eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت174 صدای زنگ پی در پی اعصاب صبح گاهیم و به هم می ریزه.با غر و لند از جا بلند میش
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 با عصبانبت ساختگی جواب میده: _یک ساعته دارم برای کی روضه می خونم آرامش؟بلند شو بریم خرید. مارال همیشه همین بود،تصمیم می گرفت و همون لحظه عملیش می کرد.با لبخند ملیحی می گم: _نمیشه،اول این که هامون خبر نداره،دوم این که من هیچی پول ندارم با چی بیام خرید ؟ _زنگ بزن،مثل یه زن خوب اطلاع بده داری میری خرید،به پولش هم کار نداشته باش من میدم. مخالفت می کنم: _نمیشه،اون روز هم پول دکتر و داروهام و تو دادی. به پهلوم می کوبه: _نترس پس می گیرم،فعلا کاری که گفتم و بکن مگه نمی خوای رابطه‌ت با هامون خوب بشه به چشمش بیای؟ سری تکون میدم که می گه: _پس بلند شو دیگه. ناچار نفسی تازه می کنم و همون طور که به سمت اتاقم می رم،می گم: _پس صبر کن اول به هامون خبر بدم،ببینم چی می گه. سکوت می کنه،موبایلم رو از روی تخت بر می دارم و به هامون زنگ می زنم.بعد از ششمین بوق وقتی داشتم ناامید می شدم صداش توی گوشم می پیچه: _بله. 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت174 و بلند شد و به سمت تلفن رفت **** همه دور هم نشسته بودیم و صحبت می کردی
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 -ولی مثل این که خیلی..در اشتباه بودیم..نه؟..ما اینجا غصه می خوردیم و خانم اونجا دل می بردهمنم خندیدم و گفتم: -برو بابا..دلت خوشه..دلبری؟اونم از بهنام مریم نفس عمیقی کشید و ادامه داد: -می دونی وقتی بابا بدون تو اومد خونه چه حالی داشت؟وحشتناک بود..تا چند روز نمی شد باهاش حرف زد..اگه چیزی درباره تو می پرسیدیم داد و فریاد راه مینداخت...بعضی وقتا می رفت توی اتاقت و وقتی می اومد بیرون چشماش قرمز قرمز بودن..مامان میگفت..بابا همیشه میگفته امانت دار خوبی نبوده و دختر برادرشو فدای خونوادش کرده...باورت نمی شه از وقتی که تو رفتی توی این خونه شادی نبوده..هیچ وقت ندیدم بابا از ته دل بخنده یا شاد باشه..ولی امشب بعد از مدت ها نگاه بابا رو شاد دیدم..احساس می کنم خیالش از بابتت راحت شده لبخندی زدم و گفتم: -منم امشب بعد از مدت ها شادی رو با تمام وجود حس کردم..خیلی خوشحالم که اینجام مریم اخم کوچکی کرد و گفت: -ساقی تو واقعا خوشحالی؟ -االن اره..می دونی مریم..اون اوایل که رفته بودم اونجا خیلی سختم بود..بهنام خیلی اذیتم می کرد..ولی کم کم با اومدن بهروز همه چیز برعکس شد..خدا بهروزو واسه کمک به من فرستاد .... اون شب تا صبح نخوابیدیم و از هر دری صحبت کردیم....صحبت با مریم خیلی ارومم کرده بود..انگار که یه مدت طوالنی هم صحبتی نداشتم و االن کسی پیدا شده تا من باهاش حرف بزنم...سه روز مث برق و باد گذشت..راه برگشت تا فرودگاه رو با عمو رفتم....همه می خواستن برای بدرقم بیان ولی عمو با لحن صریحی گفت می خواد تنها منو برسونه..فهمیدم که می خواد باهام صحبت کنه ...توی راه کمی به سکوت گذشت ..ولی عمو شروع به صحبت کرد: -ساقی...عمو منو بخشیدی؟ دلم لرزید.....دستم رو روی شونه عمو گذاشتم و گفتم: 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت174 گوش میده؟اون هیچ کسی رو جز خودش قبول نداره..من چی کار می تونستم بکنم؟
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 بودم...کی باید شروع کنم؟.کی می تونم قرص های آرامش اعصاب رو دور بریزم؟ هوم؟کی می تونم؟مگه چند سالمه؟یه ادم بی ست و چهار ساله و قرص های آرامش اعصاب؟ برای کسی که اصلا عین خیالش هم نیست!؟آه...با ناراحتی و کلافگی دست به صورتم کشیدم.تو حس و حال بودم که یهو یکی عین وحشیا به در کبوند.لعنت بهت!..امروز قرار بود یه آرایشگر بیاد و موهام رو کوتاه کنه...که نمی دونم این آندره ی نکبت از کجا بهب رسوندن که گفت من بلدم،خودم کوتاه می کنم...با خشم در رو باز کردم و گفتم: -ها؟چته مگه سر اوردی؟ اول یه کم متعجب نگاهم کرد. وای امیررر،چه خوشگل شدی جیگر...فکر کنم سه کیلو پشم کم کردی! با حرص هولب دادم که نیش بازتر شد.گفتم:کم مزه بریز...راستی،کی به تو گفته من می خوام موهام رو کوتاه کنم؟ ابرو هاو رو بالا داد و گفت:دیگه دیگه...من اینجا راپورت چی دارم..حالا هم بیا بشین تا خوشگلت کنم،عزیزم. با دهن باز به صند لی وسط ا تاق نگاه کردم.دو باره ابرو هام تو هم گره خورد.گفتم:چی؟اینجا؟تو اتاق من؟ د ستم رو کشید و به زور نشوندم:بشین کم فک بزن..انگار اگه کثیف بشه تو می خوای اینجا رو پاک کنی!خدمتکار رو گذاشتن واسه همین روزا دیگه... 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت174 گوش میده؟اون هیچ کسی رو جز خودش قبول نداره..من چی کار می تونستم بکنم؟
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 مثل آرایشگرهای ماهر قیچی رو برداشت.یه لحظه متفکر نگاهم کرد،بعد گفت:امیر خدایی حیف نیست این مو ها رو کوتاه کنم؟آ خه خیلی بهت میان... بهشون دست زد و تکونشون داد. -گوگولی،اینا خیلی خوشگلن...چه موهای نرمی داری،اگه دختر بودی چی میشدیا... -حرف نزن کارت رو بکن..گرچه شد دارم بلد باشی کوتاه کنی... -زر نزن باو.... یهو زد زیر خنده و همونجور که می خندید گفت:امیر،کش مو بیارم موهاتو دم اسبی ببندی؟ دیگه وقت بود یه مشت مهمون صورت خوشگل کنم.گفتم:کاری نکن کبودت کنم! با خنده گفت:نگو عزیزم...نگو که به موهای بلندت این حرفا نمیاد... دیگه نیم خیز شدم که بزنمش که شونه هام رو محکم گرفت و وادارم کرد بشینم:باشه باشه...دیگه حرف نمی زنم. با حرکت های من دراوردی و مثال ماهرا نه او مشغول کوتاه کردن مو هام بود.نگاهم به آینه ی رو به رو بود ولی فکرم درگیر...کوتاه کردن موهام و شیب تیله کردنم مناسبت داشت..مناسبت... در باز شد و مامان با یه ژست خاص اومد و گفت:به...د ست گلت درد نکنه آندره جان...از قیافه ی جنگلی خلاص شد... اون پا چه خوار هم گفت:هنوز مو نده رعنا خانوم... یه کاری کنم دهن دخترا باز بمونه! مامانم خندید و رفت..تو روحت آندره...خیلی با هم رفیق شده بودیم.نمیشه گفت جای آرتمن ولی کم تر از اونم دوست نداشتم.منی که یه زمانی سایه او رو با تیر می زدم،حالا رفیق شده بودم.توی دنیای رفاقت،دریایی از مرام و معرفت بود.آرتمن که حالا درگیر بود..من نمی دونم چطوری عاشق اون دختره ی وحشی شمده بود؟! زبون دراز و فوق العاده پررو..ولی زیبا مثل...لعنت به این حافظه که هیچ چیز رو فرامووش نمی کرد...اون هم عاشق شده بود...منم عاشق شده بودم،هنوز هم هستم!!.هنوزم عاشقم،عاشق یه دختر چشم مشکی...یه دختر دو ست دا شتنی به ا سم رویا...رویایی که مثل ا سب رویا شد...یه رویای محال،یه خواب کوتاه و البته شیرین...چرا خاطرات خوب زود تموم میشن ولی خاطرات بد ابدین؟!چرا تقدیر مدام ساز مخالف می زنه؟چرا من نتونستم به کسی که با جون و دل می خواستم برسم؟!؟! چرا،چرا و چرا و حتی چرا نمی تونم فراموش کنم؟خودش و تموم خاطرات رو... شاید نتونم فراموشش کنم ولی شاید بتونم باها شون کنار بیام.با خاطرات و واقعیت رو به روم... اینکه رویا مال من نیست! -ووویییی..امیر نگاه کن!تو عمرت انقدر خوشگل نشدی ... 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃