eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت167 نگاهی به هامون می ندازم ،صورتش از خشم و حجم حرف های نگفته قرمز شده.داره جون
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 به محض بسته شدن در دستم رو ول می کنه،اشاره ای به پله ها می کنه و می‌گه: _برو بالا،من بیرون کار دارم. سری تکون می دم،دستم رو به نرده می گیرم،هنوز یک پله رو هم بالا نرفتم که سرم به دَوَران میوفته.حس می کنم همه چیز برای لحظه ای سیاه و تاریک میشه. دستم رو به سرم می گیرم. هامون با دیدنم به سمتم میاد،با صدایی که نمی تونم تشخیص بدم نگرانه یا عصبانی میگه: _چت شد؟ دستم رو بالا می گیرم و آروم جواب می‌دم: _خوبم،برو به کارت برس! بازوم رو می گیره: _مزخرف نگو!می تونی بیای بالا؟ یک پله ی دیگه رو بالا میرم اما باز می ایستم،واقعا در توانم نیست.این همه اعصاب خوردی و همین طور نخوردن صبحانه بدجوری حالم رو خراب کرده،طوری که نای بالا رفتن از پله ها رو نداشته باشم. صدای آزاد شدن نفس کلافه ش رو می شنوم،خم می‌شه و دستش رو زیر پاهام می ندازه و تا بخوام اعتراض کنم بغلم می کنه .می ترسم و دستام رو سفت دور گردنش حلقه می کنم. با حرص زیر گوشم میگه: _هر بارم که داری سبک تر میشی. ترسم خیلی زود جاش رو به یه احساس خوب میده.لبخند محوی می زنم و نا محسوس سرم رو نزدیک به قلبش می کنم،شنیدن صدای منظم ضربان قلبش برام حکم آرام بخش رو داره.آروم میشم و سرم رو به سینه‌ش تکیه می‌کنم.قدم هاش متوقف می‌شه.سرش رو پایین میاره و نگاهم می‌کنه.لبخندی می زنم که با اخم ساختگی میگه: _تو که داشتی غش می کردی،چی شده الان لبخند تحویل من میدی؟ لبخندم پررنگ تر میشه،اون خبر نداشت بدون هیچ قرص و دارویی فقط حضورش کنارم چقدر می تونه مؤثر باشه.حتی اگه دم مرگ هم باشم،اگه همین طور بغلم کنه زنده می‌شم.حالِ الانم که چیزی نبود. نگاهی به لبخندم می ندازه و یک تای ابروش بالا می پره: _پس خانم دلش سواری می خواسته؟ بدون این که جوابش رو بدم چشمام و با آرامش می‌بندم و به صدای قلبش گوش می‌دم.ته دلم میخوام کاش اون پله ها دیر تر تموم بشه.کاش یه دل سیر بتونم تو هوای هامون نفس بکشم.می شد فقط یک بار توی این آغوش بخوابم و بیدار بشم؟صدای چرخش کلید رو توی قفل در می شنوم.تمام حواسم رو از اطراف پرت می کنم.برای یک لحظه هم شده همه چیز رو فراموش می‌کنم.فقط هامون باشه،فقط صدای قلب هامون باشه،فقط عطر هامون باشه. فقط این آرامش باشه… اما حیف خیلی زود تموم میشه. آهسته روی تخت گذاشته می‌شم.چشمام رو باز می کنم،توی اتاق خودش بودیم،روی تخت خودش خوابیده بودم. بی جنبه بودم که توی همین دو دقیقه بهش عادت کردم؟می خواد صاف بشه که دستش رو می گیرم.منتظر نگاهم می کنه.ملتمس میگم: _نرو،خواهش می کنم. نگاهم به اخم ریز بین ابروهاش میوفته،قول داد ازم حمایت کنه اما من حق نداشتم هر لحظه سربارش باشم.دستش رو ول می کنم و نگاهم رو پایین می دازم و خجالت زده از بی جنبه بودنم میگم: _ببخشید برو،من بخوابم خوب میشم. سنگینی نگاهش رو حس می کنم،کمی بعد صداش رو می شنوم: _باور کنم عوض شدی؟ متعجب از سوال بی مقدمه ش سرم رو بالا می گیرم،ادامه میده: _گاهی دلم برات می سوزه،اما گاهی فکر می کنم همه ی اینا حقته.با وجود تمام اتفاقات،چطور می تونی اجازه بدی مادرت به جای تو توی زندان باشه؟قبول که هاکان بلای بدی سرت آورد،قبول که اون لحظه نفهمیدی و اون خریت و کردی.اما اون مادرته آرامش،نمی فهمم چطور می تونی نسبت بهش بی تفاوت باشی؟ غم زده از سوالش جواب می‌دم: _از کجا می دونی بی تفاوتم ؟ _از اون جایی که حتی یه بارم ملاقاتش نرفتی.طوری وانمود می کنی انگار مادری نداری. باز هم همون لبخند تلخ کلیشه ای روی لبم میاد،لبخندی که جایگزین خنده های از ته دلم شده بود. از این که اون ایستاده و من دراز کشیدم معذبم اما حرفم رو می زنم: _من از سن ده سالگی که بابام مرد،تا الان با کسی درد و دل نکردم،راه و رسمش رو هم بلد نیستم.هر بار حرف دلم رو به مامانم گفتم فقط بهم گفت اینا درده؟بعدش هم شروع به نصیحت و تعریف کردن بدبختی های خودش می کرد تا بهم ثابت کنه درد من کوچیک و ناچیزه.آره شاید درد اون روز من کوچیک بود،شاید بزرگ ترین دردم نداشتن عروسک باربی مورد علاقه م بود اما برای من،برای حال اون لحظه ی من این درد بزرگی بود و مامانم هیچ وقت نفهمید درد هر کسی برای خودش بزرگه،از بچه ی دو ساله گرفته تا زن هفتاد ساله.برای همین هم من ساکت شدم،از مامانم دور و دور تر شدم.نه این که دوستش نداشته باشم نه،اما حوصله ی نصیحت شنیدن و سرکوفت هاش رو نداشتم 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت167 -باید فکر کنم لبخندی زدم و نا خواسته گفتم: -خیلی خوبی بهنام..دوست دا
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 با تته پته گفتم: ببخشید...یکم کار داشتم گفت: -بلند شو و کنار ایستاد تا من راه بیفتم..چاره ای نبود.با اکراه به سمت اتاق بهنام رفتم...قدم هامو انقدر کوتاه بر می داشتم تا مگر این که فرجی بشه و کسی پیداش بشه و من رو از این وضعیت نجات بده...اول من رفتم توی اتاق و پشت سرم بهنام در رو بست ... انگار میخ زمین شده بودم..حس نو عروسی رو داشتم که از ترس شب اول عروسیش نمی دونه به کجا پناه ببره..بدنم یخ کرده بود و دستام و نوک انگشتای پاهام از سردی بی حس شده بود..صدای پای بهنامو که از پشت سر بهم نزدیک و نزدیکتر میشد می شنیدم و استرسم بیشتر می شد...اومد و روبروی من ایستاد..سرم رو پایین انداختم و نگاهم رو به سرامیکای کف اتاق دوختم.....صداشو صاف کرد و با صدای ارومی گفت: -چرا اینقدر سر به زیر شدی؟ و بعد انگار که از حالت خجالت زده من خوشش اومده باشه صدای پر از خندش رو شنیدم: -الان داری خجالت می کشی دیگه...اره؟ دستش رو بالا اورد و با انگشت اشارش گونم رو اروم اروم نوازش کرد..با تماس دستش با گونم انگار که دچار برق گرفتگی شده باشم...حال خاصی داشتم..غیر قابل توصیف....همینجور که دستش روی گونم بود گفت: -چرا اینقدر سردی؟ جوابی ندادم و سرم همچنان پایین بود...دستش رو پایین اورد و زیر چونم گذاشت و چونم رو باالاورد و گفت: -تو نگران چیزی هستی ...مگه نه؟ می دونستم که دلیل نگرانیم رو می دونه..این چیزی نبود که نیاز به گفتن داشته باشه..همه مردا اینو درک می کردن...سعی کردم اروم باشم..اب دهنم رو قورت دادم و گفتم: -نه..من خوبم لبخندی زد و گفت: 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت167 هنوز خوابم بودم که از تشنگی بلند شدم تا برم آب بخورم.باید یه تنگ بزارم
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 نخیر فقط با خودم مرور می کنم تا پا کج نذارم،فرامووش نکنم اون کیه و چیه و چه پست فطرتیه! شاید اونم به تو این جوری نگاه کنه...چرا یکی از کفه های ترازو خالیه؟پس تو چی؟ من هر چی هم که باشم،حضور اون رو نمی خوام.نمی خوام.نمی خوام زنده باشه! فکر کن این دختر رو نمی شناسی...یعنی حسی نداری وقتی داری صدای درد کشیدن هاو رو می شنوی؟ها؟ نه،ندارم.همش میگم این داره تاوان گندکاری هاو رو می ده!و منم مسئولیتی در قبالش ندارم! تو هم داری تاوان گندکاری اتو می دی! ولی گندکاری من دخلی به اون دختر نداره که حالا بخوام نادم شم! اینم یه نود تاوانه...اون داره درد می کشه حالا از هر چیزی و تو هم داری اونو تحمل می کنی!کار بد با کار بد پو شونده نمی شه،چرا سعی نمی کنی زندگی آرومی بسازی و دوتایی کنار هم ازش لذت ببرین؟اون توی این سه ماه کار کرده و همی شه قبل از تو توی خونه حاضر بوده و غذا در ست کرده،کار کرده و اصلا غر نزده!.یعنی نمی تونی چنین دختری رو تحمل کنی؟توانایی اشو داری که تغییرو بدی! نمی تونم زندگیم رو با کسی بسازم که می خوام سر به تنش نباشه و هر روز رو به این امید سر می کنم که زنگ بزنن بگن مرده!حیف که نمی خوام دست هام رو به خون کثیفش آلوده کنم!هر روز تو فکر اینم چرا باهام ازدواج کرده و پشت اون نقابش چیه؟! چرا فکر نمی کنی شاید اصلا نقابی در کار نباشه! هست،باطن این دختر رو فقط خدا می دونه و بس! حالا کمکش کن...به عنوان یه انسانی که داره به یه آدم کمک می کنه! بلند شدم.بعد از کلی با خودم کلن جار رفتن، به عنوان یه انسان می رم جلو...هنوز هم جیغ می کشید.چرا صدای هق هق گریه او نمیاد؟.دست روی دستگیره گذاشتم...نگاهش توی مهمونی و تکون خوردن از نگاه سیاهی که حسی بهم گفت"آتیشم می زنه"اخم کردم تا شاید کم بیاره ولی نه!..اعتراف توی هواپیما که همسر امیررایا رستم پوره!خوشحالی وصف ناپذیرم از با امیررایا بودنش...قبول کردن پیشنهاد کار توی دانشکده و ندیدن اون...تا وقتی که جلوی ماشینم پرید..از همین می ترسم که این آدم بخاطر هدز پلیدو جون خودش رو بخاطر انداخت...چی می خواست یعنی؟...اون مهمونی لعنتی و دیدن دخترک...دعوت اجباری به کافی شاپ...رفتن و شنیدن وقایعی که چطور اون دختر می دونست؟!..قبول کردن پیشنهادو و قسم خوردن به نابودی و زجرش!.زجرو از بی محبتی نه با استفاده از توانمندی های مردانه ام...بی توجهی بهش...مراقبت از من!!!...همین،اون به من کمد کرد و تا صبح بیدار موند ولی.... دستم روی از روی دستگیره برداشتم و رفتم.بدون توجه به جیغ هایی که دل سن رو آب می کرد!..نمی تونستم کمکب کنم!.رفتم توی اتاقم...اون جز من کسی رو دا شت؟مامان و باباش که اینجا نبودن...کسی رو دا شت؟...کی می 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃