💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت171 چیزی نمی گه و بدون حرف از اتاق بیرون میره.روبه روی آینه می ایستم و به دستم ن
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت172
میز رو که می چینم صدام رو کمی بلند می کنم تا به گوششون برسه:
_شام حاضره.
صدای کوبیدن دست های محمد بهم رو حتی از این فاصله هم می شنوم .بلند می شه و زودتر از هامون به آشپزخونه میاد و از همون اول شروع می کنه:
_راضی به زحمت نبودیم زن داداش.
اولین باری بود که بهم میگفت زن داداش .انگار باور کرده بود ازدواج ما واقعیه!
با لبخند میگم:
_زحمتی نکشیدم.
برعکس محمد،هامون با همون اخم همیشگی میاد و پشت میز می شینه .همون طوری که براشون غذا می کشم به صدای محمد گوش میدم:
_خدایی آرامش تا حالا نشستی با خودت فکر کنی من،پسر به این باحالی،پر انرژی چرا اومدم دوست یه آدم کم حرف و اخمو و میرغضب و بداخلاق مثل هامون شدم؟
می خندم و درحالی که بشقاب برنج رو جلوش می ذارم جواب میدم:
_آره فکر کردم،ولی به نتیجه ای نرسیدم.
_ولی من رسیدم بذار بهت بگم…
با غرور ساختگی حرفش رو ادامه میده:
_برای این که من انسان شریفیم،تا چشمم به هامون افتاد دیدم بچه زیادی توی لاک خودشه برای همین بهش نزدیک شدم تا یه کم بخندونمش،اما نمک گیرم شد و تا امروز ولم نکرد. شاید باورت نشه ولی اگه من نبودم تا الان یا افسرده میشد یا قاتل .
غذای هامون رو می کشم و حینی که بشقاب رو جلوش می دارم نگاهم به پوزخند روی لبش میوفته، خیلی زود جواب محمد رو با طعنه میده:
_کاملا معلومه کی کیو ول نکرده .کی بود تمام زندگیش و فروخت تا با من بیاد اون طرف؟
محمد با جسارت جواب میده :
_من بودم .
_پس نگو من گرفتمت.
محمد اخم ساختگی می کنه و با جدیت میگه:
_خدایی از دوستی با من ناراضی هامون؟اگه بگی آره فورا از زندگیت میرم بیرون.
روی صندلی می شینم و با لبخند به بحث کردنشون گوش می دم .هامون اولین قاشق رو می بلعه و خونسرد جواب میده:
_برو.
لبخند روی لبم پررنگ تر میشه .محمد چه انتظاری از هامون داشت؟اگه هامون روزی عشق واقعی رو تجربه کنه و ازدواج کنه،باز هم همین حالت سرد و تدافعیش رو حفظ میکنه؟
از تصور هامون کنار یک دختر دیگه اشتهام کور میشه .اون نمی تونست به خاطر جبران اشتباه برادرش خودش رو تا آخر عمر پایبند من بکنه،مطمئنا یه روزی،یه جایی خسته میشه .تحمل من و بچهم براش سخت می شه. عاشق میشه و دلش یه زندگی نرمال می خواد اون وقت چی؟
اشتهام با این افکار در هم کور می شه و بدون این که تمرکزی روی حرف هاشون داشته باشم با غذام بازی می کنم .روزی رو تصور می کنم که با یه بچه توی بغلم طرد می شم. که هامون رو کنار دختر دیگه ای می بینم .خوشحاله، منم از خوشحالی اون خوشحالم اما خودخواهانه می خوام که عاشق من باشه. که با من خوشبخت باشه.
انگار زیادی توی فکر رفتم که هامون متوجه میشه،سنگینی نگاهش رو که حس می کنم بی میل قاشق نصفه و نیمه ای برنج خالی می خورم که صداش رو می شنوم:
_قرارمون چی بود؟
لبخند کمرنگی روی لبم میاد و زمزمه می کنم:
_میل ندارم.
با جدیت بهم تشر می زنه:
_بی خود،همش رو می خوری.
با اعتراض میگم:
_اما نمی تونم…
محمد با خنده ادامه ی حرفم رو می گیره:
_خوب نمی تونه چه اصراری داری نکنه زن چاق می خوای؟
هامون:نه،باید بخوره،به خاطر…
سکوت می کنه،معنی قرمزی صورتش رو نمی فهمم تا اینکه با فکی قفل شده ادامه ی حرفش رو می زنه:
_بچمون.
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت171 پی در پی التماس می کردم..و با گریه ازش می خواستم بهم اسیب نرسونه با تکون
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت172
صدای زن عمو بود که به گوشم خورد..خدای من..چقدر دلتنگشم....چیزی نمی تونستم بگم
-کیه؟
بازم زبونم توی دهنم حرکت نمی کرد..زن عمو با غر غر ایفون رو گذاشت ...اشک توی چشمام جمع شده بود..با
زحمت یه بار دیگه زنگو فشار دادم....یه مدت طول کشید خبری نشد....خواستم دوباره زنگو فشار بدم که در باز شد
و زن عمو با اخم گفت:
-بله
ولی تا نگاهش به من افتاد..شوکه شد..اونم مثل من زبونش بند اومده بود...کمی با چشمای باز از تعجب بهم نگاه کرد
ولی کم کم متوجه اوضاع شد....گریم گرفته بود..در حال گریه کردن گفتم:
سسالم
زن عمو با لکنت گفت:
-سا ساقی خودتی؟..
با حرکت سرم جوابش رو دادم
من رو توی بغلش کشید..توی بغل همدیگه گریه می کردیم و حرفی برای گفتن نداشتیم..یکم که گذشت اوضاع
برای هر دومون عادی تر شد...زن عموازم جدا شد..نگاهی به صورتم انداخت و گفت:
-چقدر عوض شدی دخترم....
منم با نگاهم صورتشو می کاویدم..به نظر منم زن عمو عوض شده بود..پیر و شکسته.... دستش رو پشت کمرم
گذاشت و گفت:
-بیا تو عزیزم...بیا....چرا دم در وایسادی
و ساکی رو که جلوی پام بود برداشت و با هم راه افتادیم....
توی راه گفت:
می دونن که اومدی اینجا؟
فهمیدم که فکر می کنه فرار کردم....لبخندی زدم و گفتم
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت171 من و ارمیا دوتایی کلی پاشویه ات دادیم و خنکت کردیم. اصلا نفهمیدم چی گفت
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت172
آرتمن*
-پگاه گوش کن..با توام میگم می خوام باهات حرف بزنم.
برگشت طرفم جوری که یه کم عقب رفتم. با اخم و صدای بلند
ِ
َ
گفت:ها؟چه مرگته؟دست از سرم وردار
توی این مدت فرهنگ گسترده ی فحش پگاه خانوم رو رجوع کردم و چندین
کلمه ی جدید یاد گرفتم.
با ملایمت گفتم:پگاه بزار یه لحظه منم حرف بزنم.چرا نمی خوای گووش
بدی؟
با اخم و حرص گفت:سری های پیش واسه هفت پشتم بسه...تو اصلا تا منو
می بینی الان مونی می گیری حال آدم رو به هم می زنی... یه ذره هم جنم
نداری..زرت زرت آب دهن واسه من قورت میدی..تانکر هم که باشه
میرنب تموم میشه!
هم خنده ام گرفته بود هم حرصمم گرفته بود.با اخم گفتم:مگه تو می ذاری آدم
حرف بزنه...یهو وسط کار،قاطی می کنی می توپی به من و بعدشممم که میری...اصلا گذاشتی من دو کلوم حرف حساب بزنم؟!
با صدای فوق العاده خشن گفت:هوی حواست باشه چی می پرونی ها...
...دروغ میگم نمی ذاره آدم حرف بزنه
َ
..اصلا موتورش خاموش بشه
نیست.
همون لحن دخترونه ادامه داد:بابا من نخوام زنت بشم باید کی
رو ببینم؟! روز اولی که اومدی گفتی آدم منطقی هستی ولی اگر نه..اصلا
ِنمیره...روانیم کردی دیگه!
َ
حرف حساب تو
-من فقط می خوام منو بشناسی و اون تصویر اشتباه توی ذهنت رو پاک کنی!
با بی حوصلگی اما آروم تر گفت:من به کی و چی قسم بخورم تو بفهمی
تصویری از تو توی ذهن من نیست..نکنه تصویری هست و من خبر
ندارم؟!شرح هر چی مرده تو بردی!
سریع گفتم:همین دیگه..تو اصلا قبول نداری من مردم.!من خیلی ویژگی ها
دارم پگاه!
نزد۶ید شد و د ستهاو رو روی در ماشین اهرم کرد و گفت:ببین آقای سرشار
ِگی ا شتباه گرفتی...
َ
از ویژگی،مشکل تواینه که مردونگی رو باک
جا میرم حا ر می شی...غرور که نداری هیچ ول کنم نیستی!
-پگاه چرا اسب رو می ذاری ک نه بودن؟!من روی انتخاب،یعنی تو
مصمم!همین.یعنی می خوام به هدفم بر سم که برای ر سیدن بهش هر کاری
می کنم!
-هرکاری؟!..تو فقط داری رو اعصاب من یورتمه می ری همین!
-پگاه...
-تموم کن آرتمن...تمومش کن! این مسیره بازی ها رو تموم کن...
مات موندم.مسیره بازی؟!
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃