eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
1.9هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت179 دستم میانه ی راه متوقف می‌شه.بر می گردم و با مکث به سمت مبل می رم و با فاصله
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 _قول می دی دیگه بی خبر نذاری بری؟که دیگه این طوری لباس نپوشی؟نمی گم چادر بپوش فقط می خوام از این جا به بعدش پا رو شاهرگ من نذاری،نمی خوام زندگی رو به کامت زهر کنم اما من مَردم.غیرت دارم،غیرتمم اینو قبول نمی کنه که زنم تا ده شب بی خبر از من توی خیابون باشه.مانتو خواستی،یا هر چی فقط کافیه به خودم بگی،قبول دارم تا این جا سهل انگاری کردم اما از این به بعدش،هر چی که خواستی فقط به من بگو ! دلم شوق داره،شوق شنیدن این حرف ها،حرف هایی که من رو به اوج می بره.خدایا پاداش کدوم کارم قرار دادن مردی مثل هامون توی زندگیم بود ؟ مردی که غیرتش خرکی و الکی نبود.اسم مرد رو یدک نمی کشید بلکه واقعا مرد بود. بر می گردم،باز هم سرم رو برای دیدنش بالا می گیرم،حالِ عجیبی دارم.انگار احساساتم به اوج رسیده و از من دیوانه ای ساخته که برای رسیدن به یارش بی تاب شده و کل وجودش رو احساساتش فرا گرفته. انگار اون لحظه عقلم پر می کشه،آدم عاشق که عاقل نیست،هست؟ عقل یه عاشق توی سرش نه،توی سینه شه،منم عاشق بودم و تنها چیزی که حس می کردم یه عضو بدنم بود که با ضربانش سعی داشت قفسه ی سینه م رو بشکافه. مسخ شده زمزمه می کنم: _هر چیزی که خواستم به خودت بگم؟ مثل خودم جواب میده: _آره،به من بگو! توی عمق سیاهی چشماش گم می شم، حتی زبونم هم به کام خودم نمی چرخه و بی اختیار صدام در میاد : _بغلم کن،میشه؟ سکوت کرده،واکنشی نشون نمیده،جا نمی خوره. انگار می دونه دل بی قرارِ زنش تا چه حد مشتاقه نزدیکی به مردشه. سکوتش نا امیدم می کنه،لب هام تکون می خورن تا حرفم رو پس بگیرم که دستش دور شونه م حلقه میشه و آروم آروم توی آغوشی گم میشم که نفسم رو بند میاره. حس دست های قدرتمند و مردونه ش،یکی دور کمرم و اون یکی روی موهام بهم احساسی رو میده که تمام سال های زندگیم تجربه نکردم.چشمام رو می بندم و نفس عمیقی می کشم،عطرش برام حکم نوش دارو داره،دارویی که با نفس کشیدنش،تمام زخم ها،درد ها رو التیام می بخشه. حتی هیجانم هم از بین رفته،فقط آرامش مونده،آرامشی خالص دور از هر طوفان و گردبادی. دستم رو دور گردنش حلقه می کنم و آرزوی اون لحظه م میشه ثابت موندن اون لحظه.لحظه ای که مالِ من و هامونه. فقط ما دو تا ! چشمام رو می بندم،حبس شدن بین بازوهای مردونه و سر گذاشتن روی سینه ش و گوش دادن به صدای قلبش،چیزی نبود که بخوام ازش دست بکشم. آغوش یک مرد همیشه حس آرامش و امنیت رو القا می کنه.اما افسوس که مرد هایی مثل هاکان،با قاطی کردن لذت جنسی تمام خالصی های عشق و امنیت رو از بین بردن وگرنه یک زن چی می خواد جز این که شوهرش تکیه گاهش باشه؟ حریصانه عطرش رو نفس می کشم و با خودخواهی می گم: _هیچ وقت نباید تنهام بذاری باشه؟ حرفم در کمال خودخواهی گفته شد اما مگه داریم آدم عاشقی رو که خودخواه نشه؟من این آغوش رو،این مرد رو فقط برای خودم می خواستم،حتی اگه اون من و نخواد. سکوت می کنه،یه سکوت طولانی تا سوالم رو از یاد ببرم و بعد از اون انتظارم رو نادیده می گیره و خش دار میگه: _شام خوردی؟ دلم می گیره،اشک به چشمم میاد از این عوض شدن بحث،قول نداد نگفت باشه.این یعنی یک روز تموم می شه،می ذاره و میره.شاید عاشق بشه،یعنی هامون با بغل کردن عشقش مثل حالِ الان من آرامش می گیره؟ ممکنه یاد من بیوفته؟ یاد دختری که دیوانه وار عاشقش شد؟ مانع سرازیر شدن اشک هام می شم و ازش فاصله می‌گیرم.آغوشش اعتیاد آور بود و نمی خواستم بیشتر از این دل به کسی ببندم که متعلق به من نیست . نگاهم رو ازش می دزدم و آهسته میگم: _میل ندارم. می خوام برگردم و از اتاق بیرون برم که مچ دستم رو می گیره.قدمی به عقب بر می گردم و روبه روش می ایستم اما نگاهم انگاری بازیش گرفته که برای دیدن چشماش بلند نمیشه و من مصرانه به پایین خیره میشم. دست گرمش زیر چونه م می شینه،سرم رو بالا می گیرم و چشمام این بار محکومن به قفل شدن توی سیاهی نگاهش. باز هم با شنیدن صداش همه چیز از یادم میره و مسخ شده فقط گوش می‌دم: _وقتی گفتم هستم،منظورم تا نیمه ی راه نبود،تا تهش هستم. حرفش در عین شیرین بودن خوشحالم نمی کنه،مغموم میگم: _اگه عاشق بشی،اگه یه روز خسته بشی… وسط حرفم جواب می‌ده: _من همین الانشم خسته م. مکث می کنه: _همین الانشم بریدم،فقط دارم تحمل می کنم. دلگرمه زمزمه می کنم: _منو؟ _این زندگی و… باز هم فاصله می ندازه و با مکث ادامه ی حرفش رو می زنه: _انقدر به این فکر نکن که یه روز عاشق بشم و ولت کنم،من اگه آدم عاشق شدن بودم،تا الان می شدم.اگه این شرایط پیش نمیومد،هیچ وقت ازدواج نمی کردم . لبخند تلخی می زنم و زمزمه می کنم: _من یه مزاحمم تو زندگیت… با صداقت جواب میده: _نیستی. 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🍃🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت179 -سلام عزیز مامان..گریه نکن گلم..بیا پیش مامانی بهروز سرش رو به سمت من
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 لبخندی زد و گفت: -واقعا نمی دونی وقتی زن و شوهرا بعد از یه مدت که از هم دورن و دوباره همو می بینن چه جوری همدیگه رو تحویل می گیرن؟ فهمیدم منظوری داره که این حرفا رو می زنه.....هوا پس بود..باید یه جوری جیم می زدم تا اتفاقی نیفتاده ...گفتم: -علاقه ای به دونستنش ندارم..حالا هم با اجازت می خوام برم بخوابم و سعی کردم بلند شم...داشتم با قدرت سعی می کردم از روی تخت بلند شم که بهنام محکم منو به سمت خودش کشید و روی پاهاش نشوند...از خجالت نمی دونستم باید چیکار کنم...سرم رو پایین انداختم و گفتم: -چرا اینجوری می کنی بهنام..بذار برم..خیلی خسته ام..خوابم میاد لبخندی زد و گفت: -نچ..نچ..نچ....ما یعنی تازه عروس و دامادیما......باید یه چیزایی رو یادت بدم.....البته اگه بلد نباشی بعد دستاش رو دو طرف صورتم گذاشت و کمی به صورتم فشار اورد تا سرم رو بلند کنم....با این کارش باعث شد نگاهم به سمتش پر بکششه..نمی دونم چی باعث اینهمه تغییر توی من شده بود که باعث می شد در برابر کارایی که می کنه عکس العملی نشون ندم و یه حسی ترغیبم کنه تا منتظر ادامه کاراش باشم.... هر دو به هم خیره شده بودیم...بوی عطرش کلافم کرده بود..عاشق بوش بودم..نفس عمیقی کشیدم و توی چشماش غرق شدم.....نگاهش کلافه شد.....اخم کوچیکی کرد و نگاهش رو سر داد روی لبام.......منم برای چند ثانیه نگاهم روی لباش لغزید..اولین بار بود که به لباش با این حس نگاه می کردم....چقدر به نظرم خوشگل اومدن...لباش از هم باز شدن و صورتش اروم اروم به صورتم نزدیک می شد....نگران شدم..ضربان قلبم بالا می رفت و با نزدیک تر شدنش بدتر می شدم....دوست داشتم فرار کنم ولی یه حسی توی وجودم دوست داشت بمونم و ادامه بدم...و در نهایت همین حس پیروز شد...صورتش نزدیکی صورتم متوقف شد...نفساش توی صورتم می خورد و دلم رو زیر و رو می کرد..نگاه مخمورش رو به سمت چشمام اورد....و دوباره به لبهام نگاهی کردو انقدر جلو اومد تا لبهاش روی لبهام قرار گرفت...داغ شدم..از گرمی لبهاش بود یا از خجالت ..یا هر چیز دیگه ای.. برای اولین بار به نظرم شیرین بود.چشمام خودکار بسته شدن...منو می بوسید ولی من توان همراهی باهاش رو نداشتم....همون حس لعنتی ترس داشت به سراغم می اومد.....چشمام رو محکم به هم فشار دادم ...بهنام فشار دستاش رو دو طرف صورتم بیشتر کرد و با شدت بیشتری می بوسیدم.....نفسم بند اومده بود..باید همین الان و برای همیشه با ترسم مقابله می کردم...سعی کردم باهاش همراهی کم..دستام رو بالا اوردم تا بندارم دور گردنش که صدای گریه بهروز باعث شد مثل فنر از جا بپرم..... 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت179 یهو یه دختر کوچولو پام رو سفت گرفت.متعجب نگاه کردم که چشم به چشمهای قه
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 رویا گاهی اوقات رمان می خوند ولی من نه...واسه این الان نمی دونم حس الانم چیه؟..ولی فکر کنم عادت باشه... حتما عادته...من عا شق اون سو سول بشم؟چرا می خوا ستم از اسم عا شقی فرار کنم؟ )چه دنیایی...یکی لحظه به لحظه او تو عشق به کسی می گذره که مال اون نیست...یه جای دیگه یکی عاشقه ولی اون یکی احساسمون رو به تمسخر میگیره و میگه سوسول!.یه گروهی که اصلا تو فاز نیستن.. گروهی که عاشقن ولی از زیرو در میرن...و اما امان از اونایی که نام مقدس عشق رو اشتباه میگیرن...عجب دنیاییه ها...( امشب یه مهمونی بود که با لیندا می خواستم برم...البته اون جدا و منم جدا...یه لباس اسپرت پوشیدم.یه شلوار مشکی دمپا و یه بلوز آستین بلند مدل مردونه ی سفید...آرایش هم که اصلا حسب نبود.سر جمع تیپ خوبی ازش دراومد... ترجیحا توی این مهمونی که نمی دونم کی به کیه لباسممم پوشیده باشه بهتره...موهام رو هم که نبستم.حوصله نداشتم. ولی شونه کشیدم.مانتوم رو پوشیدم و با کسب اجازه از پدر و مادر رفتم مهمونی...درسته زیاد موافق نبودن ولی قول دادم ساعت نه شب برگردم.الان هم ساعت شب بود و منم رو به روی ساختمون شیکی که پر از ما شین بود.همینطور که با تق تق پاشنه بلند های مشکیم روی سکوت توی حیاس خدشه می انداختم چشم رو ی یه ماشین ثا بت موند که خیلی آشنا میو مد ولی بی تو جه بهش رفتم داخل...برعکس بیرون،توی سالن غللله بود و صدای موزید کرکننده...! پالتوم رو دادم.مانتو نپوشیده بودم.یه ناخن های دستم لاک مشکی زده بودم که ترانه همیشه میگفت نزن! راستی چه خبر از ترانه؟با اون احسان بی شعور چیکار می کنه؟با هم خوبن؟ و آناهیتا؟اون چه خبر؟ازدواج کرد یا نه؟جایی مشلوله یا بیکاره؟ یا رونان؟با سامان ازدواج کرد یا ناکام موندن؟موهاو رو فر یه ساله کرد یا نه؟ یا سیما؟سیما چسب عملش رو باز کرد؟دماغش خوب شده یا بازم کج و کوله است؟ یا گلاره؟من و گلاره حق نون و آب گردن هم داشتیم...آخرین خبری که دارم اینه که داداش مونگلش ازدواج کرده! ما چه دوست هایی هستیم که اصلا از هم خبر نداریم؟!.. هه!تف تو رفاقت...من از بهترین دوستم که عاشقش بودم هم خبر ندارم،بقیه که جای خود دارن.نشستم روی صندلی...گوشیم رو دراوردم و به لیندا زنگ زدم.خامووش بود. بخیال ملت رو دید زدم و شاهد لاو ترکوندن ها بودم..اینا عا شقن؟؟همدیگه رو می خوان؟اینا آخرو به هم می رسن یا نه؟ولی اگه عا شقن چرا از این راه؟چرا رسمی نمی کنن؟اگه خانواده ها راضی نیستن چرا قانعشون نمی کنن؟چرا از راهی می رن که سروته نداره؟چرا دنیا این جوریه؟چرا یه خط که بین دو نفر فاصممله می اندازه؟همین رو یا..چرا آینده او رو تباه کرد؟امیر چی کم داشت؟هوم؟ چرا چشمم روی محبت هاو بست؟به احساس امیر پشت پا زد؟یعنی واقعا ارمیا رو می خواست؟عاشقش بود یا نه؟ولی من فکر می کردم عاشق امیر باشه..چرا یه عاشق رو بازی داد؟ 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃