eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
1.9هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت172 میز رو که می چینم صدام رو کمی بلند می کنم تا به گوششون برسه: _شام حاضره.
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 فقط من معنی خشم نهفته توی حرفش رو می فهمم و دلم می سوزه برای غیرتِ هامون که حالا با تحمل این بچه خورد میشه و ناچاره که سکوت کنه. محمد اول گیج به ما نگاه می کنه،کم کم چشماش برق می زنه و هیجان زده از هامون می پرسه: _پسر داری بابا میشی! هر دومون لبخندی روی لبمون میاریم،لبخندی که اگه کسی بخواد معنا کنه از خون گریه کردن هم دردناک تره.اما انگار این روزها هیچ کس رنگ نگاه اون یکی رو تشخیص نمیده.محمد هم مستثنا نبود. با خوشی زیاد ناباور میگه: _باورم نمیشه هامون داری بابا میشی. می خواد بلند بشه و بغلش کنه که هامون مانع میشه و با خونسردی ساختگی ذوق محمد رو کور می کنه: _بشین سر جات نیاز به این مسخره بازیا نیست. محمد خنده ش رو جمع می کنه: _یعنی برای بابا شدنتم ذوق نداری؟ صبرش لبریز میشه. قاشق از دستش توی بشقابش میوفته و صدای بدی میده.با نگرانی بهش نگاه می کنم. نگاه تند و تیزی به محمد می ندازه ،این بار نمی تونه خشمش رو پنهان کنه: _بهت گفتم کافیه! هی بابا بابا نکن . بلند می‌شه،صندلی با صدای بدی عقب میره و هامون بی توجه به نگاه نگران من و نگاه حیرت زده ی محمد از آشپزخونه خارج می‌شه. محمد با همون بهت زدگی می پرسه: _چش شد ؟ سعی می کنم ظاهر معقولی به چهره م بدم تا بیشتر از این شک نکنه،با لبخندی ساختگی میگم: _امروز توی خونه نگهش داشتم اعصابش بهم ریخته. با شک نگاهم می کنه و من دنبال یک جواب قانع کننده می گردم و در نهایت میگم: _آخه من حال خوشی ندارم،برای همین اونم بداخلاق شده. _پس منم مزاحم شدم،می دونستم قراره بچه دار بشین دست خالی نمیومدم . لبخند روی لبم رو پررنگ تر می کنم: _این چه حرفیه؟ بلند می شه و میگه: _به هر حال تبریک می گم،بابت غذا هم ممنون خیلی خوشمزه بود.فعلا میرم یه سر به هامون بزنم ببینم چرا یهو برق گرفتتش .. سری تکون میدم،از لبخند و برق چشماش حس می کنم داره با دمش گردو می شکنه و مثل مارال،اون هم از عمو شدنش خوشحاله. آهی می کشم و نگاهی به بشقابم می ندازم.هیچ میلی به خوردن نداشتم،بی توجه به اولتیماتوم هامون بلند میشم و مغموم خودم رو مشغول جمع کردن ظرف ها می کنم 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت172 صدای زن عمو بود که به گوشم خورد..خدای من..چقدر دلتنگشم....چیزی نمی تونستم
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 -بله..بلیط خودشون برام گرفتن نگاه متعجبی بهم کرد و گفت: -ولی با حرفایی که عموت میزد...فکر می کردم تا اخر عمرم دیگه نتونم تو دختر عزیزمو یه بار دیگه ببینم لبخندی زدم و گفتم: -مفصله..رفتیم تو صحبت می کنیم زن عمو لبخندی زد و گفت: -باشه گلم...بفر ما بفرما تو...حتما خیلی خسته ای..منو باش که دارم سوال پیچت می کنم..ببخشید از دیدنت انقدر خوشحال شدم که حواسم کلا پرت شد با هم وارد خونه شدیم...همه چیز همون جوری بود که قبال بود.....هیچ چیز تغییر نکرده بود..فقط ادمای این خونه بودن که حسابی عوض شده بودن...روی اولین مبلی که رسیدیم نشستم..زن عمو کنارم نشست..نگاهش کردم و گفتم: -عمو و مرتضی کجان؟...مریم چیکار می کنه؟ زن عمو لبخندی زد و گفت: -همه خوبن...عموت همین پیش پای تو رفت بیرون....چند تا دوست پیدا کرده هر روز باهاشون توی پارک می شینه و صحبت می کنن..اینجوری حوصلش سر نمی ره..فکر و خیال هم کمتر میاد سراغش.مرتضی هم که درس می خونه..بیکاریاشم میره مغازه عموت..مریمم سر خونه و زندگیشه.....ساقی اگه بفهمن تو اومدی... زن عمو با چنان ذوقی این حرفو زد که باعث شد دل منم از فکر دوباره دیدنشون یه حالی بشه خیلی دلم می خواست زود تر مریمو ببینم...با لبخندی پر از هیجان گفتم: -زن عمو میشه با مریم تماس بگیرین بگین بیاد اینجا زن عمو لبخندی زد و گفت: -خودمم می خواستم همین کارو بکنم...مریم بچم توی این چند وقت دائم نگرانت بود و یادت می کرد..الان بهش زنگ می زنم 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت172 آرتمن* -پگاه گوش کن..با توام میگم می خوام باهات حرف بزنم. برگشت طرفم ج
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 دیگه بس بود. با اخم و خشم پنهان غریدم:باشه!حاالا که تو همش رو مسیره بازی می دونی و تمام تلاشهای من رو به مضحکه گرفتی،با شه...تمومش می کنم چون می بینم طرف مقابلم لیاقت تلاش کردن نداره،نمک نخورده،نمکدون می شکنه!میرم و بخاطر علاقه ای که بهت داشتم از خیر انتقام گرفتن بخاطر حرفهای بی پایه و اساست می گذرم. شیشه رو دادم بالا و با سرعت هر چه تمام تر از اون مسیر دور شدم.دیگه طاقتم طاق شده بود.یه ماهی می شد که من سعی در حرف زدن با پگاه داشتم و اون هر بار من رو به سیره می گرفت..دیگه بس بود!.دیگه نمی خواستم حتی از صد فرسخی عبور کنم...اونم مثل رویا بود،لنگه ی همون بود!.ظاهر و باطنشون یکی بود با تفاوت اینکه پگاه قشنگتر و جذاب تر بود...همین! و منم باز گول رو خوردم،گول متفاوت بودنش رو..گول اینکه اون خاصه و من توانایی رام کردنش رو دارم ولی طبق معمول زهی خیال با طل!.. نه که بگم علاقه و دو ست داشتن رو فراموش کردم ولی دیگه نمی خوا ستم...خسته بودم از رفتارهای ضد و نقیض که من رو به جنون رسونده بود.صدایی از درونم نهیب زد:به همین زودی جا زدی؟..نه ولی من دیگه دوست ندارم بیشتر از این غرورم به بازی گرفته بشه.بشه یه اسباب بازی دست یه دختر که فکر می کنه بهتر از اون نیست!...رام کردن یه الهه افسار گسیخته کار هر کسی نبود!..این الهه وحشی بود!. اصلا من تحمل همچین دختری رو دارم؟..دختری که مهر دخترونه نداره..لطفات دخترونه!..اصلا اون چه جور زنی میشه برام؟ از سرکار برگردم خستگیم در می ره یا باید کل کل کنم؟!.حرفم رو گووش 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃