eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
1.9هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت142 _من آرامش نیستم،اما نگران نباشید،همین جان! خدایا بهم قدرت بده بلند بشم و ا
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 از اتاق بیرون میره،با قدم های آهسته دنبالش می رم.حتی بر نمی گرده تا ببینه کمک می خوام یا نه،انگار من براش بی اهمیت ترین مسئله م. دستم رو به دیوار می گیرم و به هر سختی شده پشت سرش می رم.بیرون بیمارستان سوار ماشینش می شه،متوقف می شم،توی ذهنم به این فکر می کنم اگه فرار کنم چی می‌شه ؟ می رفتم خونه ی مارال و مسلما هامون پیدام می کرد و همه چیز بدتر می‌شد. نفس عمیقی می کشم و توی دلم دعا می کنم همه چیز ختم به خیر بشه. به سمت ماشینش میرم.دستم برای باز کردن در می لرزه اما باز می کنم و سوار می شم.هنوز در رو کامل نبستم ماشین با صدای مهیبی حرکت می کنه و طپش قلبم تشدید می‌شه.نگاهم رو از زیر چشم بهش می دوزم،صورتش به قرمزی می زنه،گرفته ست اما چرا سکوت کرده؟ دستش رو دور فرمون فشار میده اونقدری که فرمون در حال خورد شدنه اما چرا توی دهن من نمی کوبه؟ چرا فریاد نمی زنه؟چرا نمی پرسه؟ کل راه با دلشوره می گذره.دلشوره ای که تمام دردهام و از یادم برده،حتی سوزش دستم هم به چشمم نمیاد.ماشین که جلوی خونه می ایسته حس می کنم به سمت قتلگاهم اومدم.چی می شد اگه از روز اول حقیقت رو می گفتم؟فوقش حکمم رو قصاص می بریدن.فوقش طناب دار دور گردنم میوفتاد،ترسناک تر از الان بود؟ ماشین رو داخل نمی بره،انگار برای کشتن من عجله داره.با ترس و لرز همراه هامون اون پله ها رو طی می کنم،کلید می ندازه،در باز میشه،پاهام برای رفتن به داخل پیشروی نمی کنه،می فهمه و بازوم رو می گیره و تقریبا پرتم می کنه داخل. دستم رو بند دیوار می کنم،در رو می بنده و با کلید قفلش می کنه. روبه روم می ایسته،سینه به سینه.من با ترس اون با خشم.من وحشت زده و اون دقیقا حکم همون ماموری رو داره که می خواد حکم قتلم رو صادر کنه. قدمی نزدیک تر میشه،پشت سرم دیواره اما به همون هم پناه میبرم و خودم رو بیشتر بهش می چسبونم. بالاخره صداش میاد،آروم اما… _نگفته بودی حامله ای همسر عزیزم. می ترسم،خدایا از نگاهش می ترسم،می خنده: _من که بهت دست نزدم چطور حامله شدی؟ صدام به سختی بیرون میاد: _هامون من… وسط حرفم هیستیریک میگه: _هیششش! خفه می شم،موضعش عوض می شه حالا توی چشم هاش خشم زبونه می کشه،حالاست که طوفان در حال نمود پیدا کردنه،حالاست که گرد به پا شده داره چشمم رو کور می کنه. _از کی؟ خدایا این بدترین سوالی بود که توی عمرم شنیدم.این که شوهرت بپرسه از کی حامله ای و تو لال باشی! دستش رو کنار سرم روی دیوار می ذاره و همون طور که اجزای صورتم رو از نظر می گذرونه ادامه میده: _نگفته بودی کلید داری،دیگه چیا نگفتی؟ دستش رو بالا میاره و موی افتاده توی صورتم رو به پشت گوشم هدایت می کنه: _بذار خودم حدس بزنم… مکث می کنه و خیره به چشم هام با لحن بدی ادامه میده: _اینم نگفته بودی که مخفیانه از شوهرت کلید می سازی و با دوست پسرت قرار می ذاری،حواسش نبوده حامله ت کرده؟یا تو از خود بیخود شدی نفهمیدی؟نترسیدی اگه بفهمم چی به روزت میارم؟ زبونم به معنای واقعی کلمه بند اومده،حس یه آدم لال رو دارم،تاحالا شده توی خواب یا بیداری از ترس ارتفاع بترسم و نتونم فریاد بزنم،شده اونقدر وحشت زده بشم که صدام رو گم کنم اما اولین باره زبونم بند اومده و حتی نمی تونم از خودم دفاع کنم . _من و خر فرض کردی آره؟تا کی می خواستی مخفیش کنی؟ پوزخندی می زنه: _منِ احمق حالت تهوع هاتو دیدم سرگیجه هاتو دیدم اما حتی بهت شک نکردم می فهمی؟شک نکردم زنی که حتی یه بارم بهش دست نزدم حامله باشه.من یه هرزه رو گرفتم و شک نکردم حامله ست. بالاخره تمام خشمی که تا اون لحظه توی خودش جمع کرده بود فوران می کنه و با فریادی که می کشه چهارستون بدنم رو می لرزونه: _می کشمت آرامش،شنیدی می کشمت… گریه ام می گیره،دستش رو از کنار سرم بر میداره و ازم فاصله می گیره. گلدون روی اپن رو بر می داره و با فریاد بلندی اون رو به زمین می کوبه،از ترس جیغم رو خفه می کنم و فقط وحشت زده بهش خیره میشم،شکستن اون گلدون آرومش نمی کنه.به هر چیزی که دم دستشه چنگ می ندازه و نابودش می کنه و فریاد می زنه،چیزی نمی گه فقط فریاد می زنه و می شکنه،مبل رو به طرفی پرت می کنه،باز هم آروم نمیشه و میز رو بر می گردونه از صدای شکستن شیشه با ترس دستم رو روی سرم می ذارم و توی خودم جمع می شم. خدایا هامون دیوونه شده. حتی به تلویزیون هم رحم نمی کنه،با فریاد بلندی اونو به زمین می کوبه. 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت142 شب توی تختم که خوابیده بودم حرفای غزلو تحلیل می کردم..یعنی واقعا کارای
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 -بهنام...دیدی؟..دیدی به من گفت مامان....تو هم شنیدی؟مگه نه؟بگو خواب نبود بهنام لبخندی زد و گفت: -اره شنیدم عزیزم....خوب مامانشی دیگه..بایدم بهت بگه مامان..حالا چرا گریه می کنی همین جمله بهنام کافی بود تا گریم شدید تر بشه -از خوشحالیه بهنام...نمی دونی دنیا رو این لحظه به من دادن بهنام جلو اومد و بهروزو از بغلم گرفت و سیبی رو داد دستش... من همچنان گریه می کردم که احساس کردم بهنام داره منو می کشه توی بغلش..چیزی نگفتم و سرم رو روی سینش گذاشتم یه دل سیر گریه کردم..کمی که اروم شدم داشتم از بغلش می اومدم بیرون که بازوهامو گرفت.. خیره به صورتم یکی از دستاشو بالا اورد و اشک هام رو پاک کرد جشماش پر حرف بودن..اروم اروم صورتش رو جلو اورد و لب های سردش رو روی پیشونیم گذاشت و برای جند ثانیه پیشونیم رو بوسید..: -دیگه گریه نکن مامان کوچولو باشه لبخندی زدم و از ش فاصله گرفتم نه این امکان نداره..این کار بهنام نمی تونه از روی علاقه باشه...ما فقط مثل دوتا دوست بودیم و هستیم...ولی....نمی خواستم این موضوعو بپذیرم..یعنی ممکن بود؟اگه واقعا بهم علاقه مند شده باشه چی؟..نه نباید این اتفاق بیفته......با بال هایی که سرم اورده این اصلا امکان نداره....همونجور که من مثل دوست می بینمش و باهاش راحتم اونم حتما همینطوره...اره..این غزله که فکرش همیشه به همین سمتاس.....ولش کن.... تصمیم گرفتم دیگه به این موضوع فکر نکنم. عروسی رو توی خونه اقای پرتو برگزار می کردن...خونه بزرگ و جادار بود و چون هر دو شون فامیل بودن عروسی خیلی شلوغ نمی شد....سالن پایین رو روز قبل از عروسی با کمک بچه هاتزیین کردیم...بعد از مدت ها احسانو دوباره دیدم....توی این مدت بنا به خواست خودم کسی از رفتنم با بهنام خبری نداشت و الان هم همه فکر می کردن به خاطر عروسی غزله که برگشتم...وقتی که اومدن نگاه مشتاقشو دیدم که با یه لبخند گل و گشاد از دیدن من چه ذوقی کرد....یک به یک باهاشون سالم و احوالپرسی می کردم..ایدا گفت: -برو بی معرفت و رو شو ازم برگردوند...با لبخند دستم رو دور بازوش انداختم و گفتم: 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت142 ارشام :باشه پاشو برو تو اتاق منم برات قرص بیارم ــ اروم پاشدم و رفتم ت
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 اول شما برو لباساتو عوض کن و دستات و بشور بعد بیا ارشام :چششمم با تعجب نگاهش کردم از ارشام بعید بود اینجوری حرف بزنه نکنه سرش خورده به جایی بیخیال نگاه متعجب من رفت سمت اتاقش بعد از ده مین بایه شلوار کردی گل گلی و یه تیشرت گشاد اومد تو پذیرایی شوخی کردم یه شلوار ورزشی مشکی ساده پوشیده بود با تیشرت جذب بیشعوور حتی با لباس خونگی هم جذاب تو دل برو بود خاک تو سرت عسل از دست رفتی گمشو برو غذارو دار از فر زیاد حرف نزن با به یاد اوردن غذام بلند داد زدم ــ خاک برسرم عذام االن میسوزه من دویدم که ارشام پشت سرم دوید تو اشپز خونه ارشام : بدو نجات بده ــ چیو ؟؟ ارشام :غذارو من میگم خوشگلی درد سر داره دختر مردم دوساعته زل زده به من، منو خورده تموم کرده بعد داد میزنه میگم غذام. همینطورکه داشتم پیتزامو در میاوردم از فر گفتم :نخیر کی گفته تو خوشگلی اتفاقا انقد زشتی که داشتم بهت نگاه میکردم عسل انقد زشتی که داشتم بهت نگاه میکردم و با خدا راز و نیاز میکردم یکم از خوشگلی من میداد به تو ارشام:اوهوووو وایسا باهم بریم.خانم من جا موندم ــ تو کال عقب افتاده ای همیشه جا میمونی ارشام :عه اینجوریاس پس بهت ثابت میکنم عقب افتاده کیه ــ بــــــله اینجوریاس خب ثابت کن کیه که بترسه ارشام :نمی ترسی دیگه اره با گفتن این حرف دوید دنبالم از اشپزخونه دویدم بیرون ودور تا دور مبل دویدم ارشام :عسل دعا کن نگیرمت صدای خنده هامون تو خونه پیچیده بود وای دیگه خسته شده بودم و اروم تر دویدم که ارشام از پشت کمرمو گرفت ارشام :دیدی عسل خانوم اخر گرفتمت راستی تو قلقلکی بودی انوشا بهم گفت هروقت اذیتم کردی قلقلکت بدم ــ وااای ارشام نــــــکــــن الهی خیر نبینی انوشا چه حرفی بود زدی سعی میکردم فرار کنم ولی نمیشد سعی کردم از اون نگاهام که به سیاوش میکردم خرم میشد بهش بکنم بهش خیره شدم و گفتم ــ ارشـــــــااام دست از قلقلک دادنم برداشت وهمینطوری داشت نگام میکرد عسل 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت142 سوار ماشین شد بی توجه به من!.....اون عاشق یکی دیگه بود،نمی شد انکار کرد
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 جهنم دوم؟ارمیا جهنم ندیده بود که به این خو نه می گفت جهنم!من د یده بودم؟من نه ولی رویای قدیمی دیده بود. بلند شدم و گفتم:حیف من که گفتم امروز رو خوب شروع کنیم ولی تو نخواستی! به هر حال صبحانه آ ماده اس!دو ما من کلا اینطور لباس می پوشم.واسه تو استثانیی قائل نشدم! رفتم بیرون.می خواستم معمولی رفتارکنم.نه ادای آدمای خیلی مغرور رو درارم نه خیلی لوس باشم،عادی عادی! نشستم و صبحانه رو مفصل خوردم.صدای دوش اب میومد.چندی بعد ارمیا با لباسهای راحتی و موهای خیس توی هال حاضر شد .به خودم قول داده بودم ز یاد وا ندم.زل بزنم توی چشماشو وا بدم.تکون نخوردم.به خوردن ادامه دادم ولی زیر چشمی می پائیدم.اول چای ریخت و بعد هم نشست و با شکر خورد.بلند شد م و ظرف خودم رو شستم و رفتم تو هال. روی مبلها نشستم و تی وی رو روشن کردم. فقط سریال های کره ای رو میدیدم.یا کره ای یا تر سناک های آمریکایی...نه که بگم نمی ترسیدم اتفاقا گاهی تا صبح هم خوابم نمی گرفت ولی خوب میدیدم.زیاد ترسو نبودم.یه سینمایی پیدا کردم. سینمایی کره ای...تا حدودای ساعت یازده با اون سرگرم شدم و اصلا حوا سم به ارمیا نبود.فقط یه لحظه که داشت رد می شد تا چشمم به فیلم افتاد یه پوزخند زد و رفت.من هم بلند شدم و به فکر یه ناهار خوب افتادم.من زرشگ پلو با مرغ خیلی دوست داشتم.دست به کار شدم.اول برنج رو دم کردم و بعد هم مرغ رو پختم و سس رو آماده کردم.یه شیشه پیدا کردم پر زعفرون!اوووو باکلاس!..منم کلی تو سس زعفرن ریختم و بعد هم زیر غذا رو کم کردم تا آروم بپزه.مشغول در ست کردن سالاد شیرازی شدم.عا شق سالاد بودم. کلا امروز،روز خودم بود.سفره رو چیدم.تمام هنور سفره آرایی ام رو مصرز کردم.خدایی خیلی خو شگل شده بود. صداش زدم.اومد و نشست.موندم تا بکشه و بعدش هم برای خودم کشیدم.پوووف خوبه دعوا راه ننداخت.خیلی سرد و خشک!..قاشق رو برداشتم و یه لقمه گذاشتم تودهنم.اوووم...خوشمزه بود!منم کدبانویی بودم و نمی دونستم!سکوت و فقط صدای قاشق و چنگال میو مد.تق تق و تق!..نگاهش کردم.داشت می خورد بدون توجه به من...با اخم کلا با اخم تمام کارهاش رو پیش می برد.چشمهاش خیلی سیاه بود.خیلی دوست داشتم ببینم برق نفرت چی شده!رام شده؟بعید می دونم!..غذا رو خورد.بدون اینکه چیزی بگه رفت.تشکر هم که کشک !! لعنتی... صبر راه حل من وا سه پیروزی بود. روی تختم دراز کشیدم.وای که چقدر حوصله ام سر میره!..رفتم بیرون تا ببینم ارم یا داره چیکار میکنه که دیدم روی کاناپه خواب برده.ساعت دو بود.تلویزیون رو خامووش کردم.دیوونه مستند می دید.یه ملافه ی نازک روو انداختم.چی میشد این آدم با من راه بیاد؟..یه چیزی مثل خوره داشت مغزم رو می خورد.داشتم می مردم. 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت142 چشم هایش را به سختی باز کرد گویی گیج و منگ بود، نگاهش را در اتاق چرخاند
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 فریماه آرام تشکر کرد و از نیما خواست که همان جا ماشین را متوقف کند قبل از پیاده شدن رو به شهاب گفت: -بال دور باشه آقا شهاب خداحافظ زیر لبی گفت و پیاده شد مات و مبهوت به جای خالی اش خیره شدم؛ رفتارش فرسنگ ها با قبل تفاوت داشت! نیما با سرعت وارد کوچه شد و ماشین را گوشه ی حیاط پارک کرد به کمک نیما شهاب را به اتاقش بردیم و روی تخت جای دادیم، در حالی که رو تختی را مرتب می کردم گفتم: -اگه چیزی می خوای بگو بیارم به پشتی تخت تکیه داد -چیزی نمی خوام چشم هایش را روی هم گذاشت که بعد از مکث کوتاهی از اتاق بیرون و به آمدم؛ بعد از تعویض لباسم با شلوارک سفید و تی شرت خوش دوخت همرنگش به آشپزخانه رفتم و بعد از برداشتن لیوانی آب پرتقال بازهم به اتاق شهاب برگشتم از نیما خبری نبود احیاناً برای خرید داروهای شهاب بیرون رفته بود با شنیدن صدای در چشم باز کرد و کمی خود را باال کشید لیوان را سمت اش گرفتم که دستش را به سمتم دراز کرد و برخورد دستم با دست گرمش وجودم را پر از حس ناب کرد سریع دستم را عقب کشیدم و سر به زیر انداختم لیوان را به سمت لبش برد و یک نفس سر کشید؛ تشکری کرد و ادامه داد -ببینمت سر بلند کردم و به چشم هایش خیره شدم که ادامه داد -دیگه حق نداری تنها جایی بری فهمیدی؟ از تحکم صدایش لرز خفیفی به تنم افتاد و چند بار پشت سر هم سر تکان دادم، لبخندی محو روی لبش نقش بست نزدیکی بیش از حدم به تخت کارش را برای گرفتن دست هایم راحت کرد و دست چپم را در دست گرفت و با صدای دورگه و آرامی گفت... -نمی خوام کسی اذیتت کنه با شنیدن حرفش دلم ماالمال لذت شد؛ دستم را کمی به سمت خودش کشید و ادامه داد -میشه کنارم بشینی؟ سر به زیر لبه ی تخت نشستم که چشم هایش را روی هم گذاشت از حاالتش سر در نمی آوردم؛ دقایقی گذشت که صدای نفس های منظمی که می کشید نشان می داد خوابش برده، هوا رو به تاریکی می رفت که بی سروصدا از اتاق بیرون رفتم. تصمیم داشتم برایش سوپ بپزم به سمت آشپزخانه رفتم و مواد الزم را از یخچال بیرون آوردم و همراه چاقو و ظرف روی میز گذاشتم، صندلی را عقب کشیدم و با وسواس مشغول خُرد کردن هویج ها شدم که با صدا زدن اسمم توسط نیما سر بلند کردم به سمتم آمد و گفت: -آجی نیال خیره به چشمانش که شیطنت در آنها موج می زد شدم و جواب دادم - باز چی می خوای نیما؟ به کارم ادامه دادم که کنارم نشست و گفت: -خب چیزه -هوم؟ -این دختره مکثی کرد که منتظر نگاهش کردم و گفتم: -کدوم دختره؟ -همین رفیقت فری 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃