💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت129 ماشین رو پارک می کنه،خسته از این مسیر چند ساعته و بی وقفه پیاده میشم.بین راه
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت130
یادم رفته بود هامون لب به چیزی که من آماده ش کرده باشم نمی زنه.
از این پهلو به اون پهلو می شم و دوباره صورتم مقابل ساعت کوچیک نصب شده روی دیوار قرار می گیره،ساعت یک و سی دقیقه ی شب و چشمای من هنوز با خواب غریبه ست .
موبایلم رو بر می دارم و بعد از روشن کردن اینترنت وارد اینستا می شم،اولین سرچم توی صفحه ی جستجو،هامون!
برای بار هزارم توی این چند دقیقه خیره به عکسش می مونم،خیره به یک جفت چشم سیاه و شب زده که انگار به من خیره شدن.
با انگشت صورتش رو از روی صفحه ی موبایل لمس می کنم و با لبخند زمزمه می کنم:
_یعنی میشه یه روز این لبخندت برای من باشه؟
دستی روی شکمم می کشم و برای اولین بار با بچم حرف می زنم:
_تو خیلی خوشبخت میشی که عمویی مثل هامون داری.
با آه ادامه میدم:
_اما متاسفم که مادرت منم و پدرت هاکان.
نمی خوام دوباره با فکر هاکان یک شب سخت رو برای خودم بخرم،سری تکون میدم،می خوام اینترنتم رو خاموش کنم که پیامی بالا صفحه میاد:
_سلام.
با دیدن شماره ی ناشناس هامون قلبم بی قرار شروع به تپیدن می کنه،بدون مکث پیامش رو باز می کنم و جواب میدم:
_سلام خوبی؟
نگاهم به اشتیاق به نوشته ی درحال تایپ بالای صفحه دوخته می شه،دو دقیقه،سه دقیقه،چهار دقیقه،پنج دقیقه،هفت دقیقه می گذره تا این که نوشته ی در حال تایپ میره و پیامش میاد اما فقط یک کلمه:
_خوبم
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت129 -بسه دیگه..بریم گیج نگاهم کرد و گفت: -ما که تازه اومدیم با حرص گفتم:
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت130
-اینجا چیکار می کنین؟
نگاهی بهم کرد و گفت:
-بهروز گریه می کرد.... میدونستم پیشش نیستی..اومدم ارومش کردم
شرمنده نگاهش کردم و گفتم:
-ممنون....ببخشید
و منتظر شدم تا بره
همچنان سر جاش ایستاده بود و به من نگاه می کرد...گفتم:
-من هستم..دیگه می تونین برین بخوابین
اروم اروم از جایی که ایستاده بود فاصله گرفت و به سمت من اومد....تقریبابا فاصله 31.. 21 سانتی از من متوقف
شد....نگاهش حالم رو بد می کرد...یه چیزی توی نگاهش بود که بدم اومد..یه چیزی مثل لذت
...با خودم گفتم:....وای..این یه چیزیش میشه امشب...چرا اینجوری داره نگاه می کنه
از نگاه خیره اش احساس خطر کردم.....شب و تاریکی ...من و اون تنها زیر نور چراغ خواب...یه چیزی مثل زنگ
خطر توی گوشم به صدا در اومد....چند قدم عقب رفتم تا به در رسیدم...با دستم دستگیره در رو گرفتم و فشارش
دادم تا باز شد..درو باز کردم و گفتم:
-بفرمایید..شب بخیر
بهنام به طرف در حرکت کرد....فکر کردم داره از اتاق میره بیرون ولی بین در ایستاد..برگشت و نگاهی به من
کرد....بعدبهم نزدیک ونزدیک تر شد...نفسای گرمشو روی صورتم حس می کردم..از ترس چشمام باز مونده
بود...نمی دونستم منظورش از این کارا چیه....صورتش رو جلو و جلوتر اورد...نگاهش تا الان خیره به چشمام بود
ولی داشت اروم اروم پایین میرفت...خیره به لبهام صورتش رو جلو و جلوتر اورد منم گیج نگاهش می کردم...لباش
با فاصله یک سانتی از لبام متوقف شد و گفت:
-ممنونم که امشب هوامو داشتی...تو خیلی شیرین و دوست داشتنی هستی عزیزم
بعد با دستاش بازوهام رو گرفت و لبهاش رو روی لبهام گذاشت...با گازی که از لبم گرفت انگار که برق سه فاز بهم
وصل شد....مغزم شروع به فعالیت کرد...سریع هلش دادم عقب
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت129 اره ـ پس 6پایین باش میام دنبالت فقط به نفس خودت بزنگ ـ اون نمیاد امشب
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت130
ـ مگه با تو نیستم تا الان کجا بودی
ـ به تو چه ربطی داره؟؟
با سیلی که ارشام زد خفه شدم
دستمو گذاشتم رو صورتم
با بهت داشتم نگاش میکردم
ـ به من ربط داره فهمیدی
ـ خواستم جوابشو بدم ولی نمی تونستم بغض داشت خفم میکرد سریع رفتم تو اتاق بغضم
ترکید
شروع کردم به گریه کردن ,گر یه کردم به بخت بد خودم کم کم چشام گرم شدو خوابم برد
ارشام
با بهت به رفتن عسل نگاه کردم ای خدا چیکار کردم ولی دست خودم نبود اروم
رفتم پشت در خواستم درو باز کنم که با صدای گریه ا ش دیوونه شدم با مشت کوبیدم به دیوار
ای کاش دستم میشکست و رو عسل بلند نمیشد ولی نمیدونم چرا غیرتی شدم
اصلا مگه زن شوهر دارتا ساعت ۱۱
بیرون میمونه خیلی اعصبانی بودم
هم به خاطر دیر اومدن عسل و هم به خاطر سیلی زدن به عسل من احساس مسولیت میکنم
روش وگرنه کیه من میشه
رفتم سمت اتاقم رو تختم دراز کشیدم
نمیدونم چه حسیه چرا همش به عسل
فکر میکنم اهـــــــه لعنتی خدااااایا من چم شده با فکر عسل به خواب رفتم
ارشام :
صبح با صدای زنگ ساعت بیدار شدم و زود حاضر شدم امروز جلسه داشتم سویچ ماشین رو
برداشتم و از خونه زدم بیرون تو پارکینگ شرکت ماشینمو
پارک کردم
ورفتم داخل منشی با دیدنم بلند شد
_سالم اقای ریس
طبق معمول با سر جوابشو دادم داشتم میرفتم سمت اتاقم که
منشی:ببخشید اقای تهرانی خانوم رادفر که اومدن اینجا برای استخدام زنگ بزنم بهشون که
بیان مشغول بشن
ـ نه خانم رادفر دیگه اینجا نمیان اطلاع ندین بهتره به خانم حسینی زنگ بزنید بیاد مشغول
بشه
منشی :چشم
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت129 تارای قبل بودم حتی نمی ذا شتم پا تو این خونه بذاره ولی دیگه نای دعوا کر
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت130
مهلقا خانوم غمگین نگاهم می کرد ولی یزدان رو به ب*غ*ل داشممت و نمی
تونست کمکم کنه!.آرتمن من رو سمت ماشین کشوند و روی صندلی
نشوند.از دهنم فقط ی کلمه دراومد:یزدانم!
در رو بست و دیدم که یزدان رو از مهلقا خانوم گرفت.داشت باهاش حرف می
زد و مهلقاخانوم به من نگاه می کرد و با اشگ جواب می داد.اون رفت داخل و
آرتمن هم سوار شد.یزدان رو گرفته بود.دستهام می لرزید و اشکم
روی گونه هام قلبم شکسته شده بود.این همه مدت
چشمم به در خشگ شده بود تا خبری ازشون بشنوم،تا ببینشون...توی مراسم
که هیچ!.بیمارستان که ا صلا..من بدبختم؟هستم..هستم.جز یزدان کسی رو
ندارم ولی من برای یزدان پناهم ولی خودم دارم از بی پناهی نابود می شم!من
بدبختم.
-خوبی؟
حال منو پر سید.اون سنگدل هم دلش سوخت که من انقدر بدبختم. سوخت
که من بی چاره ام،بی پناهم!
-خوبم.
از توی داشبوردو یه بطری آب معدنی بیرون کشید و به دستم داد.
-بخور...داری می لرزی..
آب خوردم ولی آتش درونم خامووش نشد.بهش نگاه کردم.به یزدان نگاه می
کرد و با د ست را ست گونه او رو نوازش می کرد. سرو رو چرخوند و بچه
رو به د ستم داد.ا شکم راه افتاد.دوباره و دوباره...این چشمه ی ا شگ خشگ
نمی شد، چون غم هاو تموم نمی شد،چون بدبختی هاو تمومی
نداشت.یزدان رو به خودم چسبوندم.هرچی هم بشه من پشتت هستم.زانو می
زنم ولی نمی زارم غم داشته باشه و یتیم بزرگ شه!من کمکش می
کردم..بزرگش می کردم.ولی جای خالی این همه آدم...کسی
ِ
ی تنها؟تنهاوباغم
با من نیست!.فقط خودمم و یزدانم،پسر کوچیکم!می خوام براش پشت و پناه
باشم ولی...پس خودم چی؟تنها از پسش بر میومدم؟!.غم روی دلم باد کرده
بود.تا نوک دماغم غم بود و تنهایی...
لب باز کردم:می بینی؟..مراسم خواستگاری خواهر مه!..منو فرامووش
کردن...منی که الان بیشتر از همیشه بهشون نیاز دارم و بیشتر از هر لحظه توی
عمرم تنهام.آرتمن،اومدی و برای یه زن تنها،مادر تنها شاخ و شونه کشیدی
ه..مادر و پدرمت ونبودم،به کل فراموشم
ِ
َ
ولی ندیدی که چقدر تنهام
کردن...تازه می فهمم بدون سالارخان چقدر تنها می شم. این چند وقته خیلی
منتارشون بودم.حضورشون توی مراسم لازم بود.برای آروم کردن دل من!!برای
اینکه آرومم کنن و بهم تسکین بدن.کسایی که بهم تهمت زدن و گفتن واسمه
پول زن سالارخان شدم،با دیدن و عیت خرابم برام دلسوزی کردن و حرفشون
رو پس گرفتن...انقدر شکسته به نظر میومدم...سعی می کردم زانو نزنم و
محکم باشم ولی نتونستم چون شونه هام برای تحمل درد خیلی کوچیک
بودن...من تنهام.بدبختم...نه مادری نه پدری!خواهرمم که هیک!!! مراسممم
امروز نشون از این میده که من رو با تموم سختی هام به امون خدا ول کردن و
رفتن!تو هم که هر روز زخم زبون می زنی و دنبال و صیت نامه ای!داری خنجر
می زنی و نمی بینی من چقدر شکسته ام....نمی بینی...نمی بینی...
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت129 خنده ی نیما غلیظ تر شد و اخم من بیش تر به سمت تلفن رفت و چیزی که من از
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت130
ابرویی بالا انداختم که سونیا به سختی خنده اش را مهار کرد و جواب داد
-همچنین آقا نیما
نیما لبخند دندان نمایی زد و رو به شهاب گفت:
-قصد نداری مارو ببری؟ شب تموم شد دیگه
شهاب در حالی که از جایش بلند می شد چنگی به سویچ روی عسلی زد و با خنده گفت:
-عجله نکن پسر
همراه نیما جلوتر از ما به سمت درب ورودی قدم برداشتند نگاهی به سونیا انداختم و با خنده گفتم:
-ببخش که کمی خله
منظورم را فهمید و ریز خندید؛ همراه هم پشت سرشان به راه افتادیم و از خانه بیرون رفتیم بعد از جای گرفتنمان
در ماشین برخالف تصور سکوت ماشین را در برگرفت؛ شهاب آهنگ آرامی را پلی کرد که با سیاهی شب آرامشی
شیرین به روحم انتقال داد
نیم ساعتی گذشت که جلوی رستوران لوکسی ماشین متوقف شد و پیاده شدیم؛ بعد از پارک کردن ماشین همه با
هم به سمت درب ورودی رفتیم که گارسونی جلو آمد و با شهاب گرم احوالپرسی و خوش و بش کرد به گمانم آشنای
شهاب بود.
وارد رستوران که شدیم در فضای زیبایش چشم چرخاندم، میزهای خوش رنگی که به زیبایی چیده شده بود و
موزیک زنده و دلنشینی که پخش می شد مرا به وجد آورد با راهنمایی گارسون به سمت میزی که کنار پنجره ای
بزرگ قرار داشت رفتیم و روی آن جای گرفتیم چقدر همه چیز رویایی بود!
هنوز دقایقی بیشتر نگذشته بود که گارسون برای گرفتن سفارش آمد؛ هرکسی چیزی را سفارش داد و بعد از
رفتنش شهاب و نیما گرم صحبت های مردانه شدند و من هم رو به سونیا کردم و گفتم:
-امروز خسته به نظر میرسی
لبخندی بی جان به رویم زد و جواب داد
-الان وقت مناسبی نیست بعداً برات میگم
سری تکان دادم که غذا را آوردند و به زیبایی روی میز چیدند، قاشق اول را به سمت دهانم بردم که نگاهم به درب
ورودی افتاد و با دیدن فردی که وارد شد قاشق را در بشقابم رها کردم و لعنتی به شانسم فرستادم که...
شهاب سر بلند کرد و متوجه حالتم شد، رد نگاهم را دنبال کرد و با دیدن رزا و دوستانش اخمی روی صورتش جای
گرفت روی برگرداند و نفسش را کلافه بیرون فرستاد.
سونیا با دیدن حرکات ما متعجب نگاهمان کرد و ابرویی بالا انداخت و با چشم اشاره ای به رزا که در حال خندیدن
بود کردم گویی هنوز ما را ندیده بود.
اخمی کرد و مشغول خوردن غذایش شد زیر چشمی نگاهی به نیما انداختم که بی توجه به همه چیز مشغول خوردن
بود دیگر اشتهایی برای غذا خوردن نداشتم، لحظه ای سنگینی نگاهی را روی خودم احساس کردم سر بلند کردم و
با نگاه پر تمسخر رزا مواجه شدم.
از جایش بلند شد و به سمتمان آمد آرام و زیر لب گفتم:
-شهاب
سر بلند کرد اشاره ای به رزا کردم که از جایش بلند شد و قبل از رسیدن او به سمتش رفت نیما که تازه متوجه شده
بود با تعجب پرسید
-اون کیه؟
چیزی نگفتم که سونیا بی مقدمه گفت:
-نامزد شهاب
تعجب چشمان نیما جایش را به عصبانیت داد اما چیزی نگفت و به تکان دادن سرش اکتفا کرد، شهاب در حال بحث
با رزا بود و چند دقیقه بعد تنها به سمت میز آمد و درحالی که صندلی را عقب می کشید گفت:
-عذر میخوام
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃