💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت143 از اتاق بیرون میره،با قدم های آهسته دنبالش می رم.حتی بر نمی گرده تا ببینه کم
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت144
با نفس نفس می ایسته،خدایا من با این صحنه ها غریبه م.من بیشترین خشونتی که دیدم دعواهای جزئی و داد و بیداد با مامانم بوده نه فریاد های یه مرد.
سرش رو به سمت من می چرخونه و من از ترس تیر نگاهش قدمی به عقب بر می دارم.به سمتم یورش میاره و بی امان دستش رو دور گردنم می ندازه و من و محکم به دیوار می کوبه!دلم به حال فرمون ماشینش سوخت،حالا گردن خودم زیر انگشت های قدرتمند این مرد در حال خورد شدن و بود و خون جلوی چشم هاش نمی ذاشت حال خرابم رو ببینه.
با فکی قفل شده غرش می کنه:
_بگو ببینم اون حرومزاده ی توی شکمت مال کیه؟
نمی دونم چه طور از منی که رو به موت بودم انتظار جواب داشت. فشار دستش رو بیشتر می کنه و با خشم بیشتری ادامه میده:
_بنال تا همین جا چالت نکردم.
می خوام حرف بزنم اما چیزی جز خس خس از راه گلوم بیرون نمیاد.گردنم رو رها می کنه.روی زانو خم میشم و به سرفه میوفتم.برای ذره ای هوا تقلا می کنم که ازم دریغ می کنه،موهام رو به چنگ می گیره و وادارم می کنه سر بلند کنم و به چشم هاش نگاه کنم،چشم هایی که دیگه سیاه نبود،براق نبود،آرامش نداشت.
توی چشماش فقط و فقط خشم زبونه می کشید.
_چند وقته حامله ای؟هوم؟کی تونستی کلید و برداری بری گه خوری اضافه کنی؟نکنه میاوردیش این جا آره؟
لحظه ای سکوت می کنه،با اخم به منی که هنوز نفسم راست نشده نگاه می کنه و در نهایت به جای موهام مچم رو اسیر می کنه و دنبال خودش می کشونه.بالاخره زبونم وا میشه و صدام با هق هق به گوش می رسه:
_هامون التماست می کنم نکن!
حتی صدام رو نمی شنوه،در اتاق خودش رو باز می کنه و پرتم می کنه داخل.
اشاره ای به تخت می کنه و باز داد می کشه:
_نکنه رو تخت من کثافت کاری می کردین؟آره؟؟این جا؟؟؟
روی زمین زانو می زنم و با گریه میگم:
_هامون به خدا اشتباه می کنی.
باز هم بی اعتنا به صدای ضعیفم به سمت تخت میره،ملافه و رو تختی رو با فریاد می کشه و عربده می زنه:
_رو همین تخت حامله ت کرد آره؟؟؟؟
نفسم بالا نمیاد،خدایا بسه،کافیه!بالش رو محکم به دیوار می کوبه:
_رو این تخت،تو خونه ی من…
سکوت می کنه،فقط صدای نفس های بلندشه که سکوت اتاق رو می شکنه.درمونده روی تخت می شینه و این بار می ناله:
_خدا لعنتت کنه آرامش!
گریه م شدید تر میشه،دستم رو جلوی دهنم می گیرم تا صدام اعصابش رو بیشتر بهم نریزه.اون با نفرت بیشتری ادامه میده:
_آخه تو چه آدم پستی هستی!
با هق هق اسمش رو صدا می زنم،بدون این که سرش رو بلند کنه میگه:
_صدات و نشنوم ،لعنت به اون روزی که کمک تو کردم،لعنت به اون ساعت هایی که به تو محبت کردیم.لعنت به تو و اون حروم زاده ی شکمت…
سرش رو بیشتر فشار میده:
_به حال خودت نمی ذارمت،هم تو رو می کشم هم اون سگ پدری که اون حروم زاده رو توی شکم تو کاشت،قسم می خورم می کشمتون.
دوباره اسمش رو صدا می زنم که این بار سکوت می کنه،لعنت به این بغضی که نمی ذاره حرف بزنم.نفسی می کشم و با پشت دست اشک هام و پاک می کنم.
حالا که کار به این جا رسیده بود،باید می گفتم.آهسته و آروم زمزمه می کنم:
_هامون…
خدایا بهم قدرت بده،قدرت،قدرت،قدرت…
لبم رو به دندون می کشم و آهسته تر زمزمه می کنم:
_من از هاکان حامله م .
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت143 -بهنام...دیدی؟..دیدی به من گفت مامان....تو هم شنیدی؟مگه نه؟بگو خواب نبود
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت144
-باور کن رفتنم یه دفعه ای شد...وگرنه حتما زنگ می زدم و باهاتون خداحافظی می کردم
تکون نخورد...بوسیدمش و گفتم:
-قهر نباش..افرین
و کمی قلقلکش دادم..با این که می خواست نخنده ولی نتونست و خندید...گفتم:
-خندیدی...خندیدی..اشتی شدیم
نگاهی بهم کرد و با لبخند توی بغل هم فرو رفتیم....نوبت احسان بود...نگاه مشتاقشو بهم دوخته بودوقتی به هم
نزدیک شدیم گفت:
-سلام ساقی خانم..مشتاق دیدار...خوب هستین؟
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
-سالم از ماست احسان خان......ممنون....شما خوب هستین؟
لبخندی زد و گفت:
-الان خیلی خوبم..فکرشم نمی کردم دوباره ببینمتون
نگاهی بهش کردم و گفتم:
-چرا؟مگه میشد عروسی غزل نباشم؟
خندید ..از ته دل و گفت:
-اینبار دیگه نباید غیبتون بزنه..یعنی نمی ذارم که این اتفاق بیفته
گیج نگاهش کردم که صدای گرفته بهنامو از کنارم شنیدم
-به به..احسان خان....خوش اومدی
احسان معلوم بود که از دیدن بهنام حالش گرفته شد..ولی لبخندی زورکی زد و گفت:
-سلام...رسیدن بخیر بهنام....ببخش که تا حالا نتونستم بیام دیدنت.
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت143 اول شما برو لباساتو عوض کن و دستات و بشور بعد بیا ارشام :چششمم با تعج
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت144
کاش همیشه همینطوری خوب و دوست داشتنی باشه
توی همین فکرا بودم که حس کردم یه بوی میاد
عسل :جییییییغ
ارشام :چیـــشد
ــ وایــــــی ارشام غذام سوخت باید گشنه پلو میل کنیم
ارشام :فدای سرم تقصیر خودته بانووو
بلند شد رفت سمت اشپز خونه گفت :
هرچند یه چیز خوشمزه تر گیرم اومد
گیج حرفش بودم ؟؟؟
ــ هــــااا؟؟
اروم دستشو کشید رو لبش و خندید
ــ ارشااااااام
دویدم سمتش رفتم روی کولش و موهاشو میکشیدم
ــ اااااا عســـــل موهاااام بیا پایین ببینم
چند دقیقه بعد از کولش اومدم پایین رفتیم تو اشپزخونه و پیتزارو انداختیم تو سطل اشغال
ــ حالا چیکار کنیم ؟؟
ارشام به ساعت مچیش نگاه کردو گفت :ساعت ۲۲:۰۰
پاشو اماده شو بریم بیرون بخوریم.
ــ یه چیزی درس میکنم میخوریم
ارشام :نمیخواد ایندفعه اشپزخونه رو اتیش میزنی
ــ خیلی بدی حالا یبار سوخت واونم حواسم نبود وگرنه اون عمم بود اون قرمه سبزی و درس کرد
و شب شما میل کردید
دیگه که درس نکردم مجبور شدی بری بیرون بخوری میفهمی
از کنارش رد شدم
که دستمو گرفت
ارشام :عسل ...
دستشو برد سمت سرش با حالتی باحال سرشو خاروندو گفت :
معذرت میــخوام بانووو
الانم اماده شو بریم بیرون
عسل :
ارشام:معذرت میــخوام بانوو الانم اماده شو بریم بیرون
ــ نه از بیرون بگیریم
ارشام:باشه
ارشام زنگ زد سفارش دوتا پیتزا با مخلفات دادو چند مین بعد اوردن ارشام رفت گرفت وحساب
کرد اومد
ــ حالا بیا شاممونو بخوریم
ارشام :بله بفرمایید
خندیدم و نشستم پشت میز بعد از اینکه پیتزارو خوردیم میزو باهم جمع کردیم ظرفارم گذاشتم
تو ماشین و رفتم بیرون
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت143 جهنم دوم؟ارمیا جهنم ندیده بود که به این خو نه می گفت جهنم!من د یده بودم
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت144
..اگه بیدار شد چی؟ می خوا ستم با غرور پیش برم نه که ساده باشم.سرم رو
عقب کشیدم.کنترل کولر گازی رو بردا شتم و درجه رو کم تر کردم. گو شی رو
روشن کردم تا حداقل دو تا رمان بخونم،روحم شاد شه!..خوب این از
رمان...همشمون هم که با هم همخونه می شدن و بعد هم عاشق...می شد
داستان منم اینجور شه؟چرا نشه؟..اخلاق های هیچ کدوم از پسرا به ارمیا
نمیومد.اونا حداقل یه کم مهربون بودن ولی ارمیا به خون من تشنه بود و چیزی
به نام مهربونی تو وجودش نبود.اینجا دختره کل کل می کرد پسره عاشقش می
شد،من میگم بالا چشمت ابروئه اخم میرغضبی تحویلم میده!..انقدر مغروره
که براش کسرشان داره باهام حرف بزنه!..ولی مردها رام میشن،هم شون! ارمیا
هم مستثنا نیست!..ساعت شب بود.رمانه رو به اتمام بود.هشتاد صفحه
بود.تموم کردم.خیلی لوس بود ولی تهش بهم رسیدن.ارمیا بیدار شد.منم
رفتم تو آشپزخونه و یه
عصرونه در ست کردم. شربت آلبالو !..رفتم نشستم رو مبل و
سینی رو روی میز عسلی گذاشتم.ملافه رو کنار زد.نگاهش کردم و گفتم:بخور
می چسبه!
بدون این که نگاهم ک نه بلند شد و ر فت تو آشپزخو نه و یه لیوان آب
خورد.عجبا...می گم مغروره در حد مرا! منم برای اینکه ضایع نشم هر دو
لیوان رو خوردم.حرصی که می شدم می خوردم.دیگه نباید باهاش حرف
بزنم!..شام هم فقط برای خودم درست کردم.یعنی مخ آدم می پوکه تو این
خونه از بس سکوته!یه زمانی عاشق سکوت بودم برای برنامه ریزی و مرور
اهدافم ولی حالا نوچ!! از سکوت توی این خونه بدم میومد.خوبه یه روزه
اومدم اینجا همچین می کنما...نه اینجور نمی شه باید یه کاری کنم...
***
پووووف....دم درسر خوردم از خستگی...انقده خسته بودم که اگه دو دقیقه
می موندم همونجوری خوابم می برد.ولی نگاهم که به ساعت افتاد آه از نهارم
بلند شد.ارمیا یه ساعت دیگه می اومد و من هنوز هیچی درست نکرده بودم.با
اکراه بلند شدم و لباسام رو عوض کردم و یه ماکارانی فوق العاده در ست کردم
که کف خودم برید.بعدشم رفتم حمام.موهامو تکون دادم و یه حوله بستم تو
سرم.وا سه تنوع شکلاتی شون کردم.البته دو ماهی هست همین رنگه... سرم
شلوغه وگرنه می رفتم زیتونی می کردم. صدای در اومد.تو آ شپخونه
بودم. برگشتم سمتش و بهش سلام کردم و اونم جواب داد.میز رو چیدم.نوشابه
که تو خونه ممنوعه...راستی،آجیل و لواشک و پفک و اینا هم ممنوعه...آخه
واسه دندون بده! نمی دونم اومدم خونه ی بخت یا مرکز بهداشتی!.یعنی دلم
واسه یه لیوان نوشابه یا دلستر پوکیده!..دو ماهی گذشته بود از کنار هم
بودنمون.سلام و،علیک خدا حافظ،من رفتم،من قرمه سبزی دوست
ندارم....تمام حرفهایی که این مدت با من زده!. اون مورد آخر رو که نابود شد
تا به زبون بیاره..حتی وقتی بهش گفتم دارم میرم سرکار،هیچی نگفت و فقط
تلویزیون رو خامووش کرد.همین!.اصلا خیلی روم غیرت داره و براش
مهمم!.اون سری که می خوا ستم برم بیرون،شالم رو انقدر عقب کشیدم که با
یه پوف از سرم می افتاد.یه کلمه نگفت بکش جلو اونو...اصلا غیرت صفر
درصد!.یه سری با مخ افتادم زمین و شیشه رفت تو پام،بالا سرم بودا ولی
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت143 فریماه آرام تشکر کرد و از نیما خواست که همان جا ماشین را متوقف کند قبل از
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت144
-خب چی شده؟
کلافه دستی روی ته ریش کوتاهش کشید و جواب داد
-چجور دختریه؟ می شناسیش؟
اولین بار بود نیما را با این حال می دیدم؛ پس شوخی را کنار گذاشتم و جواب دادم
-دختره خوبیه، مثل خودت شیطونه
بی حرف سری تکان داد و به نقطه ای نامعلوم خیره شد ادامه دادم
-چیزی شده؟
از جایش بلند شد و بعد از گفتن》نه《زیرلبی از آشپزخانه بیرون رفت شانه ای باال انداختم و به کارم ادامه دادم
*
نیم ساعت بعد با سینی حاوی ظرف سوپ و لیوان آب از اشپزخانه بیرون آمدم، تمام تالشم را کرده بودم تا بهترین
سوپ را برایش بپزم چند ضربه به در نواختم و وارد شدم اتاق غرق در تاریکی بود چراغ را زدم که صورت خواب آلود
شهاب را دیدم و لبخندی ملیح به رویش زدم
-برات سوپ پختم
کمی خودش را بالا کشید و به پشتی تخت تکیه داد
-بوی خوبش باعث شد از خواب بیدار بشم من رو یاد ایران انداختی!
از حرفش گویی قند در دلم آب شد، بی حرف به سمت اش رفتم و سینی را روی عسلی کنارش گذاشتم قصد
داشتم از اتاق بیرون بروم اما شهاب سریع گفت:
-میشه نری؟
ابرویی بالا انداختم، خودش هم از حرفش متعجب شد رفتار اخیرش حتی برای خودش هم تعجب آور بود قدمی که
برداشته بودم را برگشتم و روی مبل کنار تختش نشستم قاشقی از سوپ را به دهان گذاشت و به سختی فرو داد درد
پهلویش اذیتش می کرد؛ بعد از خوردن غذایش از اتاق بیرون آمدم و یکی از مسکن هایی که نیما خریده بود را به
همراه لیوانی شیر برداشتم و به اتاق برگشتم، قرص را به سمتش گرفتم که بی حرف خورد و گفت:
-چرا انقد برات مهم شدم؟
دلم می خواست بگویم تو حتی از کودکی مهم ترین فرد زندگی ام بودی اما نفسی عمیق کشیدم و جواب دادم
-چون تو به خاطر من چاقو خوردی!
گویی توقع جوابی دیگر داشت که حالت صورتش عوض شد و دیگر چیزی نگفت روی مبل کناری اش نشستم دلم
نمی خواست تنهایش بگذارم پیامکی به گوشی اش آمد که بعد از خواندنش اخمی روی صورتش نقش بست و گوشی
را کنار گذاشت، چندی بعد مسکن اثر کرد و خوابید
در سکوت دل انگیز شب به صورتش که حالا در خواب معصوم شده بود خیره شدم و نفهمیدم چطور خوابم برد
*
با صدای ناهنجار باز شدن ناگهانی درب اتاق از خواب پریدم و شُکه نگاهی به شهاب انداختم که او هم گویی تازه از
خواب بیدار شده بود؛ به درب اتاق نگاه کردم که چهره ی نفرت انگیز رزا پیش چشمم نقش بست از جایم بلند شدم
اما بر اثر سرمای شب گذشته دردی شدیدی در عضلات بدنم حس کردم رزا با قدم های بلند به سمتم آمد و با صدای
بلندی داد زد
-تو...
-تو باعث شدی شهاب به این حال بیوفته
فارسی را با لهجه ای غلیظ حرف می زد و همزمان به شهاب که در تخت نیم خیز شده بود اشاره کرد چندی در
سکوت گذشت و رزا دست به سینه و با نگاهی مملو از نفرت نگاهم می کرد که بالاخره به خودم آمدم و اخمی روی
صورتم جای خوش کرد
چیزی نگفتم اما شهاب آب دهانش را با درد فرو داد و با صدایی خشمگین رو به رزا گفت:
-مگه نگفتم دیگه نمی خوام ببینمت؟!
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃