشمای کوچیکش جمع شد
چیزی شد عزیزم من ناراحتت کردم
-نه خاله جون من با مادرم زندگی میکنم
پدرم تصادف کردو مرد
منو
مادرم تنها باهم زندگی میکنیم
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت10 کمی مکث کرد و گفت: -نه به اون برج زهرمار چیزی نگی که مثل هر بار اجازه
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت11
-سلام نمی دونم یه جورایی دلم آشوبه!
-چیزی نیست بیا بشین برات آب قند بیارم.
سری تکان دادم و لبه ی تخت نشستم، سوالی که ذهنم را مشغول کرده بود را به زبان آوردم
-گفته بودی همه هستند!
لبخندی زد و گفت:
-آره الان میان، من برم برات یه لیوان آب بیارم.
چیزی نگفتم و سر تکان دادم با رفتن مهال فرصت را غنیمت شمردم و خود را با دیدن طبیعت زیبای اطرافم سرگرم
کردم، صدایی آشنا و مردانه ای که از پشت سرم اسمم را صدا زد باعث شد با سرعت سر برگردانم.
با دیدن مردی که رو به رویم ایستاده بود و لبخند چندش آوری بر لب داشت دلم لرزید خدایا چطور گول حرف های
مهال را خوردم تپش قلبم اوج گرفته بود و لرزش دستانم را به وضوح می شد دید با نزدیک شدنش به تخت در خود
مچاله شدم که...
لحظه به لحظه نزدیک تر می شد، آنقدر نزدیک شده بود که گرمی نفس هایش به صورتم می خورد نفس نفس می
زدم اگر کسی ما را می دید خدا می داند چه فکری می کرد!
آب دهانم را با صدا قورت دادم و با حرکتی ناگهانی دست های ظریفم را روی سینه ی ستبر و ورزیده اش گذاشتم و
با تمام توانم او را به عقب هول دادم که به خاطر ناگهانی بودن ضربه قدمی به عقب برداشت و خنده ای زشت کرد،
اشک در چشم هایم حلقه زده بود از شانس بدم کسی آن اطراف نبود.
نبود مهال باور شکی که در ذهنم داشتم را پر رنگ تر می کرد با نفرت به مرد رو به رویم خیره شدم، نفس های تند و
عصبی ام باعث می شد بیش تر لبخند بزند.
صدای پاشنه ی کفش های مهال روی سنگ فرش ها باعث شد نگاهم را از او بگیرم، نگاه عصبی ام را به مهال دوختم
که با دیدن چهره ی سرخ شده ی من و صورت خندان برادر بزرگ اش که چند سالی می شد آشکارا مرا می خواست
اخمی ساختگی کرد و رو به مهرداد گفت:
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت10 دو ماه بعد... رابطه ی من و امیررا یا خوب شده بود.نه بگم دوست شدیم ولی با
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت11
اومد اول یکی زد توی سممرم و بعد هم گفت:آخه بی شعور...صورتت عین
میته!!!...یه رنگی بمال بهت!
-امکان نداره..!
-وقتی من میگم آرایش کن یعنی آرایش کن..)داد زد(آ ناهیتا...آ ناهیتا بیا یه
دستی به این خل و چل بکش!
آناهیتا ا ستاد آرایشگری بود.آناهیتا اومد و پگاه رفت. فقط گذا شتم یه رژ ساده
بزنه...خو شم نمیومد از آرایش!...
واسه دست و پام لاک زدیم...من لاک می
زدم و آناهیتا طرح می کشید...خالصه پالتوی م شکیم رو هم پو شیدم. شال
مشکی هم پوشیدم و رفتم تو هال..
پگاه و سیما هم آماده بودن.پگاه یه سری از
روی تاسف تکون داد و با هم سوار ماشین الهام شدیم.الهام یکی از بچه های
کالس بود که به دلیل دا شتن خودرو قرار شد بیاد سراغمون!!..الهام یه پرادو ی
مشمکی داشمت..من جلو نشسمتم و حرکت کردیم.
الهام هم یه تیپ قرمز زده
بود. منتار استقبال گرم امیررا یا بودم..چون مطمئن بودم توی این مدت
انقدری روو اثر گذاشتم که یه جور خاص باهام برخورد کنه...
وارد یه امارت خیلی بزرا شدیم.الهام ما شین رو پارک کرد و پیاده شدیم.یه
باغ خیلی بزرا بود که باید یه پیاده روی سنگی رو طی می کردی تا به در
اشرافمی ورودی مرسیدی..دم در یمه خانم پمالتو همامون رو
گرفت.ما شاالله...بچه ها همه سرگرم بودن... البته از ت صورم بهتر بود..یه میز
پر از نوشیدنی روی میز بود..وقتی رفتیم تازه فهمیدم فق بچه های دانشگاه
نبودن و این مهمونی یه پارتی بود.یه کم عصبی شمدم..چون فهمیدم پگاه بهم
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
💜💜💜💜💜 💜💜💜💜 💜💜💜 💜💜 💜 قسمت دهم #پارت10 چشمانش را آرام باز کرد کش و قوسی یه بدنش داد نگاهی به ساعت
💜💜💜💜💜
💜💜💜💜
💜💜💜
💜💜
💜
#قسمت یازدهم
#پارت11
مهسا جلو رفت روبه روی پدرش ایستاد
ـــ اینا چین بابا
فریاد زد
ــــ دارم میگم اینا چین چند بار گفتم ول کنید دیگه بیخیال این عکسا بشید
از فریاد مهیا مهال خانم سریع خودش را به اتاق رساند
ـــ یا فاطمه الزهرا ،مهسا چرا داد میزنی دختر
ــــ چرا داد می زنم مامان خانوم از شوهرتون بپرسید
مهال خانم به طرف مهسا رفت
درست صحبت کن یادت نره کسایی که جلوت ایستادن مادر و پدرت هستن
مهسا یکم از مامانش فاصله گرفت و با صدای بلند ادامه داد
ــــ یادم نرفته ولی مثل اینکه همین بابا
به احمد آقا اشاره کرد
ـــ یادش رفته از بس به این عکسا و اون روزا فکر میکنه حالش بد شده و دیشب نزدیک بود...
دیگه ادامه نداد نمی تونست بگه که ممکن بود دیشب بی پدر بشه
مهال خانم با دیدن عکس های جبهه در دست های همسرش پی به قضیه برد با ناراحتی نگاهی به احمد آقا انداخت
ــــ احمدآقا دکتر گفت دیگه به چیزایی که ناراحتت میکنه فکر نکن میدونم این خاطرات و دوستات رو نمیتونی
فراموش بکنی ولی...
مهسا پوزخندی زد
و نگذاشت مادرش ادامه بدهد
ــــ چی میگی مهال خانم خاطرات فراموش نشدنی ؟؟
اخه چی دارن که فراموش نمیشن دوستاتون شهیدشدن خب همه عزیزاشونو از دست میدن شما باید تا الان ماتم
بگیرید باید با هر بار دیدن این عکسا حالتون بد بشه
صدای مهسا کم کم بالاتر می رفت دوست نداشت اینطور با پدرش صحبت کند اما خواه ناخواه حرف هایش تلخ شده
بودند
ـــ اصلااین جنگ کوفتی برات چیز خوبی به یادگار گذاشت
جز اینکه بیمارت کرد نفس به زور میتونی بکشی حواست هست بابا چرا دارید با خودتون اینکارو میکنید
مهسا نگاهی به عکس ها انداخت و از دست پدرش کشید
ـــ اینا دیگه نباید باشن کاری میکنم تا هیچ اثری از اون جنگ کوفتی تو این خونه نمونه
تا خواست عکس های پدرش و دوستانش را پاره کند مادرش دستش را کشید و یک طرف صورت مهسا سوخت
مهسا چشمانش را محکم روی هم فشار داد
باور نمی کرد ، این اولین بار بود که مادرش روی آن دست بلند مے ڪرد
مهسا لبخند تلخی زد و در چشمان مادرش نگاه کرد عکس ها را روی میز پرت کرد
و فورا از اتاق خارج شد
تند تند کفش هایش را پا کرد صدای پدرش را می شنید که صدایش می کرد و از او می خواست این وقت شب بیرون
نرود ولی توجه ای نکرد...
💜
💜💜
💜💜💜
💜💜💜💜
💜💜💜💜💜
💙 رمان زیبـــــــا ❤
💜💜💜💜💜 💜💜💜💜 💜💜💜 💜💜 💜 رمان انلاین #پارت10 زن عمو با عصبانیت چند بار پشتم زد و گفت: رو حرف بزرگترها
💜💜💜💜💜
💜💜💜💜
💜💜💜
💜💜
💜
رمان انلاین
#پارت11
بی بی به خانه اشاره کرد و گفت: بیا داخل.
گلرخ هنوز در آغوشم بود. نزدیک غروب بود. صدای ساز و دهل می آمد. از پشت پنجره، خانواده عمو رسول را دیدم که به سمت خانه ما می رفتند. بی بی دستش تسبیه گلی دانه درشتی بود که مدام بالا و پایینش می کرد. حرفی نمیزد اما نگاهش پر بود از دلهره.
صدای در خانه بی بی آمد. از ترس لباس بی بی را چنگ زدم و گفتم: تو رو خدا نگو من اینجام.
بی بی گفت: نمیشه که نگم. کل روستا رو زیر و رو کردن حتما. اصلا بزار ببینم کیه.
در باز شد. بی بی با آرامش گفت: خیر باشه مش صفر، راه گم کردی؟
صدای عمو صفر آمد. با عصانیت گفت: زهرا پیش شماست؟
بی بی گفت: این دختر که نمی خواد عروس بشه. چرا به زور می خوای شوهرش بدی؟
عمو صفر بی توجه به قامت خمیده و موهای حنا گرفته بی بی گفت: به شما این فضولی ها نیامده. اصلا کی گفت که اجازه بدی بیاد داخل؟
وارد خانه شد و با دیدن من که گوشه ای از ترس کز کرده بودم گفت: اینجا چه غلطی می کنی؟ مهمان ها رسیدن. آمدی پی بازیگوشی؟
گفتم: عمو من نمی خوام زنِ عمو رسول شم.
بی بی با صدای بلندی گفت: حق نداری جایی ببریش. نمی خواد زنش بشه. اگه دختر خودتم بود، به رسول میدادی؟ رسول هم سن توئه.
عمو گفت: برای خوشبختی خودش بهتره با رسول ازدواج کنه. منم پول اضافه ندارم خرجش کنم. بی بی شما دخالت نکن. نزار حرمت سن و سالتو نگه ندارم.
بدون توجه به سر و صداهای بی بی، دستم را گرفت و کشان کشان، مرا به سمت خانه اش برد. با عصبانیت گفت: حیف که مهمان داریم وگرنه از خجالتت درمیامدم. دستم را ول کرد و گفت: دوباره بگو عموزن آرایشت کنه. عاقد ازت هر چی پرسید، میگی باشه.
با دیدن مادرجان شبنم، زیر گریه زدم و به سمتش دویدم. گفتم: خالجین، من نمی خوام...
عمو جلوی دهانم را گرفت و زن عم را صدا کرد. عموزن که نگران ابرویش بود با لبخند تصنعی به مادرجان شبنم خوشامد گفت. مادرجان شبنم هم، نگران نگاهم میکرد. شبنم را از دور می دیدم که به سمتم می دوید.
❤بودن شما دلگرمیه برام❤
💜
💜💜
💜💜💜
💜💜💜💜
💜💜💜💜💜