💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت151 سری تکون می دم و بعد از تشکر همراه مارال به سمت آسانسور می ریم،دکمه رو می ز
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت152
افتخار می کنم وقتی اون لباس سفید این طوری روی تنش جا خوش کرده،دلم می خواد به کل دنیا جار بزنم این آدم شوهر منه.
می خوام برم داخل اما صدای دختر بچه رو که می شنوم دلم نمیاد خلوت شون رو به هم بزنم و از همون جا نظاره گرشون می شم:
_عمو هامون خوب می شم مگه نه ؟
می بینم هامون چطور دست روی موهای سیاه پرکلاغی دختر می کشه و با چه لحنی مطمئنش می کنه:
_معلومه که خوب می شی،ما قول دادیم به هم یادت که نرفته؟
دختر سری به طرفین تکون می ده و با همون لحن بچه گانه و چشم های درشت سیاه رنگش حسابی دلبری می کنه:
_درد نداره مگه نه؟یعنی خواب شم و بیدار شم خوب می شم نه عمو؟تو مواظبمی؟
هامون خم می شه و بوسه ای روی پیشونیش می زنه:
_معلومه که مواظبتم پرنسس،من دیوونه ی چشمای خوشگلت شدم.مواظبتم،خوب هم که شدی قول و قرارمون رو اجرا می کنیم باشه؟
دختر سری به نشونه ی تایید تکون می ده.هامون بلند میشه و باز هم پیشونی دختر رو کی بوسه و دلگرم کننده زیر گوشش زمزمه می کنه:
_حالا یه کم استراحت کن دختر خوشگل قراره که قوی باشی.
آزاده هم سرش رو بلند می کنه و گونه ی هامون رو عمیق و محکم می بوسه و من چقدر به موقعیت اون دختر حسرت می خورم.
بدون این که خودم متوجه باشم با لبخند ایستادم و نگاهشون می کنم،انگار فراموش کردم هامون قراره از اتاق بیرون بره.
بر می گرده و وقتی نگاهم قفل نگاهش میشه من هم درست مثل اون شوک زده می شم.
انگار این هامون،هیچ شباهتی با هامون همیشه نداشت،چه بلایی سرش اومده بود که حس می کردم لاغر تر شده!رنگ پریده تر شده!آشفته و داغون شده…
انگار انتظار دیدنم رو نداشت که این طور توقف کرد و خیره شد بهم،انگار انتظار نداشت وقتی سر بر می گردونه من رو ببینه،انتظار نداشت دل تنگ بشم؟بی قرار بشم؟
توی سیاهی چشماش هزار و یک حرف معنادار جا خوش کرده.حرف هایی که لازمه ساعت ها خیره به اون چشم ها باشی تا بتونی بخونی و ترجمه کنی.
اما حیف،حیف که خیلی سریع نگاهش رو ازم می گیره و نمی فهمم چرا چشم هاش و ازم می دزده.
به سمتم میاد،هامون مغرور حالا برای نگاه کردن به من با خودش کلنجار میره تا بالاخره چشماش رو قفل چشمام کنه و بپرسه:
_چرا اومدی؟
نگاهی به صورت خسته ش می ندازم و زمزمه می کنم:
_تو فرار کردی منم اومدم دنبالت،اشکالش چیه؟
سکوت می کنه،مثل همیشه با مکث جواب میده:
_بریم اتاق من.
سر تکون میدم،جلوتر از من به سمت آسانسور میره و من هم پشت سرش قدم برمی دارم.مارال نبود،محمد هم نبود.انگار همه از سر راه کنار رفته بودن تا من زودتر به وصل هامون برسم و بتونم یه دل سیر نگاهش کنم،چشم هاش و ،اخم هاش و حتی بداخلاقی هاش و…
آسانسور که طبقه ی سوم می ایسته هامون به سمت اولین اتاق میره،زیاد نیاز به گشتن نبود.اسمش اون قدر توی چشمم می زد که خیلی سریع اتاقش رو تشخیص بدم.
در که پشت سرمون بسته میشه قلبم به تلاطم میوفته،انگار برای بار اول بود توی اتاق با هامون تنهام.
روی صندلی می شینه و کمی به جلو خم میشه،روبه روش می شینم.وقتی که سکوتش رو می بینم خودم می پرسم:
_کجا بودی این چند روز؟
سرش رو بلند می کنه،زمزمه وار سوالم رو با سوال جواب میده:
_مگه مهمه؟
_اگه نبود تا این جا نمیومدم.
لبش انحنا پیدا می کنه،حتی پوزخنداش هم به غلظت گذشته نیست تلخه،درست مثل کلامش:
_فکر کردم خوشحالی که با دروغات داغونم کردی.
لبخند تلخی می زنم:
_پس هنوز فکر می کنی دروغ می گم؟
چقدر سکوت می کنه!چقدر کم حرف شده که جواب هر سوال رو با یه نگاه خیره میده.
نفسم از سینه آزاده شده و بلند میشم،گوشی پزشکی جا خوش کرده روی میزش رو بر می دارم.
صندلیم رو به سمتش می کشم و کنارش می شینم.تمام مدت با خیرگی نگاهم می کنم.گوشی رو دور گردنش می ندازم.همون طور متمایل به جلو می شینم و آروم نجوا می کنم:
_من و معاینه کن،مگه دکتر نیستی؟پس ببین چه مرگمه.
باز هم سکوت،کاش بفهمی براش شنیدن صدای مردونه ت دارم دیوونه می شم هامون،کاش بفهمی!
بی حرف خودش رو به سمتم می کشه،بی تاب می شم از این همه نزدیکی،بی قرار میشم وقتی دستش به سمت قلبم میاد تا معاینه م کنه.
همین کافیه تا ضربانم اوج بگیره و قلبم طوری بکوبه انگار آخرین نبض های باقی موندشه.هامون می شنوه؟می تونه تشخیص بده این قلب با دیدن خودش به این حال میوفته؟
گوشی رو از گوشش در میاره،اما دستش همچنان روی قلبمه.خیره به چشمام بالاخره به حرف میاد :
_تند می زنه.
سکوت می کنم تا ادامه بده،انتظارم رو بی جواب نمی ذاره:
_قلب آدما هیچ وقت دروغ نمی گن.
_الان قلب من چی میگه بهت ؟
نگاهش معنا می گیره،کلامش خوش آهنگ تر از هر زمان می شه وقتی می گه:
_می گه عاشقی!
سری به نشونه ی تایید تکون می دم،موقعیت اون لحظه مون رو دوست دارم،من،هامون...این فاصله ی کم و دستی که روی قلبم ثابت شده.
_خوب… چی تجویز می کنی آقای دکتر؟
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت151 و ماشااللله گویان ازاتاق رفت بیرون..مشخص بود از این که غزل داره عروسش می ش
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت152
خجالت زده گفت:
-اخ ببخشید..سلام.....با دیدنتون حواس برام نمی مونه که
از حرف بی پروایی که زد یه حسی بهم دست داد...خجالت زده سرم رو پایین انداختم و گفتم:
-باید ببخشید ولی الان دارم میرم سراغ بهروز..مثل این که یکم بیتابی می کنه
و از پله ها بالا رفتم...پشت سرم اومد و بالایی پله ها گفت:
-ساقی خواهش می کنم....زیاد وقتتو نمی گیرم
ایستادم و خواستم چیزی بگم که با ناراحتی گفت:
-تو وظیفه ای در قبال بهروز به عهده نداری که اینقدر خودتو درگیرش کردی
سریع گفتم:
-من بهروزو خیلی دوست دارم.....
-می دونم...با نگاه هایی که بهش می کنی فهمیدنش سخت نیست ولی پس خودت چی؟
گفتم:
-خودم؟..متوجه منظورتون نمی شم
دستش رو توی موهاش کشید و گفت:
-راستش....نمی دونم چه جوری باید بگم....من درباره ارتباط توو بهروز مشکلی ندارم.....فقط..فقط از بهنام می
ترسم....می ترسم تو رو ازم بگیره
وای خدای من..این چی داشت می گفت؟...داشت اعتراف می کرد؟..یه چیزی توی دلم فرو ریخت..نگاهی به
چشماش کردم...عشقو توی چشماش می شد حس کرد...ولی این اشتباه بود...من کجا و احسان کجا...مطمئنا ازدواج
برای من یه چیز ممنوعه است..باید همین الان جلوی پیشروی این عشقو می گرفتم...احسان پسر خیلی خوبیه
....اگر..اگر...ای کاش این اگر ها برای من وجود نداشت....اهی کشیدم و سریع گفتم:
-خواهش می کنم احسان خان...دوست ندارم دیگه این حرفا رو تکرار کنین
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت151 حاج خانوم ........ وااا مردم ازارا منو ازاونجا کشونده اورده اومد برگ
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت152
سیامک و هستیم نیومده بودن به گفته زن دایی و دایی سیامک رفته بودخونه مادر هستی
اونجا دعوت بوده ونتونسته بیاد گفته هرطور بدونم خودمو
میرسونم
ارشام دستمو گرفت ازهمه معذرت خواهی کرد رفتیم توی اتاقم به مامانم گفت جعبه ی اولیه رو
برامون بیاره و مامان با عجله رفت و باجعبه برگشت
خواست بمونه که ارشام گفت ممنون مامان خودم پانسمان میکنم
بعد رفتن مامان داشت دستمو پانسمان میکرد خیلی نگران بود همینجوری زل زده بودم بهش و
بادقت به اعضای صورتش نگاه میکردم که یهو سرش رو
اورد باالا وقافلگیرم کرد
دستم تموم شده بود پانسمانش انقدر محو صورتش بودم اصلا متوجه تموم شدنش نبودم
شبیه دلقکا رژقرمز من دور لباش پخش شده بود
ارشام :اره بخند فعال که دور دور شماس
ــ ارشام دور لبات
ارشام:هاا؟؟
با دست به دور لباش اشاره کردم.که رفت سمت ایینه خودشم خندش گرفته بود
با دستمال کاغذی که پاک کرد به من نگاه کرد اومد نزدیکم با دستمال لبای منم تمییز کرد با
خجالت نگاهش میکردم بعد از کارش به سمت ایینه رفتم
بخاطر اینکه لبام چیزی ازش پیدا نباشه یه رژ زدم و باهم رفتیم پایین
با اومدن ما همه ی نگاه ها چرخید روی منو ارشام
عسل
با حرف زن دایی همه لبخند اومد روی لباشون
زندایی :عسل دخترم خیلی بهم میایین امیدوارم به پای هم پیر شین
ـ مرسی زندایی جون
ارشام :لطف دارین مرسی همچنین پسر شما
سیاوش لبخند شیطونی به ارشام کردو گفت:چخبر خوش گذشت
ارشام :چی ؟؟
سیاوش همش با چشم و ابرو اتاق منو نشون میداد وقتی ارشام متوجه منظورش شد خنده ایی
کردوگفت
ـاوووه عالی یود
عرشیا :چی عالی بود!!!
ــ هیچی عزیزم این دوتا بیادبن بهشون توجه نکن
سیاوش و ارشام :بعله ؟؟بعله ؟؟
ــ بله و بال ساکت شین دیگه
بابا:ارشام جان تا بوده مرد ذلیل زنش بوده
پس بهتر بیایی کنار خودم امشب جای باباتو دانیال خالیه ما یه گروهیم فقط مونده سیاوش
ــ غصه اینو نخورید چندروز دیگه اینم میاد پیشتون
مامان :وای علی دلم واست سوخت
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت151 پیچید.لعنتی!شونه هاو رو گرفتم و به عقب هل دادم.لعنت به این زندگی!حالا چی
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت152
نگاهم نکرد.گفت:سلام.
می لرزید.دستاش می لرز ید.می د یدم.!آ ندره رو به زحمت برد تو
ماشینش.برگشت و خواست سوئیچ رو ببره.نمی خواست نگاهم کنه چون
غرورو جریحه دار میشد.ولی من می خوا ستم به حرفش بیارم.نمی دونم این بود؟!
ُ
خواسته ام مال رویای پلید بود یا رویایی که
-چرا چیزی نمی گی؟
برگشت سمتم .جوری نگاهم کرد که پشیمون شدم از حرفی که زدم!با همون
حالت خاصی گفت:مگه حرفی هم بین من و شما هست؟
توی حرفش موندم.شما؟!.به چشمهام زل زد.زل زدم.جا زد.جا
نزدم.سرش رو پائین انداخت و سمت ماشین رفت.
-منو فرامووش کردی؟
برگشت سمتم و آروم بهم نزدیک شد.با همون حالت مغرور گفت:نه!آدم هیچ
وقت اشتباهش و رو فرامووش نمیکنه،تو هم میری تو همون دسته!
زل زدم به خاکستری که قسم می خوردم ده دقیقه دیگه بارونی می شد.یه تاج
ابروم رو بالا دادم و گفتم:نه دیگه!فرامووش نکردی چون نمی تونی!چون تو...
دیگه نگفتم.بد نگاهم نکرد.اون هم می خواست غرورش رو حفظ کنه هم منو
ناراحت نکنه! اون رفت و سوار شد.از کنارم آروم عبور کرد و شیشه رو پائین
داد.گفت:خدافظ!
با یه تک بوق ر فت.حرصم نگر فت از این که سعی در حفظ غرورو
داشت...نمی دونم شاید من اشتباه می کنم و اون واقعا من و خاطراتم رو به
دست باد فرستاده تا با خودش ببره!نمی دونم،شاید!
*امیررایا*
گو شیم دوباره زنگ خورد.عصبانی شدم و گوشی رو سایلنت کردم.امشب
آندره پترس بازیش گل کرده بود و اصرار داشت منو ببره پارتی تا مثال حال و
هوام رو عوض کنه ولی من گفتم نه! الان شاید پونزده باری هست که زنگ
میزنه و میگه امیر بیا بریم خووش می گذره!.آخه کسی نیست بگه عوض شدن
حال و هوای من چه دخلی به تو داره!.جدیدا دوست فابم شده ولی دیگه داره
خزشو درمیاره.اصلا حال مهمونی رفتن رو ندارم.اسمش هم رو نمیشه تقدیر
گذا شت!.دوری از اجتماع تقدیر بود؟نه،فقط دیگه حالی وا سه ی این پارتی ها
و مهمونی های دختر-پسری ندارم!
درست،من هنوزم کنار نیومدم. آندره یه سری پیشنهاد داد که برم پیش یه
روانشناس که و قت بود دندوناش رو توی دهنش خرد کنم! ا جازه نمی دم
احدی حتی از سر ترحم این حرف رو بزنه!.قرص آرامش اعصاب..گاهی می خورم ولی باز هم نمی تونم فرامووش کنم.نمی تونم دوسال از عمرم رو به
راحتی فرامووش کنم و از ذهنم پاک کنم!.نمی دونم بعدا فرامووش می کنم یا
نه؟!.فرامووش رو بعید می دونم ولی شاید بتونم کنار بیام...ولی مطمنم فعلا
وقتش نیست!.نمی فهمم چرا این ضربه انقدر من رو زمین زد؟
گوشیم زنگ خورد.سامان بود.برداشتم.
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت151 پیچید.لعنتی!شونه هاو رو گرفتم و به عقب هل دادم.لعنت به این زندگی!حالا چی
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت152
-الو؟
صدای آندره پیچید:چرا برنمی داری؟این لوس بازیای دخترونه چیه؟
همیشه از بچگی هم از این کلمه متنفر بودم.عین دخترا بودن!.با عصبانیت
گفتم:به تو چه دایه ی دلسوز تر از مادر؟
-دایه خودتی و هفت جد وآبادت!.فتوکپی دخترا شدی!ناز می کنی،قهر می
کنی،جواب تلفن رو هم نمی دی!
باز این رفت رو نرو من!.توی این مدت کوتاه فهمیده بودم آندره آدم خیلی کنه
ایه!وقتی یه چیز میگه تا قبول نکنی ول کن نیست!سامان گفت:الو سلام
امیرجووووون!.چه خبر عجقم؟
دستی به پیشونی ام کشیدم و گفتم:خودتونو مسخره کنین بی شعورا.
سامان و آندره قاه قاه خندیدن و سامان گفت:مرا آندره بیا.خدایی می دونی
چند وقته پارتی نرفتی؟دخترا چشم به راهن!بدو امیر...
صدای اعتراض آندره پیچید.لعنت به دختر! لعنت به همشون که یکی از همون
لعنتی ها زندگیمو جهنم کرد! لعنت به دخترایی که آخرش یکی عین من پاشون
می سوزه!عاشقشون میشه و یه روز بیدار میشه می بینه جا تره و بچه نیست!
آندره:الو؟الو مردی امیر؟..به درک!نیا بچه ننه...
-میام.
و قطع کردم.باید نشون بدم وا نمی دم.ترسو خودشونن و هفت پشتشون!ثابت
می کنم
بلند شدم و دووش گرفتم. یه تی شرت سرمه ای و شلوار سفید پو شیدم.رفتم
بیرون و سوار ماشینم شدم.از توی پیامک هایی که آندره فرستاده بود،آدرس رو
پیدا کردم و بکوب روندم اونجا.یه ویلای بزرگ .. انقدر شلوغ بود که جای
پارک وا سه ما شین نبود.توی همون راهروی سنگی پارک کردم و پیاده شدم.از
همون دور رونان و سامان و آندره رو دیدم.داشتم نزدیک شون می شدم که یهو
صدای رونان بلند شد.
رونان:دیشب...همچین طاقچه بالا می ذاره انگار کیه؟پرنس آسمونی!.حالا
ما چرا موندیم اینجا؟سامان بیا بریم تو! این امیررایایی که شما میگین و من
میشناسم مهمونی بیا نیست!
یهو بلند گفتم: ایشی به حق پنج تن!
ترسیده و هول برگشت سمتم.آندره و سامان خندیدند.با اخم گفت:الانم
نمیومدی!تق صیر خودت که نیست! فرهن نداری که اگه دا شتی ساعت یازده
نمیومدی!مهمونی ساعت شب شرود شده آقا تازه اومده!
-فرهن رو تو نداری..رونان نذار دهن وا کنم بشورمت!
سامان دستی به سمتم تکون داد و گفت:هوی!
یهو خاطرات از جلوی چشم رفت.هر وقت بیرون می رفتیم و کسی بهت
بد نگاه می کرد یا تیکه می ا نداخت من می گفتم هوی!.و اونم همیشه به
شوخی می گفت این هوی گفتتن تو هیچ تاثیری نداره!و منم حرص می
خوردم و اونم میگفت شوخی کردم!.
لعنت به این حافظه ی که تمام خاطرات رویا کرده
دستش رو جلوم تکون داد و گفت:این که رفت تو هپروت!
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت151 -کی بشه اون روزی که چشم هات رو باز کنی و من از خوشی پر شم با یادآوری نبو
🍃🌻🍃:
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت152
چشم هایم را روی هم گذاشتم اما هرم گرم نفس هایش مرا به جنون می رساند، نفس عمیقی در گودی گلویم کشید
که تنم را مور مور کرد مکثی کرد و عقب رفت اما من همانطور با چشم های بسته ایستاده بودم
صدای دور شدن قدم هایش را شنیدم که از اتاق بیرون رفت نفس حبس شده ام را بیرون فرستادم و چشم گشودم
توقع شنیدن هرچیزی را داشتم جز این!
خودم را روی تخت رساندم رها کردم شاید اگر قبل از این اتفاق ها شهاب این حرف ها را می زد من از خوشی
درجایم بند نبودم اما حالا... به عکس بزرگ شهاب که روی دیوار روبهرویم بود خیره شدم میان این همه دل مردگی
تنها دلیل دلخوشی ام بود، حرف های امشبش جوری به دلم نشست که امید به زندگی پیدا کردم در جایم نشستم و
نگاهم را در اتاق چرخاندم و روی درب سفید رنگ گوشه ی اتاق متوقف شدم از جایم بلند شدم و به سمتش رفتم.
-شهاب چیزی شده؟ چته؟!
صدایش از خوشحالی ته مایهی خنده داشت
-مامانت
مکثی کرد که جانم را به لبم رساند
-مامانم چی شده؟
-مامانت به هوش اومده
در باورم نمیگنجید کنار
شومینه ایستادم از یادآوری چشم های باز مادرم قلبم مالامال خوشی شد و لبخندی عمیق روی لبم نقش بست، ولی
نبود پدرم که بدجور توی ذوق می زد لبخندم را محو کرد و به نقطه ای نامعلوم خیره شدم که درب اتاق باز شد و
شهاب وارد شد.
با دیدن من ابرویی بالا انداخت
-چه زود!
لبخندی بی جان زدم که ادامه داد
-چرا اونجا وایسادی سرما میخوری ها
با خجالت گفتم:
-لباس هام...
میان حرفم پرید
-فعلا بیا از لباس های من بپوش تا برم از خونتون بیارم برات
حتی تصور این که لباس های بزرگ شهاب را به تن کنم خنده دار بود، نگاهش کردم با وسواس بین لباس هایش
دنبال چیز خاصی می گشت و در آخر پیراهن یاسی رنگی را جلویم گرفت:
-ام، فکر کنم این زیاد بزرگ نباشه ماله چند سال پیشمه
کمی کمد را زیر و رو کرد و شلوارک مشکی رنگی رو تخت انداخت و گفت:
-خب بپوش ببینم چطور میشه
نگاهش کردم که با لبخند برگشت و پشت به من ایستاد
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃