eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
1.9هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت126 بی حرف به اتاق می رم،مانتو و شالم رو از تنم بیرون می کشم و زیر ملافه می خزم،چ
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 این بار منم که از پشت هاله ی محو اشک هام بهش خیره میشم و مثل خودش زمزمه می کنم: _میشه امشب،فقط امشب بگذری؟فراموش کنی؟متنفر نباشی؟حکمم و سخت بریدی هامون،خیلی سخت بریدی.حس غربت،حس بی کسی داره از پا درم میاره.میون این همه غریبه،اون هم توی این روزهای سخت… مکث می کنم و با بغض ادامه میدم: _من کم آوردم ،کاش از همون روز اول منو می بردی لب یه پرتگاه و پرتم می کردی پایین،کاش یه طناب دار می نداختی دور گردنم و صندلی رو از زیر پام می کشیدی،بهتر از این بود که من و بندازی توی این باتلاق تنهایی.من دیگه نمی کشم هامون،امشب هیچ رقمه نمی تونم آروم بشم. من حرف می زنم و اون گوش میده،محاله دلش به حال اشک هام نسوزه،حتی منی که قاتل برادرشم محاله دلِ این مرد رو به رحم نیارم. خیره به اشکی که از چشمم غلطیده آهسته نجوا می کنه: _توقع داری برای آروم کردنت چی کار کنم؟هوم؟ دل گرفته جواب میدم: _نمی دونم. _چرا نمی دونی؟مگه تو آرامش نیستی؟مگه نباید رسم آرامش بودن رو بلد باشی؟فکر کن جامون عوض شده،فکر کن این منم که داغونم.چی کار می کنی؟ قبل از این که جواب بدم خودش ادامه میده: _فکر کن بزرگ ترین داغ عمرت رو من به دلت گذاشتم،فکر کن عزیز ترین کس زندگی تو ازت گرفتم و حالا روبه روت نشستم،حالم داغونه،چی کار می کنی؟ لب می گزم از این منطق کلامش و بغضم تشدید میشه با فکر این که هامون حق داره از من متنفر باشه.با صدایی دورگه میگم: _تو مثل من نیستی هامون،هیچ وقتم نبودی. _اما آدم هستم مگه نه؟ سرم پایین میوفته،امشب قصد تموم شدن نداشت،اشک دیگه از از چشمم به روی فرش قرمز پهن شده توی آلاچیق چکیده میشه. دستی زیر چونه م می شینه،دستی که برعکس همیشه امشب یخ زده،خبری از اون گرمای همیشگی نیست،انگار همون قدر که حال من بده حال هامون هم بده فقط اون یاد گرفته مرد باشه و من تنها سلاحم اشک ریختن بود. وادارم می کنه سر بلند کنم و خیره بشم به چشم هایی که عجیب ضربان قلبم رو نا متعادل می کنن،تا حالا چند جفت چشم سیاه دیده بودم؟ خیلی…این وسط چشم های هامون چه فرقی داشت که با خیره شدن بهشون این طور از عالم فراموش می کردم و توی نگاه به رنگ شبش غرق می شدم و از خود بی خود؟ حس می کنم نگاهش نفرت روزهای قبل رو نداره،حداقل الان چشم هاش سعی دارن با دلم راه بیان. صداش در عین مردونه بودن،دورگه به گوشم می رسه: _نمی خوام اذیتت کنم آرامش. مکث می کنه و من تشنه ی شنیدن صداش به لب هاش خیره میشم: _با کتک زدنت با تحقیر کردنت دلم شاد نمیشه،اتفاقا برعکس از خودم متنفر میشم… باز هم مکث می کنه و من شیفته ی شنیدن ادامه ی حرفش میشم: _فکر می کردم هر روز قراره یه طوری آزارت بدم،یه طوری اذیتت کنم،یه طوری زندگی رو واست جهنم کنم.اما دیدم نمی تونم،هر چقدر ازت متنفر باشم من مرد آزار رسوندن به یه بچه نیستم. چشم هام پر میشه از صداقت کلامش و دلم می گیره از این که مثل سابق من رو بچه می دونه. _امشب نمی خوام وادارت کنم حقیقت و بگی،اما ازت می خوام این کابوس رو برای جفتمون تموم کنی.. نمی دونی تحمل کردن کسی که برادرتو ،پاره ی تنتو ازت گرفته اون هم کنار خودت چقدر سخته. و باز هم یک بار دیگه قلبم از نو می شکنه،حداقل امشب نیاز به شنیدن این حرف ها نداشتم. دستم رو بالا میارم،عیب نداره غرورم بشکنه،حالا که کوه غرور ریزش کرده چه فرقی می کنه اگه برای گرفتن دستش پا پیش بذارم؟ دستی که زیر چونم بود رو می گیرم،اخم ریزی بین ابروهاش خط می ندازه اما دستش رو پس نمی کشه. بدون اینکه ثانیه ای دستش رو رها کنم انگشت هامو لابه لای انگشت هاش فرو می برم و بی اراده زمزمه می کنم: _کاش یه ذره از مرام و مردونگی تو رو هاکان داشت. با شنیدن این حرف دستش رو با عصبانیت از دستم بیرون می کشه،آهی می کشم و بی توجه به چهره ی برزخیش میگم: _هامون،کاش می فهمیدی برادرت اون چیزی نبود که نشون می داد…اون یه آدم بی وجود و نامرد بود که… وسط حرفم می غره: _ببند دهنتو. _چطور ازم می خوای واقعیت و بگم وقتی گوشی برای شنیدن حرفام نیست؟ 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت126 مشخص بود که سارا اصلا انتظار این برخوردو از بهنام نداشته.. عصبانی شده بو
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 داشت خودش رو کنترل می کرد تا نخنده ولی قیافه مضحکی پیدا کرده بود...خودمم خندم گرفته بود....بهنام داشت با این کارش سارا رو حرص میداد و همین باعث تفریح ما شده بود....سارا خودش رو نباخت رو به من گفت: -عزیزم می شه یه سوالی ازت بپرسم؟ نگاهش کردم و نامطمئن گفتم: -بفرمایید لبخندی زد و گفت: -چه طور حاضر میشی با کسی که یه بچه داره و با زنای دیگه ارتباط داشته ازدواج کنی؟ نمی دونستم چی باید بگم امادگی این چیزا رو نداشتم....بهنام به سمتم برگشت و منتظر بهم چشم دوخته بود نگاهی به شیلا کردم که با چشمک ازم خواست جوابش رو بدم..رو با سارا گفتم: -تا حالا عاشق شدین؟ سارا لبخندی زد و با حالتی که انگار بیشتر تظاهر بود تا واقعیت گفت: -معلومه...الان عشق زندگیمو در کنارم میبینین لبخندی زدم و گفتم: -ولی من فکر کنم تا حالا عاشق نشدی سارا جون وگرنه این سوالو از من نمی پرسیدی..اگه عاشق کسی بشی و عشقت واقعی باشه اون عشق انقدر قوی و زیاده که باعث میشه بچه اون شخص رو هم قسمتی از وجودخودت بدونی...و الان بهنام و بهروز هر دوشون تمام زندگی منن..و بهروزو به خودم فشردم و بوسیدم بهنام نگاهش رو بهم دوخته بود و لبخند از روی لبهاش محو نمی شد ..از خجالت حرفایی که زده بودم روم نمی شد نگاه بهنام یا سیروس کنم....خودم رو با بهروز سرگرم کردم..که شیلا گفت: -شماها نمی خواین برقصین؟...پاشین...بهروزو بده من و پاشو عزیزم.... و به سمت من اومدتا بهروزو بگیره....اخمی به شیال کردم و گفتم: -نه عزیزم...بهروز اذیتت میکنه....منم الان. شیلا لبخندی زد و نذاشت حرفم رو تمام کنم گفت: 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت126 عسل : درو بازکرد ارشام رفت داخل چراغ هارو روشن کرد اوووووف چه خوشگل
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 میدونستم همه لباسام باید اینجا باشه تا یه فکری به حالشون بکنم ارشام وارد اتاق شد که هول شدم به لباس خواب بر داشتمو رفتم بیرون وارد اتاق شدم و اروم موهامو باز کردم وبا بدبختی زیپ لباسامو بازکردم یه دوش گرفتم اومدم بیرون حولمو درآوردم وخواستم لباسامو تنم کنم که در باز شد ..... ارشام :عس........ -با دیدنم زبونش بند اومد همینطوری محو من شده بود که -ارششششششاااااام بروو بیروون ارشام سریع رفت بیرون درو بست لباسامو تنم کردم وخودمو تو آیینه دیدم از خجالت لپام قرمز شده بود دیگه روم نمیشد برم بیرون اونقدر خسته بودم گرفتم خوابیدم ارشام:عسل ..عسل پاشو عسل:اه ولم کن دیگه ارشام :پاشو مامان اینا دارن میان پاشو دیگه سریع نشستم -حالا چیکار کنیم ؟؟؟ -پاشو بگم پتو رو کشیدم کنارو بلند شدم با بلند شدن من ارشام یه نگاه بهم انداخت و نگاهش به بدنم موند هییع با لباس خواب جلوش وایساده بودم بدبخت هنگ کرده خب ،یهو به خودش اومد -روتختی رو صاف کن بیا اتاقم تخت و صاف کردم لباس عروسمو رو تخت گذاشتم رفتم تو اتاقش -خب چیکار کنم -بیا بخواب رو تخت 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت126 خودش اومده بود؟شد داشتم!.منتظر موندم تا اینکه قامتی بلند با کت و شلوار
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 بابا می گفت و مامان هم دو تا روش...نبود کسی که به من بگه رو یا تو چی میگی؟نار تو چی؟..مهم اینه که این یعنی شروع مخالفت ها...لعنت به ارمیا که از همون اول گند زد!ولی مهم منم!نه؟! مهم اینه که من ارمیا رو می خوام؟ نیست!نیست! آب دهنم رو قورت دادم.با تمام شجاعتم،جلوی مامان و بابا موش بودم.آروم گفتم:ولی من دوستش دارم. فقط دو ثانیه سکوت بود اما بعد... بابا عصبی گفت:بله؟نشنیدم چی گفتی؟بگو دوباره... سرتو بالا بگیر و حرفتو بزن! سرم رو بلند کردم و گفتم:من ارمیا رو می خوام.دوستش دارم،اونم منو دوست داره! سیلی اول نووش جونم شد.با عربده گفت:خفه شو دختره ی خیره سر!من فرستادمت تهران درس بخونی یا بازی عشق و عاشقی راه بندازی!؟ها؟فر ستادمت تهران برای چی؟چطور می تونی زل بزنی تو صورت من و بگی ارمیا رو می خوام؟ وااای...دختر من داره اسم کوچیک طرفشو صدا میکنه! مامان نگران به سمتش دوید و یه لیوان آب دستش داد.بد کردم؟ولی خب تهش همینه! -می خوام...هر چی بگین بازم همین حرف مه!..این پسر،این آ قا رو می خوام! سیلی دوم...سوم...چهارم و .... میزد و میگفت حرفمو پس بگیرم ولی من مصمم تر از قبل می گفتم می خوام!..ارمیا کجا ست؟می بینه دارم بخاطرش سیلی می خورم؟می بینه که دارم ناسزا می شنوم؟می بینه که تو روی پدرم وایمیستم؟می بینه چقدر می خوامش؟می بینه ؟می بینه از اون دخترا نیستم؟می بینه یا نه؟؟؟کجاست اصلا... دهنم پر خون شده بود ولی اشگ؟..من دختری نیستم که اشگ بریزم.پای حرفم می مونم. مغرور گفتم:بابا بزن ولی فرقی به حالم نداره...من ارمیا رو می خوام..بابا هر چی بگی بازم می خوامش کمربند توی دست بابا خشگ شد و کنار دیوار سر خورد.مامان با جیغ و هول کنارو نشست و سعی در آروم کردنش داشت... بابا به صورتش دست کشید و گفت:نمی دونم کجای زندگیم پامو کج گذاشتم که دخترهای دم بیتم تو روم وایمیسن و میگن اونو می خوایم در حالیکه من میگم نه! اون از فر شته ی آ سمونیم که حالا بیوه شده و اینم از این یکی شون که داره با چشمم باز می ره توی چاه...همیشه فکر می کردم رویا قوی تر و زرن تره ولی حالا چی؟..اون پسره سرو به تنش می ارزه؟چی داره که رویا می خوادو؟توی نگاهاو نفرت دیدم به جای عشق! ن گاهم کرد و با اخم گفت: نه!..اون دختر رو بدیت کردم تو یکی رو نمی ذارم،نمی ذارم رویا...فکرشو از سرت بیرون کن بلند شد و با اشاره ی مامان خفه شدم.رفتن ولی آخر ماجرا این نبود. 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت126 مثل همیشه تهدید سونیا که تا آن لحظه سکوت کرده بود گفت: -شایدم از دوست
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 صبح زود با آلارم گوشی ام چشم باز کردم ترجیح دادم زودتر به کالس بروم تا اتفاق چند روز پیش برایم پیش نیاید، با یاد آوری جشن دیشب لبخندی روی لبم نقش بست و بعد از شستن دست و صورتم آماده شدم و از اتاق بیرون رفتم؛ پله ها را با سرعت پایین می آمدم که لحظه ای نزدیک بود بی اُفتد اما تعادلم را حفظ کردم و دستم را به نرده ی چوبی گرفتم که صدای مردانه ای باعث شد سر بلند کنم -مواظب باش نگاهی به سمت چپ سالن انداختم که شهاب را با پیراهن چهارخانه ی قرمز و شلوار مشکی دیدم تیپش مرا به یاد آن روزی که در تهران بودیم انداخت! موهای مشکی رنگش روی پیشانی اش ریخته بود و از او پسری تُخس ساخته بود لبخندی مصنوعی زدم و سالم کردم که جواب داد و از خانه بیرون رفت رفتارش به تازگی عوض شده بود و من از این تغییر راضی بودم برای صبحانه لیوانی شیر خوردم خبری از سونیا نبود، از خانه بیرون آمدم قصد داشتم تنهایی به کالس بروم اما مردد بودم نگاهی در حیاط چرخاندم که ماشین شهاب را دیدم، این یعنی هنوز نرفته بود پله ها را پایین رفتم و به سمت ماشین قدم برداشتم... نیم رخش را دیدم که در حال مکالمه با تلفن بود؛ ماشین را دور زدم و با پشت دستم آرام به شیشه ضربه زدم که توجه اش به سمتم جلب شد. شیشه را پایین آورد و با حالت سوالی نگاهم کرد آب دهانم را قورت دادم و برای خالصی از نگاه خیره اش گفتم: -میشه منو برسونی؟ نگاهش را به رو به رو دوخت و بی حرف به نشان تایید سر تکان داد با لبخندی که روی لبم نقش بسته بود درب ماشین را باز کردم و روی صندلی جای گرفتم و او هم بعد از چند لحظه ماشین را به حرکت در آورد. تا رسیدن به آموزشگاه در سکوت رانندگی می کرد تعجب کردم که اخیراً دیگر از تیکه انداختن هایش خبری نبود! جلوی درب ورودی آموزشگاه توقف کرد تشکری زیر لبی کردم و پیاده شدم نگاهی به ساعت مچی ام انداختم هنوز وقت داشتم پس با متانت وارد آموزشگاه شدم ه سمت کالس قدم برداشتم تعداد کمی از بچه ها آمده بودند به گمانم زیادی عجله کرده بودم خبری از فریماه نبود و کالفه روی صندلی جای گرفتم و از پنجره به حیاط خلوت آموزشگاه خیره شدم که با صدا زدن فامیلی ام سر چرخاندم، پسری که روز اول نگاه خیره اش را روی خودم حس کردم کنارم ایستاده بود؛ ابرویی باال انداختم که گفت: -میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟ حوصله اش را نداشتم سری تکان دادم و جواب دادم -می شنوم و زیر چشمی نگاهش کردم، پسری چشم و ابرو مشکی با ظاهری همیشه آراسته به نظر کمی خجالتی بود سر به زیر انداخت و گفت: -میشه بیش تر با هم آشنا بشیم؟ با شنیدن حرفش به سمتش چرخیدم که سکوت کرد و بعد از مکث کوتاهی ادامه داد -راستش من از شما خوشم اومده در ذهنم دنبال جمله ای برای جواب حرفش می گشتم که صدایی از پشت سر پسر به گوشم رسید که گفت: -شما بیخود کردید فریماه را با صورتی پر از حرص دیدم پسر که حتی اسمش را نمی دانستم نگاهی از سر تا پای فریماه گذراند و گفت: -فکر نمی کنم به شما مربوط باشه! فریماه از کنارش گذاشت و روی صندلی کناری ام نشست با لحن کوچه بازاری که باعث خنده ام شد گفت: -این همه چیش به من ربط داره مفهومه؟ برای پنهان کردن خنده ام روی برگرداندم که پسر بی حرف دور شد با رفتنش خنده ام را رها و شروع به قهقهه زدن کردم که فریماه گفت: -رو آب بخندی دختره ی دست و پا چلفتی 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃