eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
1.9هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت140 حتی نمی تونه حرف بزنه،هضم این سخته که الان دختری به آغوشش پناه آورده که قاتل
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 بی هدف توی پارک قدم می زنم،نگاهم به بچه هاست،به مادرهاست،به جوون ها و پیرمردهاست اما فکرم به سمت دو روز دیگه پرواز کرده و از الان دلم عذادار شده،عذادار مهر طلاقی که بعد از سی روز قرار بود توی شناسنامم بخوره.ازدواجی که کلا سی روز طول کشید،شکنجه ای که قرار بود بیشتر باشه اما از عهده ی مردِ من خارج بود. برای اولین بار بود کسی تو دنیا دلش می خواست بیشتر شکنجه بشه تا فقط شکنجه گرش رو ببینه؟ اما هامون،توی همین سی روز موفق بود به اندازه ی سی سال زجرم بده،دردی بزرگ تر از عاشق کردن و رها کردن بود؟ آخ،آخ کاش این دل بیچاره م انقدر زود نمی باخت،اون وقت می تونستم زندگیم رو از نو بسازم.با بچه م،بدون ترسِ فهمیدن هامون! اما الان،آینده برام مهم نیست. فقط هامون باشه،فقط کنارم باشه…هامونی که این روزها حتی خودش رو هم ازم دریغ کرده،صبح زود میره و شب ها انقدر دیر میاد تا مطمئن بشه من خوابیدم.اما خبر نداره از زیر پتو چشم به در دوختم تا فقط سایه ش رو توی تاریکی ببینم.خبر نداره بیدار می مونم تا وقتی برای نماز صبح بیدار میشه ببینمش. اون میره و غافله از دلِ پیر شده ی من که هر روز خودش رو با بیرون رفتن مخفیانه و قدم زدن توی پارک آروم می کنه. حتی توی تلگرام هم نمیومد،حتی پیام هایی که بهش دادم رو نمی خوند،چراغش روشن بود اما نه برای من.دیشب هم یکی از بدترین شب ها بود وقتی پای تلفن داشت به محمد می گفت دو روز دیگه قرارِ طلاق گذاشته. نگاهی به ساعت گوشیم می ندازم،یک ساعت بود مثل آواره ها توی این پارک پرسه می زدم،با وجود طلاق هنوز هم می ترسیدم هامون هر لحظه سر برسه و توبیخم کنه. به سمت خیابون می رم،می خوام موبایلم رو توی جیبم بذارم که صدای زنگ گوشیم بلند می شه.نگاهم رو به صفحه می دوزم و با دیدن اسم هامون تمام وجودم یخ می بنده. بی حواس قدم بر می دارم و چشم به اسمش می دوزم،یعنی چی کار داشت بعد از این همه مدت مخفی شدن ؟ باز قدم بر می دارم،تمامم پر شده از استرس،از نبضی که با اسم هامون تپنده می شد. تماس رو وصل می کنم و غافل می شم از بوق ممتدی که بهم هشدار می ده و وقتی سر بر می گردونم که ماشینی به سرعت به سمتم میاد.با ترس همون جا قفل به زمین می شم،ماشین با صدای بدی ترمز می کنه اما نمی تونه مانع اصابت به من بشه و شاید من وقتی از شوک در میام که نقش بر زمین شدم و نفسم از درد بند اومده. راننده با نگرانی پیاده می شه و به سمتم میاد: _خانم شما حالتون خوبه؟ حتی قدرت جواب دادن هم ندارم،خدایا بچه م. همه دورمون جمع شدن،کاش این همهمه هاشون خفه بشه. دستم رو روی شکمم می ذارم و با وجود دردی که دارم می خوام بلند بشم که مرد جوون مانع میشه: _از جاتون بلند نشید الان زنگ می زنم آمبولانس. چشم هام و به زور باز نگه داشتم،نباید بی هوش می شدم،به خاطر هامون! نباید حالا که قرار بود جدا بشیم بفهمه . با صدای ضعیفی رو به مرد که حالا ایستاده و داره آدرس می ده زمزمه می کنم: _نگو. حتی صدام به گوشش هم نمی رسه،زنی کنارم زانو می زنه و همون طوری که به خراش های دستم نگاه می کنه،می پرسه: _خوبی؟سرت که به جایی نخورد؟ ملتمس نگاهش می کنم و با اشک میگم: _بچه ...بچه م… انگار به گوش هاش شک می کنه که متعجب می پرسه: _بچه ت؟ نگاهی به اطراف می ندازه،کاش بفهمه. دوباره به من چشم می دوزه: _مگه بچه داری؟ دستم رو روی شکمم می ذارم،این بار با هق هق می گم: _بچه م آسیب نبینه. تازه متوجه ی منظورم میشه،با بهت می پرسه: _حامله ای؟ چشم هام روی هم می ذارم.سر بر می گردونه و رو به چند نفر پشت سرش می گه: _این دختر حامله ست. صدای متعجب شون رو می شنوم.دستم رو به زمین می گیرم،که دختر مانع میشه: _نه نه،تکون نخور.ببینم موبایلت کجاست ؟ بی توجه به قیافه ی ترسیده م روی زمین رو می گرده،کاش محبت نکنه،کاش نخواد کمک کنه.کاش داد بزنم لعنتی شوهر من اگه بفهمه حامله م منو می کشه چون تاحالا بهم دست هم نزده. اما نمی فهمه،چشمش به موبایلم میوفته و میگه: _انگار تماس یه نفر وصله. گوشی رو کنار گوشش می ذاره و مردد میگه: _الو؟ می دونم صدای هامون رو می شنوه که تردیدش از بین میره و میگه: 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت140 لباسه یه تاپ کوتاه بود که فقط روی سینه هامو می پوشوند با یه دامن بلند تا
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 در رو بستم و گفتم: -همونی که گفتم و لباس رو در اوردم و از اتاق اومدم بیرون...بهنام اخمی کرد و گفت: -پس اینجوریه اره؟..اگه تلافی نکردم لبخندی زدم و گفتم: -ناراحت نباش باشه..دوست دارم روز عروسی ببینیش باشه و چشمامو جمع کردم و خودمو لوس کردم...سرش رو تکون داد و گفت: -باشه ...چاره دیگه ای هم دارم؟ خندیدم و گفتم: .افرین پسر خوب یادش به خیر..چه روزایی بود..از وقتی که با بهنام دوست شده بودم خیلی خوب شده بود..دیگه رفتارای زننده ای ازش نمی دیدم...اگه اون کارا رو قبال باهام نکرده بود و کسی الان می گفت بهنام اینطور ادمیه عمرا باور می کردم...با صدای غزل به خودم اومدم: -هی دختر کجا سیر می کنی؟ -هان..ببخشید..حواسم نبود خوب چی شد؟ -هیچی دیگه...قرار شد تو هم باهام بیای...می گفت همراهو قبول نمی کنه ولی من گفتم اگه همراهمو نیارم خودمم نمیام -غزل..چرا این کارو کردی..من نمی خواستم برم ارایشگاه غزل لبخندی زد و گفت: -مگه میشه خواهر عروس نره ارایشگاه بغلش کردم و گفتم 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت140 ارشام :راستش چون کسی از صوری بودن ازدواج ما خبرنداره و خواستم تو روهم
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 با این حرفش توی نگاه بابا و مامان چراغونی شده بود حالا نمیدونن این این حرفا حالیش نیس اینو عاشقی سیاوش :هوووو خودتونو جمع کنید اینجا مجرد وایساده هااا با حالت با مزه ایی در چشاشو گرفته بود همه زدن زیر خنده خاله زهرا :خداروشکر که خوشبختید همیشه ارزوم خوشبختی بچه هام بود بازم خداروشکر که عروس گلمم از پسر من راضیه و دوسش داره مامان :والادامادم چیزی کم نداره من دوسش دارم چه برسه به عسل که زنشه ارشام از گفته های مامانم نمیدونم خوشحال بود یا از گفته های خاله زهرا زن دایی و هستیم ساکت داشتن با لبخند نگاهمون میکردن ارشام :شما تاج سری مادر زن جان انوشا :وااای همه با تعجب برگشتیم سمت انوشا که گفت انوشا :ارشام من عاشقت شدم دانیال :انوشا خانوم تا من اینجام کی گفته شما عاشق این پسره خشک بشی ـ کی گفته شوهر من خشک خیلیم مهربونه اخلاق خوبشو که نباید برای همه به نمایش بذاره ارشام :والا فقط اون روی اخلاقمو عسلم دیده تروخدا اینو ببین چقد خود شیفتس اره ارواح خیکت تو خیلی خوش اخالقی عسل : اخرای شب بود دیگه عزم رفتن کردیم با همه خداحافظی کردیم و رفتیم سوار ماشین شدیم ارشام حرکت کرد تو راه اصلا باهم حرف نزدیم وفقط صدای اهنگ بود که سکوت رو میشکست رسیدم وسریع پیاده شدم درو باز کردم ورفتم تو اتاقم لباسامو عوض کردم ارایشمو پاک کردم و دراز کشیدم و به اتفاقات امروز ورفتارای ارشام فکر میکردم که کم کم خوابم برد با دل درد بدی ازخواب پاشدم ازدرد داشتم میمردم اروم اباژور کنار تختم رو روشن کردم واز اتاق اومدم بیرون تو اشپزخونه دنبال قرص بودم وایـــی یدونه قرص مسکنم نبود ازدرد نمیدونستم وایسم همینطوری نشستم روی زمین ارشام از سرو صدا بیدار شدم چراغ رو زدم و اروم رفتم بیرون نگام به چراغ اشپزخونه افتاد که روشن بود رفتم توی اشپزخونه چشمم به عسل افتاد که روی زمین نشسته بود ــ عسل !!!! عسل با صدای ارشام سرمو برگشتوندم ارشام :عسل چته تو چرا اینجا نشستی ؟؟؟؟؟ عسل :ارشام فقط یه مسکن بده من حالم بده 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت140 ندیده بودم؟سه هفته؟یه ماه؟یه ماه و نیم؟دو ماه؟نمی دونم.آمار دلتنگی من
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 خیلی می چسبه!.اونم خندید و گفت باشه می خورم امیر...لعنت به من!چرا اومدم؟ شاد بودن و برای پیروزی ارمیا پای کوبی می کردن.صدای گروه موزیک روی قلب من زخم می زد.عرو سی یکی از بچه های دانشگاه با هم اومدیم.گفت که خیلی خووش می گذره و عاشق عرو سیه!.گفت که توی عرو سی همه باید خووش باشن...!..زرشگ !شاید توی عروسی یه بدبختی عین من باشه !یه دلشکسته ای توی عروسی باشه و نتونه بخنده!لبخند بزنه و دلش سیگار بخواد برای دود کردن عمر کوفتی! من دیگه سم سیگار هم نمی خوام.رو یا رو می خوام.دلم براش تنگه...می خوام ببینمش!دیگه نمی کشم. تف به این زندگی که فقط قیافه ی لعنتی ارمیا جلوی چشم نماین می شد!دریغ از نشانه ای از رویا....رویا و رویا و رویا و رویا و رویا و رویا.. سرم رو روی میز گذاشتم.صداها آروم شد.بچه ها ساکت شدن.سامان دست روی شونه ام گذاشت و گفت:امیر داداش؟ نیما پرسید:امیر خوبی؟امیر.... فقط اون بین آرتمن بود که دوباره با تشر گفت:امیر،چرا اومدی؟ دلم میخوا ست گریه کنم.مرد هستم ولی بد کم اوردم.دوست دارم گریه کنم و اشگ بریزم و آه بکشمم و باز هم آغووش رویا رو آرزو کنم.مهمونی رو به اتمام بود.همه عزم رفتن کردن.ما هم به تبعیت از اونا بلند شدیم.تک تک ثانیه ها رو زجر کشیدم و دلم ترکید.سعی کردم غرورم بیشتر از این نشکنه...آروم کنار آرتمن و نیما راه افتادم.همه اصرار داشتن بریم ولی من گفتم برن و من با آرتمن میام.من هنوز به هدفم نرسیده بودم،من هنوز رویام رو ندیده بودم!....آندره و رهام و بردیا و نیما و سامان و رونان رفتن... آرتمن:بیا بریم امیر...کار دیگه ای هم داری؟ سرم رو تکون دادم.یه ربع بعد سفیدی دامن کسی پدیدار شمد.بعد هم خود طرز....حس اون لحظه ام و صف ناپذیر بود. با دیدن رویا تمام دنیا دور سرم چرخید.چقدر قشنگ شده بود.آرایش کرده بود.برای اولین بار بود که چهره او رو با آرایش دیدم.چشمهای مشکی نازو درشت تر شده بود و من مات...قلبم درد گرفت و بغضمم سر باز کرد.از این که رویا رو دیدم ولی مال من نبود.چرا مال من نبود؟ارمیا کنارش حاضر شد.نامردی که فرشته ی نجات من رو دزدید.دزد نامرد دست تمام زندگیم رو گرفت به ماشین تکیه دادم.دا شتم فرو می ریختم.لباس عروسی بهش میومد.انکار نمی شد کرد... فریبنده تر شده بود...انکار نمی شد کرد.توی چشمهای قشنگ شادی بود انکار نمی شد کرد...تمام نگاهش به ارمیا بود. نگاهش عاشقانه بود...انکار نمی شد کرد...حوا سش به اطرافش نبود که یه عاشق دیگه هست...نمی شد انکار کرد...من خیلی بدبخت بودم نمی شد انکار کرد.دزد نامرد خم شد تا دامنش رو جمع کنه..نگاهش به من افتاد...تمام هستیم آتیش گرفت.دیگه نتونستم رو پاهام بمونم.محکم روی زمین خوردم.ناراحت نشد! اسمم رو صدا نزد... من اشگ می ریختم و نداشتم داد بزنم.اشکم رو دید و واکنشی نشون نداد.یه مرد زمین خورد و عشقش دم نزد.. ببین شکستن من رو...قانع شدی؟..زانو زدم،همون چیزی که خواستی 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت140 مکثی کرد و چشم هایش را از درد روی هم فشرد و ادامه داد -چیزی نیست هق می
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 فشار دادم و باز هم اشک هایم مثل باران از چشم هایم بارید، اگر چیزی نبود پس چرا الان به این حال و روز افتاده بود! از بس گریه کرده بودم چشم هایم باز نمی شد فریماه به دیوار رو به رو تکیه داده بود و به سقف خیره بود در رویاهایی که می بافتم هیچ وقت جایی برای این لحظات وجود نداشت و همین مرا عذاب می داد، بی تاب بودم و دلم می خواست این درب لعنتی را باز کنم و خودم را کنار شهاب برسانم اما... صدای قدم های محکم و سریع فردی باعث شد سر بلند کنم و با صورت خسته و مضطرب نیما مواجه شوم، بی وقفه به سمتم آمد و کنارم روی زانو نشست دستش را زیر چانه ام گذاشت و گفت: -این چه حالیه؟ پاشو بیا ببینم سری به نشان نفی تکان دادم که ادامه داد -یه عمل کوچیکه نیم ساعت دیگه تموم میشه و میتونی بری پیشش، پاشو بیا رو صندلی منتظرش بشین کمی آرام شده بودم که دستم راگرفت و مجبور شدم بلند شوم، زیر لب دعا می خواندم می شد گفت اولین باری بود که این حس را تجربه می کردم و نگرانی داشت جانم را می گرفت. زمان به سختی می گذشت، بالاخره درب اتاق باز شد و مردی با روپوش آبی رنگ بیرون آمد اولین نفر من به سمت اش رفتم و پشت سرم نیما بود که سوالی پرسید و دکتر در جوابش با لبخند چیزی گفت و رفت بی تاب به نیما نگاه کردم که حرفم را از چشمانم خواند و گفت -میگه با این که خون زیادی ازش رفته اما حالش خوبه و نیم ساعت دیگه به هوش میاد می تونید ببینیدش نفس حبس شده ام را بیرون فرستادم و با صدای بلند گفتم: -خداروشکر نیما لبخندی پر معنی به رویم پاشید و گفت: -حالا بیا یه آبی به صورتت بزن که اگه شهاب اینجوری ببینتت باز بی هوش میشه شرمگین سر به زیر انداختم و همراه فریماه که بی حرف گوشه ای ایستاده بود و به ما نگاه می کرد به سمت سرویس رفتیم با دیدن خودم در آیینه جا خوردم، رنگ پریده و رد خونی که روی صورتم بود هر بیننده ای را به ترس وا می داشت! صورتم را شستم و بعد از مرتب کردن لباسم به سمت درب اتاق عمل قدم برداشتیم تن بی جانم را روی صندلی های خشک و سرد رها کردم اما خبری از نیما نبود و نگاه منتظر فریماه توجه ام را جلب کرد و بالاخره نیما با سه نوشیدنی گرم و کیک در سینی که دستش بود به سمتمان آمد لبخندی به رویش زدم این اخلاقش مرا یاد آقاجان می انداخت که همه جا حواسش به همه چیز بود؛ کنارمان که رسید اول به فریماه تعارف کرد که لیوانی برداشت و باخجالت تشکر آرامی کرد، تعجب کردم فریماه و خجالت؟! گرمی نسکافه جانی دوباره به تنم بخشید، هنوز چند جرعه بیش تر نخورده بودم که درب اتاق باز شد و تختی که شهاب با چشم های بسته روی آن خوابیده بود را بیرون آوردند، از جایم بلند شدم که از جلوی چشمم گذشتند قصد داشتم دنبالش بروم اما نیما اجازه نداد و گفت: -وایسا تو اتاقش جا گیر بشه بعد همه با هم میریم بی حوصله سر جایم نشستم و گفتم: -می خوام وقتی به هوش میاد پیشش باشم لبخندی زد و گفت: -بخور بریم ** نیم ساعت بعد داخل اتاق رو به روی شهاب ایستاده بودم که چشم هایش بسته و همچنان بیهوش بود، به درخواست من نیما و فریماه بیرون ماندند دقایقی را در همان حالت خیره اش بودم آرام روی صندلی کنار تخت نشستم و شروع به نوازش دستش کردم و درحالی که بی صدا اشک می ریختم زیر لب گفتم: -اون چشمای مثل شبت رو باز کن که دیوونه شدم سکوت کردم و چشم هایم را روی هم فشردم که بالاخره... 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃