💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت144 با نفس نفس می ایسته،خدایا من با این صحنه ها غریبه م.من بیشترین خشونتی که دید
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت145
ضعیف گفتم اما می شنوه و سرش با شدت بلند می شه،با فکی قفل شده نگاهم می کنم،سرم رو پایین می ندازم تا چشم هاش و نبینم.خیره به زمین صدای تحلیل رفته م رو به گوشش کی رسونم:
_کلید رو مارال برام ساخت،یک شب… یک شب از جیب کتت برداشتم و…
وسط حرفم می پره:
_منظورت چیه که از هاکان حامله ای؟
اشکی که جاری می شه رو پس می زنم :
_من کسی و نیاوردم این جا،این بچه…بچه ی توی شکمم مال هاکانه.
سکوت می کنه،خدایا باور کنه،بفهمه،درک کنه که دروغ نمی گم.اگه الان باز با داد و فریاد بگه دارم به برادرش تهمت می زنم دیگه دووم نمیارم.صورتش رو نمی بینم اما بعد از یه سکوت طولانی صدای خش دارش رو می شنوم:
_پس رابطه داشتین..
لبخند تلخی کنج لب هام جا خوش می کنه،باید خوشحال می بودم که باور کرد یا ناراحت؟خدایا هامون حتی احتمال چیزی که قرار بود بشنوه رو نمی داد.
به خودم جرئت می دم تا سر بلند کنم،سرش پایین افتاده،شونه هاش خم شده،حس می کنم نفس هاش آروم شده،اون قدر آروم که حس نمیشه.خدایا چی به سرمون اومده بود؟
_از کجا بدونم راست میگی؟
حتی جمله ش هم مثل همیشه محکم بیان نشده بود انگار خودش هم باور کرده بود و فقط می خواست به آخرین ریسمون شانسش چنگ بندازه.
باید مطمئنش می کردم،سخت بود اما تنها فرصتم بود:
_نمی دونم برای ثابت کردن این که بچه ی تو شکمم مال هاکانه چند راه هست اما من حاضرم همه ی راه رو برم.هامون…قسم می خورم من کسی و توی این خونه نیاوردم،من اون آدم پستی که تو فکر می کنی نیستم.
بالاخره سرش رو بلند می کنه،با دیدن چشم هاش دلم می خواد لال بشم و حرف نزنم تا نشنوه و عذاب نکشه.
اما انگار این بار همه چیز دست به دست هم داده تا حقیقت برملا بشه.سیبک گلوش بالا و پایین میره و خش دار زمزمه می کنه:
_پس زن من قبلا با برادرم رابطه داشته.
لبخند تلخی می زنه:
_جالبه… زنم حامله ست اما من عمو میشم به جای بابا.
سرش رو بین دستاش می گیره و فشار میده،معلومه برای مهار کردن اشکش،فریادش داره خودش رو زجر کش می کنه.گرفته میگه:
_چرا آرامش؟چطور راضی شدی باهاش بخوابی؟
با یاد اون شب دوباره لرز به تنم میوفته،دلم نمی خواست از اون شب بگم اما انگار مجبور بودم.
این بار مانع اشکام نمی شم و با حال بارونی می نالم:
_من راضی نشدم هامون،به خدا قسم من نخواستم.
مکث می کنم،سرش رو بلند کرده و به من خیره شده،سرم رو پایین می ندازم تا خیرگی نگاهش کمتر پدر حالم رو در بیاره.با اشک و درد از یادآوری اون شب زمزمه می کنم:
_هاکان به من تجاوز کرد.
سرم رو که بلند می کنم می بینم با همون حال نگاهم می کنه،کم کم لبخندی روی لبش میاد و شروع می کنه به قهقهه زدن.قهقهه ای از روی عصبانیت.سرش رو به عقب پرت کرده و بی مهابا می خنده.
کمی که به چهره ش خیره می مونم متوجه ی اشکی که هنگام خندیدن از چشمش جاری شده می شم.با همون خنده میگه:
_عوضی…
خنده ش بند میاد،بلند میشه و شیشه ی عطرش رو با تمام قدرت به آینه می کوبه و عربده می کشه:
_عوضــــــی…
از صدای مهیب شکستن آینه جیغی می کشم،به سمتم بر می گرده و این بار فریاد عصبانیش رو مثل پتک روی سر من می کوبه:
_مثل ســــگ دروغ می گی،مثل ســگ.
حالم خرابه از این همه کشمکش،من زن حامله ای که به خاطر تصادف الان باید توی بستر خوابیده باشم اما دارم جون می کنم تا خودم رو به شوهرم ثابت کنم،حالم خرابه اما الان اگه می باختم یعنی همیشه باخته بودم.دستم رو بند زمین می کنم و بلند می شم،روبه روی هامون قرار می گیرم.با دل و جرئت شده بودم که خیره بودم به یه جفت چشم با رگه های قرمز عصبانیت .خیره به چهره ای کبود شده که توی عصبانیت هم ملاحظه می کرد تا زیر بار کتکم نگیره ،مبادا به بچم آسیب برسه.
لعنت به این اشک های مزاحم که حرف زدن رو سخت کردن.خیره توی چشم هاش این بار من شروع می کنم:
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت144 -باور کن رفتنم یه دفعه ای شد...وگرنه حتما زنگ می زدم و باهاتون خداحافظی می
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت145
هر دو با هم دست دادن.. از نگاههای بدی که به هم می کردن کامال واضح بود که چشم دیدن همو ندارن...بهنام رو
به من گفت:
-ساقی....بچه ها کارت دارن....
نگاهش کردم و گفتم:
-کجان؟
لبخندی از سر مهر یا برای حال گیری بهنام بهم زد و گفت:
-توی اتاق غزل جمع شدن....
نگاهی به احسان کردم و گفتم:
-با اجازتون احسان خان برم پیش بقیه
و طبق عادت همیشگی لبخندی به بهنام زدم و گفتم:
-فعال
و به سمت اتاق غزل رفتم....دخترا داشتن سر به سر غزل می ذاشتن..با ورود من به اتاق ایدا گفت:
-ساقی کجایی سه ساعته..می دونستی اینجا چه خبره جیم شدی؟
لبخندی زدم و نگاهی به اطرافشون انداختم..پراز بادکنک بود...ایدا گفت:
-اره خنده هم داره...انقدر فوت کردم که چشام داره چپ میشه..گوشامم که کیپ شده....بدو بدو شروع کن باد
کردن اینا که فردا شب فقط من و عروس و ایناز چش چپ و کر نباشی که اصال چشم بر نمی داره..بدو زود
بازم خندیدم و کنارشون نشستم..گفتم:
-چه همه بادکنک..چه خبره؟اینا رو اگه همشو باد کنیم که خودش یه سالن بزرگ جا می گیره
ایناز گفت:
-نه بابا...می خوایم ببنیدمشون به هم و جلوی در ورودی بذاریم..دور ستونا هم می پیچیم...تصورشو که کردم دیدم
قشنگ میشه..دو رنگ بیشتر نبودن..سفیدو بنفش....شروع کردم به باد کردن...واقعا سخت بود....هر از گاهی هم
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت144 کاش همیشه همینطوری خوب و دوست داشتنی باشه توی همین فکرا بودم که حس کرد
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت145
ـارشام من خوابم میاد میرم بخوابم توهم ظرفارو از ماشین درار بزار سرجاش فهمیدی
همون موقه خمیازه هم کشیدم ارشام خندیدو گفت
ــ اره برو
ــ شب بخیر
ــ شبت خوش
رفتم تو اتاقم دراز کشیدم رو تختم داشتم به ارشام فکر میکردم امروز چقد مهربون شده بود اصلا
خیلی خوب شده بود
بعید بود ازش ولله
نمیدونم شاید سرش به اجری پاره اجری سرامیکی جای خورده ولی مهربونیم بهش میاد
منکه میگفتم این سگ اخلاق اصلا نمیتونه مهربون باشه
فکر کن الان بفهمه من دارم بهش میگم سگ اخلاق بازم میشه سگ اخلاق
ولی واقعا الان باید نظرمو عوض کنم با فکر به کارای ارشام چشمام سنگین شدو خوابم برد
صبح که بیدار شدم رفتم پایین ارشام هنوز نرفته بود یه میزصبحونه
عاااالی چیدم
واایــــــی دلم میخواد الان بشینم میزو درو کنم ولی حیف که باید صبر کنم تا ارشام بیدارشه ببینه
چه دختریو تور کرد مال خودش
اصلا نتونستم تحمل کنم اومدم بشینم ارشام اومد
ـــ سلام صبح بخیـــر
ــسلام صبــــح توهم بخیر خاانومم
نشستم همین که اومدم لقمه اول رو بذارم تو دهنم
عسل :
نشستم همین که اومدم لقمه اول رو بذارم تو دهنم
صدای تلفن اومد پاشدم رفتم جواب دادم
ــ بله
صدای یه پیرزن اومد:سلام ننه منزل عسل خانوم
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت144 ..اگه بیدار شد چی؟ می خوا ستم با غرور پیش برم نه که ساده باشم.سرم رو ع
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت145
گرسنگی نمیرم و بعد هم میز رو جمع کردم.اوووه به شدت دلم می خواد
لباس بخرم! با خستگی و بی حالی روی تختم خزیدم.از خستگی جنازه
بودم،از بس زحمت می کشیدم.یه زن فداکاری بودم واسه خودم!..قرار شد
فردا الهام و رو ناک بیان تا بریم بیرون و من لباس بیرم.الان تقریبا و قت
مسافرته و بیرون رفتن!..این تازه عروسا که کلی لباس دارن ولی من واسه
عروسی فقط لباس عروسی خریدم!همین.توی این خوش قول دادم چشم رو
خیلی چیزا ببندم،خیلی چیزا..
***
-من دارم میرم ارمیا...خوب؟
نگاهم کرد و گفت:خداحافظ!
اصلا نگفت کجا...بی غیرت روانی!.با اخم گفتم:غذا رو اجاقه!باید گرمش
کنی،سرد نخور!خواستی گرمش کنی،بزار تو ماکروفر البته قبلش یه ذره آب
بریز تووش...آب نریزی بد مزه می شه...با ترشی هم نخور،چون معده درد
میاره!.من رفتم.
اصلا حواسش به من نبود.درک!.من رفتم.تو این مدت فهمیده بودم آقا خیلی
به خود شون میرسن و جون دوستن! منتها من نمی فهمم این آدم جون دو ست
چرا عین آدم غذا نمی خوره غذاها رو سرد سرد می خوره!عادت خیلی بدیه
واقعا. خدایی من نمی دونم قبال کی غذا بهت میداده..مامان و باباش هم که
خارج زندگی میکنن و وا سه عرو سی اومدن و رفتن که دیگه نیان.یه خانوم پیدا
کردم تو عروسی که از قضا زن دوست ارمیا بود )روناک(! البته دوست که
نه،همکار! اون بهم گفت که نه ارمیا میره خارج نه اونا میان.البته گفت که ارمیا
چهار سالی میشمه که اومده و قبال خارج بوده.حتی دانشگاهی که ازش فارغ
التحصیل شده..حالا خوبه این روناکه رو پیدا کردم وگرنه باید کل زندگیم رو
با شد و شبه می گذروندم که اصلا این عمو کیه؟..هنوز اونقدری پول تو
دست و بالم نبود که برم ماشین بخرم!.ارمیا هم که اصلا به روی خودش نمیاره
و من بیچاره یا پیاده میرم یا با آژانس خصوصی!..الهام با همون پرادوی
مشکی اومد سراغم.با خنده گفتم:سلام دکتر!
الهام با لبخند بهم دست داد و گفت:چطوری متاهل جان؟
-متاهل جان خودتی ترشیده!..چه خبر؟
-خووووووب.ملت پسر تور می کنن ما هم نگاشون می کنیم.
ماشین رو روشن کرد.نگاهش کردم و گفتم:اوووو دلم سوختا...
الهام خوب بود.قیافتا و اخلاقا...کلی خوب بود!.یه مانتوی کوتاه سبز پو شیده
بود با شلوار مشکی و شال سبز.من هم یه تیپ آبی زده بودم.قرار این بود من و
الهام کنار پاساژ خورشید منتظر روناک بمونیم.ماشین رو پارک کرد و پیاده
شدیم. روناک رو دیدم.د ست الهام رو کشیدم و رفتم پیشش..د ست یه دختر
چهارساله رو گرفته بود.روناک با الهام دست داد.با لبخند
گفتم:الهام،روناک...روناک،الهام!
روناک گفت:خوشحالم از دیدنتون!
الهام هم با لبخند گفت:منم همینطور...لطفا راحت باشین منو الهام صدا
کنین!
-باشه الهام.تو هم منو روناک صدا کن
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت144 -خب چی شده؟ کلافه دستی روی ته ریش کوتاهش کشید و جواب داد -چجور دختریه؟
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت145
رزا به سمتش برگشت و نگاه عصبی اش رنگ مظلومیت گرفت و به سمت شهاب رفت، پیراهن دکلته ی مشکی رنگی
به تن داشت و سرشانه ی لختش را با شنل سفید رنگش پوشانده بود کنار شهاب لبه ی تخت نشست و با لحنی که
تمنا در آن موج می زد گفت:
-شهاب این دختر...
شهاب روی برگرداند و با حرص جواب داد
-دیگه حق نداری دربارش حرف بزنی!
با هیجان به بحث پیش آمده گوش می دادم که رزا نگاهی به من انداخت و از جایش بلند شد گویی صبرش لبریز
شده بود قدمی از تخت دور شد و درحالی که انگشت اشاره اش به سمت من بود گفت:
-این شیطان تو رو از من گرفت
شهاب نفس عمیقی برای کنترل کردن خشمش کشید و در آخر با صدای نسبتاً بلندی داد زد
-من عاشقشم، از زندگیم برو بیرون
مات و مبهوت به لب های شهاب خیره شده بودم، نگاهم را تا چشم هایش بالا کشیدم که در شب چشمانش حس
جدیدی را دیدم جمله اش هزار بار از ذهنم عبور کرد، رزا بی حرف با قدم های بلند از اتاق بیرون رفت و من سربه
زیر انداختم که شهاب گفت:
-میشه یه لیوان آب برام بیاری؟
از خدا خواسته خود را به آشپزخانه رساندم صورتم از هیجان سرخ شده بود که با دست هایم صورتم را پوشاندم و
برای آرام شدن تپش دیوانه وار قلبم چند نفس عمیق کشیدم
باورم نمی شد شهاب این حرف را زده باشد؛ با یادآوری اش لبخند روی لبم نقش بست و کم کم به خنده ای آرام
تبدیل شد.
کمی که آرام شدم لیوانی آب سرد سر کشیدم و لیوانی آب هم به همراه صبحانه ای مقوی برای شهاب به اتاقش
بردم؛ سعی داشت از جایش بلند شود که سینی را کنار تخت گذاشتم و به سمتش رفتم دستم را جلو بردم که
دستش را در دستم گذاشت گرمی دست های مردانه اش قلبم را لرزاند و کمک کردم به سمت سرویس اتاق برود
نگاهی به درب ورودی اتاق انداختم که سونیا را با ظاهری آراسته در چهارچوب دیدم
خندید که به سمتش رفتم و وقتی از نیامدن شهاب مطمئن شدم با شوق شروع به گفتن ماجرا کردم، دقیقاً همان
لحظه که گفتم》باورت میشه بهش گفت من عاشق نیالم《درب دستشویی باز شد و شهاب بیرون آمد از خجالت
سر به زیر انداختم به سختی روی تخت نشست و گفت:
-خیلی رویا بافی نکن
سونیا باز هم خندید و رو به شهاب گفت:
-خدا بد نده پهلوون
مکثی کرد و ادامه داد
-به قول شما ایرانی ها فردین بازی درآوردی
از حرفش هردو خندیدیم، شهاب با لبخند سری تکان داد و مشغول خوردن صبحانه اش شد و من هم همراه سونیا
اتاق را ترک کردیم
***
یک هفته از آن ماجرا می گذشت؛ حال شهاب کامالً خوب شده بود و کم و بیش به شرکت می رفت اما من در این
مدت بیخیال کالس شده بودم و فریماه هر از گاهی به دیدنم می آمد، از رفتار و حرف هایش فهمیده بودم که از نیما
خوشش می آید اما هنوز به وضوح چیزی نگفته بود.
ساعت ده صبح بود و بی حوصله روی پله های حیاط نشسته بودم، نیما در شرکت شهاب مشغول کار بود و سونیا هم
چند روزی بود که در پرورشگاه ها دنبال نشانی از خانواده اش می گشت.
کلافه از جایم بلند شدم که به خانه بروم اما هنوز چند قدمی نرفته بودم که درب حیاط باز شد و شهاب وارد شد
متعجب از دیدنش همان جا ایستادم، از آن روز رفتارش با من صمیمی تر شده بود! سر به زیر قدم بر می داشت از
این که چرا با ماشین نیامده بود ابرویی بالا انداختم خیره اش بودم که نزدیک پله ها سر بلند کرد و مرا دید، با دیدنم
پوف کلافه ای کشید اما گویی غمی در چشمانش خانه کرده بود
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃