💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت160 درمونده میگم: _چند بار بگم من نخواستم ؟هاکان به من… باز هم حرفم رو قطع می ک
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت161
خیالم آسوده می شه،حس می کنم یه تکیه گاه به استواری کوه پیدا کردم.میون گریه از ته دل می خندم و با تمام وجود میگم:
_ممنونم.
لبخند کمرنگ و تلخی روی لبش جا خوش می کنه:
_چرا؟چون سعی دارم نامردی داداشم و جبران کنم؟
جبران کنه؟هامون وظیفه ای نداشت.می تونست به بدترین شکل انتقام برادرش رو بگیره،می تونست مثل مامانم فکر کنه من با رفتارم هاکان رو ترغیب به این کار کردم اما باور کرد.مردونگی رو در حقم تموم کرد وقتی با وجود تمام اتفاقات قبولم کرد.
سکوتم رو می بینه و انگار معنی سکوتم رو می فهمه،حرفام رو تعبیر می کنه و رنگ نگاهم رو می خونه.
دستش رو بالا میاره و روی گونه م می ذاره.چشمام رو می بندم تا با تمام وجود گرمای دستش رو حس کنم،اونقدر توی این گرما گم میشم که غافلم از اشکی که از لای پلکم روی گونه م چکیده.
اشکی که به پایین نرسیده توسط دست هامون پاک میشه و من چقدر محتاج بودم،محتاج کسی که باشه و من و بفهمه،حرفم رو باور کنه،تکیه گاه بشه و اشکام رو پاک کنه،زخمم رو ترمیم کنه.حالا هامون بود و داشت به تمام این رویاها تحقق میبخشید.
با انگشت شصتش تمام اشک ها رو از روی صورتم پاک میکنه.دستش از روی صورتم برداشته میشه و طولی نمی کشه که صداش رو میشنوم و خیلی خوب تشخیص میدم غم داره:
_پس برای همین خودتو توی خونه حبس کرده بودی!مامانت میگفت صبح و شب گریه میکنی،کابوس میبینی،بیش از حد درس میخونی.فکر می کرد یکی از همین پسرای مجازی ولت کرده که به این حال افتادی.من میدونستم،آرامشی که من میشناختم آدمی نبود که بخواد دل به هر کسی ببنده و شکست عشقی بخوره.میدونستم دردت یه چیز دیگه ست،اما احتمال نمی دادم برادر خودم،بلای به این وحشتناکی سرت آورده باشه.اگه میدونستم…
سکوت میکنه.
چشمام و باز می کنم،خدا می دونه چقدر این حرف ها حالم رو خوب می کرد،دستش رو توی دست هام می گیرم،نگاهش رو پایین می گیره و به دست هام نگاه می کنه که چطور دستش رو فشار می دن تا باور کنم این مرد واقعیته.
_فکر میکردم تو هم مثل مامانم میگی که تقصیر منه.
با دست آزادش بازوم رو می گیره،سرش رو جلو میاره و با فکی قفل شده خیره به چشمام بی توجه به سوالم سوال میپرسه:
_چرا انقدر به هاکان اعتماد کردی؟
واقعا چرا؟سردرگم جواب میدم:
_نمیدونم.اما من فکرش رو که نمی کردم که اون…
وسط حرفم میپره:
_به من گفت دوستت داره.
پوزخندی میزنم:
_دیدی که حسش عشق نبود.
_باهامون حرف زده بود،گفت می خواد با تو ازدواج کنه…
بی شک جواب میدم:
_اون فقط می خواست تصاحبم کنه.
عصبانی دستش رو از دستم می کشه و بلند میشه با خشم میغره:
_لعنتی.
سکوت میکنم،باید خوشحال باشم،اما نیستم.ناراحتم برای خودم که با وجود حمایت هامون باز هم یه چیزی کم داشتم.ناراحتم به خاطر مادری که برای جرم نکرده توی زندان حبسه،ناراحتم برای هامون که داره عذاب می کشه و سعی داره حال من و خوب کنه.
نگاهی به سینی صبحانه میندازم،لبخند تلخی می زنم.صدای هامون میاد :
_من میرم.
سرم رو به سمتش می چرخونم و دل گرفته میپرسم:
_کجا میری؟
بدون اینکه نگاهم کنه جوابم رو میده:
_میرم بیمارستان،تو بخواب.بی خبر از منم پاتو از این خونه بیرون نذار.
باشه ای زمزمه می کنم که باز میگه:
_صبحانهتم بخور.
_تو نمی خوری؟
سرش رو به علامت منفی تکون میده.از توی کمدش حوله و لباس هاش رو بر می داره،اصلا به روم نمیاره که اتاقش رو تصاحب کردم و خیلی بی صدا بیرون میره تا راحت تر بخوابم.نگاهی به در بسته و جای خالیش می ندازم و از ته دل زمزمه می کنم:
_خدایا شکر که باورم کرد.
**
فصل چهارم
امروز چهلم هاکان بود و من از صبح حال خوشی نداشتم،دیگه قرص های دکتر هم اثر نداشت و محتویات معده م مدام در هم می پیچید.
از روزی که هامون جریان رو فهمیده تا الان خیلی چیز ها عوض شده و بزرگ ترینش اینه که هامون دیگه از غذاهای من متنفر نبود و شام رو خونه می خورد.دومین تغییر قفل دری بود که باز شده بود هر چند بدون اجازه حق نداشتم تا سوپرمارکت سر کوچه برم اما همون هم غنیمت بود. تنها چیزی که تغییر نکرده،رفتار هامونه.دیگه روی هر چیزی ایراد نمی گیره،داد و فریاد نمیکنه،اما سرده!گاهی می پرسه چیزی لازم دارم یانه!گاهی می پرسه خوبم یا نه!اما مثل اون روز محبت نمی کنه و انگار با سیاست رفتارش سعی داره فاصله ی من و خودش رو حفظ کنه تا مبادا دوباره خودم و مهمون آغوشش کنم یا کنارش بشینم و دستش رو بگیرم.
شدیم مثل دو تا هم خونه،یکی عاشق و شیفته،اون یکی سرد و خودخواه.شاید هم فداکار!
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت160 -بهم اعتماد کن....باور کن بودن با من اونقدر هم که فکر می کنی سخت نیست سر
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت161
اتاق رو زدن ...و افای پرتو در حالی که ویلچر فاطمه خانم رو حل میدادوارد اتاق شدن...از روی تخت بلند شدم
وگفتم:
-سالم..
و سرم رو پایین انداختم....اومدنشون توی اتاقتوی این زمان فقط یه معنی داشت..فاطمه خانم لبخندی زد و گفت:
-عزیزم بهنام همه چیزو به ما گفت.....خیلی ناگهانیه.ولی خوب باعث خوشحالی....خیلی خوشحالم دخترم..خیلی....
اقای پرتو هم لبخندی زد و گفت:
-منم خوشحالم...انشاا که خوشبخت شی دخترم
دهنم قفل شده بود و توانایی گفتن چیزی رو نداشتم..فاطمه خانم ادامه داد:
-بیا اینجا عزیزم
و دستاشو به سمت من گرفت..به سمتش رفتم و جلوی پاش زانو زدم..دستش رو روی سرم کشید و گفت:
-دیروز که احسان درباره تو باهام حرف زد دلم گرفت...دوست نداشتم از دستت بدم...ولی االن می بینم پسرم انقدر
زرنگ و عاقله که خودش دست به کار شد...ممنون دخترم...دنیا رو بهم دادی..انشاا... که به پای هم پیر شین
اهسته گفتم:
-ممنون
صدای غزل باعث شد سرم رو بلند کنم و نگاهش کنم..توی استانه در ایستاده بود و نگاه من می کرد:
-پس حقیقت داره؟.....ساقی واقعا که
لبخندی از سر دردمندی زدم و گفتم:
-چرا؟
جلوتر اومد و گفت:
-می گی چرا؟من باید الان بفهمم که تو داری زن داداشم می شی؟
گفتم:
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت160 نگاهش کردم و با اخم گفتم:با اینکه اصلا کار درستی نیست ولی باشه. نشستم.ش
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت161
مثل بچه های دو ساله با ناراحتی گفت:من که هر چی می گم شما ساز
مخالف می زنین!
-خوب من چیکار کنم؟
-هیچی...من جوابم منفیه و الانم می خوام برم.خداحافظ!.امیدوارم به کسی
که می خواین برسین.فقط این رو بدونین آدم شناس خوبی نیستین!
پیاده شدم و به راهم ادامه دادم.حس می کردم پشت سرم همونجا مونده..ولی
راه من و اون از هم جدا ست!.از پیاده روی پارک گذشتم و مردم رو دید زدم که
چقدر خو شحال و سرحالن...خوبه،آدم گاهی تحت شعاع محیط و شرایط
وادار میشه لبخند بزنه و خوشحال جلوه بده
هنوز بیست و چهار سالم بود.نمی دونم چطور می خوام ادامه بدم و در آینده
به کسی برخورد می کنم که بخوام؟.. اصلا آینده ام چه جوریه؟هیچ وقت
در مورد ازدواج فکر نکرده بودم،الان همین الان...
آرتمن آدم خوبی بود،حالا که بهش نه گفتم میگم آدم خوبیه...نمی دونم چرا
حس کردم اون از امیررا یا خیلی بهتره! آرتمن مرد خوبی بود ولی نه برای
من!...یقینا از امیررایا سجاد تر و جسورتر....و جاه طلب تر!
*آرتمن
پگاه رفت و مامان زن زد و گفت بهش جواب داده بودن...الان دو روز از اون
روز می گذره و من کلی فکر کردم و دیدم به جای اینکه بی خیالش شم تازه
بیشتر ازش خوشم اومده...الان هم رو به روی شرکت ایران مهرم...اومده بودم
تا برم پیش پدرش و باهاش حرف بزنم.حرفهای مردو نه ای که مجوزی بود
برای به دست اوردن پگاه!
رفتم داخل.منشی با اخم گفت:بفرمائید.
گفتم:با آقای معتمدی کار داشتم.
منشی سرش رو از مانیتور فاصله داد و گفت:قرار قبلی؟
-ندارم.
-نمی تونین برین داخل.
کسل گفتم:بگین آقای احتشام اومده.
بعد از حرف زدن با آقای معتمدی اجازه داد برم داخل و منم رفتم داخل.آقای
معتمدی با لبخند اومد جلو و با هم دست دادیم و با تعارف اون،روی مبل
چرم قهوه ای نشستم.
گفتم:ببخشید غرض از مزاحمت،می خواستم در مورد دخترتون حرف بزنم.
متعجب گفت:گووش میدم.
نگاهش کردم و گفتم:می خواستم اگه..اگه اجازه بدین من باهاشون حرف
بزنم.ایشون افتادن رو دنده ی لج و نمی ذارن من تلاش کنم.بهم گفتن شما
اصلا مرد نیستین و این یعنی اصلا من رو نمی شناسن و قبول ندارن.
-اجازه بدم حرف بزنین؟
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت160 صندلی کنارم را عقب کشید و روی آن جای گرفت، مادر بشقاب به دست به سمتمان آ
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت161
چشم روی هم فشرد که دست تکان دادم و از خانه بیرون رفتم، شهاب در حیاط با گوشی مشغول صحبت بود که با
دیدنم به تماسش خاتمه داد برای مادرم دست تکان داد و هردو از حیاط خارج شدیم و به سمت ماشین رفتیم.
کسی در کوچه نبود و شهاب ماشین را به حرکت در آورد؛ آخرین باری که به شمال رفته بودم همراه با پدرم و رویای
شهاب بود هیچ چیز از این شیرین تر نبود که حالا با شهاب بودم نگاهی به نیم رخش انداختم که همان لحظه عینک
آفتابی اش را روی چشم گذاشت و بر جذابیتش افزود.
همانطور خیره اش بودم که دستش را به سمت پخش برد و روشنش کرد که آهنگ ملایمی پخش شد؛ صدایش را
کمی بلند کرد
-اذیت که نمیشی؟
سری به نشان نه تکان دادم که ادامه داد
-این آهنگ رو دوست دارم
از این که برای هم صحبت شدن با من مشتاق بود خوشم آمد و با لبخند ملیح به جاده خیره شدم و به آهنگ گوش
سپردم
چشماتوُ می بندم با دستام؛ از پشت
چشمای تو صد بار زنده ام کرد؛ بعد کُشت!
تا صبح توی گوشت میگم؛ هی از عشق
نبودنت واسم آسون نیست؛ هضمش
شوخی شوخی حسم به تو شدید شد!
》مهدی احمدوند《
تمام وجودم درگیر حس ناب و وصف نشدنی بود، هر کلمه که از دهان خواننده بیرون می آمد گویا حس شهاب را به
من اعالم می کرد که باعث شد چشم روی هم بگذارم و تا پایان آهنگ حرفی نزنم؛ در آخر رو به شهاب گفتم:
-عالی بود
دست برد و عینکش را روی موهایش گذاشت و با چشم های خمارش زیر لب قطعه ای از آهنگ را زمزمه کرد
-بیا جلو یهو دلم تنگت شد!
سر به زیر انداختم؛ گنگ بودم و لبخندی عمیق روی لبم نقش بست زیر چشمی نگاهش کردم کلافه سیگاری روشن
کرد و به جاده چشم دوخت حسش را درک نمی کردم با خودش در جدال بود! دو ساعتی را در جاده های پیچ در
پیچ چالوس راند با این که اواخر فصل زمستان بود اما روی کوه ها برف نشسته بود و درخت ها لباس سفید به تن
داشتند، بالاخره به شمال رسیدیم و شهاب با سرعت زیاد جلوی خانه ای ویالیی و کوچک توقف کرد ابرویی بالا
انداختم
-اینجا کجاست؟
درحالی که کمربندش را باز می کرد جواب داد
-ویالی یکی از آشناهاست این چند روز رو اینجا می مونیم
از ماشین پیاده شدیم که کلید را در قفل دربی آهنی با حصار های طلایی رنگ چرخاند و وارد شد نگاهم را در اطراف
چرخاندم، حیاطی با درخت های سر به فلک کشیده ی بید و استخری پر از برف و خانه ای با نمای آجرچین زیبا
روبهرویم نقش بست که بی صبرانه منتظر بودم داخلش را ببینم؛ شهاب چمدان را از ماشین بیرون آورد و راه افتاد
اما سکوتش برایم خفقان آور بود! پشت سرش به آرامی قدم برداشتم و وارد خانه شدم
اولین چیزی که توجهم را جلب کرد شومینه و صندلی گهواره ای بود که سمت چپ سالن نشیمن جای خوش کرده
بود، فضای اسپرت خانه که با مبل های جگری و پرده های هم رنگش آراسته شده بود به دل می نشست، تنها دری
که در سالن بود رو به روی آشپزخانه ی کوچک خانه به چشم می خورد و کنار درب ورودی سرویس بهداشتی خانه
قرار داشت همه چیز زیبا و رویایی بود.
شهاب چمدان را وسط خانه رها کرد و از کنارم گذشت...
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃