eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
1.9هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت180 _قول می دی دیگه بی خبر نذاری بری؟که دیگه این طوری لباس نپوشی؟نمی گم چادر بپو
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 _اگه این اتفاقات نمیوفتاد،حاضر بودی با من ازدواج کنی؟یه ازدواج واقعی،بدون اجبار ؟ به چشمام زل می زنه و باز هم صداقت کلامش رو به رخم می کشه: _نه. با همون حال خرابم می خندم و میگم: _منم تو رو به چشم یه آدم خودشیفته می دیدم که جز خودش به هیچ کس اهمیت نمیده. لب های اونم باز به زهرخندی میشه و چیزی نمیگه.من و هامون دو تا آدمی که هر روز با هم برخورد داشتیم و محال بود روزی گذرمون بهم بیوفته اما الان،همه چیز دست به دست هم داده بودن تا من مقابل این مرد قرار بگیرم،اون هم به عنوان همسرش قدمی به عقب بر می دارم و میگم: _بابت همه چیز ممنون . پشتم رو می کنم،می خوام از اتاق بیرون برم که این بار صداش مانعم می‌شه: _آرامش. نفسم بند میاد و تمام وجودم می لرزه،پاهام قفل به زمین می‌شن و با جون دل به صدای بم و جذابش گوش می دم: _من یه شام بهت بدهکارم. بر می گردم و با لبخندی علنی میگم: _حاضر بشم؟ لبخند محو روی لب هاش بدجور بی تابم می کنه،سری تکون میده.چیزی نمی گم و با حالی خوش از اتاقش بیرون میام و سراغ پلاستیک هام می رم تا از لباسای جدیدم رو بپوشم. 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت180 لبخندی زد و گفت: -واقعا نمی دونی وقتی زن و شوهرا بعد از یه مدت که از هم د
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 -وای بهروز داره گریه می کنه بهنام کلافه گفت: -اه.... همونطور که سعی می کردم بلند شم گفتم: -حتما ترسیده..باید برم بهنام نگاه پر از حسرتی بهم انداخت و گفت: -ولی من هنوز سیر نشدم..پس من چی؟ به روی خودم نیاوردم و گفتم: -خوب بخوابی....شب بخیر و نیم خیز شدم که بهنام دوباره دستم رو کشید لبهاش رو روی لبهام گذاشت ..یه بوسه کوتاه.... -حالا می تونی بری...تا بعد و با گفتن این حرف دستم رو رها کرد و من با سرعت از اتاقش خارج شدم..... وای که از شدت خستگی دارم بیهوش میشم........از دیروز که از ایران برگشتیم یه سره دارم به کارای خونه می رسم..توی این مدت همه جا رو گرد و خاک پر کرده بود...بهروز و بهنام هنوز خوابن.....نگاهی به دور تا دور خونه انداختم....همه جا برق می زنه....میز صبحانه رو چیدم که صدای بهروز بلند شدد....همیشه موقعی که بیدار می شه همینجوره..با گریه منو صدا می زنه...به سمت اتاقش رفتم و با ناز و نوازش از توی تختش اوردمش بیرون..دایره لغاتش داره گسترش پیدا می کنه..الان بعضی کلماتو دست و پا شکسته می گه...... -ابو متوجه شدم اب می خواد -چشم عسل مامان..بریم به پسرم اب بدم...تشنت شده مامانی؟ بعد لپشو بوسیدمو با هم راهی اشپزخونه شدیم...لیوان ابو جلوی دهنش گرفته بودم و اروم اروم بهش اب می دادم که صدای بهنامو از پشت سرم شنیدم 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت180 رویا گاهی اوقات رمان می خوند ولی من نه...واسه این الان نمی دونم حس الان
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 بی شعور...دلتنگی و همه چیزا یادم رفت و با پاشنه بلند رفتم روی پاش ..حالا وقت دعوا بود!من حمله می کردم و اون سعی در مهار من داشت.دیگه زده بودم به سیم آخر!یهو از د ستم در رفت و محکم زدم توی دماغش...د ستهاو که دور مچم بود محکم صورتش رو چسبید...عقب عقب به دیوار تکیه داد.خون از صورتش دست هاش می چکید. وای خدا....سریع رفتم سمت و یه د ستمال از توی جیب پالتوم بیرون اوردم و د ستش رو کنار زدم و گذاشتم روی دماغش... چشمهاش رو باز کرد و دستم رو روی دستم گذاشت.داغ شده بودم.پشیمون بودم که چرا زدم؟! -خوبم..خوبم... دستم رو از زیر دستش کشیدم.گفت:تو که زدی چرا اومدی کمکم؟ حالا چی بگم؟گفتم:فکر نمی کردم انقدر ضربه کاری بوده باشه! - ضربه ات کاری نبوده...من قبلا دماغم شکسته بود واسممه این خیلی درد گرفت. -الان خوبی؟ با پوزخند گفت:برات مهمه؟ محکم زل زدم توی چشماو و گفتم:آره! نگاهب رن تعجب گرفت.اومد سمتم..قبل از اینکه کاری کنه گفت:به حرفهام فکر کردی؟ -کدوما؟ -همونایی که می گفتم.در مورد زندگی آینده... به دیوار تکیه دادم و گفتم:نه! اونم کنارم نسبتا با فاصله تکیه داد و گفت:پس چرا گفتی برات مهمم؟ -نگفتم برام مهمی...چون من ضر به رو زده بودم،مقصر محسوب می شدم.البته تقصیر خودت بود که یهو گارد گرفتی! -که تقصممیر من بوده؟این تو بودی که به جای تشکر،گفتی چرا منو اوردی اینجا؟!اگه نمی اوردمت که الان کلانتری بودی! -ولی فعلا اینجا معطلیم.پلیس هم که هنوز اینجاست! -هیچ وقت ما رو پیدا نمی کنن! دیگه چیزی نگفتیم.یهو خودم گفتم:دلم برای اون روزا تنگ شده! متعجب گفت:کدوم روزا؟ زانو هام رو جمع کردم و سرم رو به آرتمن گفتم:روزایی که تو دنبال من بودی و من محلت نمی دادم!ههههههی...یادش بخیر! با اخم ساختگی گفت:پس بهت خووش می گذشته من رو اذیت می کردی؟ لبخند زدم و گفتم:دقیقا... اونم گفت:هنوز دوست داشتنم رو باور نمی کنی؟ جوابش رو ندادم.نفس کشید و گفت:هنوزم من رو باور نداری؟ گفتم:بگو دوست دارم. متعجب شد.ولی بعد با نگاه خاصی زل زد توی چشمهام و گفت:دوست دارم پگاه،خیلی! بهم نزدیک شد.گفت: باور می کنی؟این که دوست دارم؟این که می خوامت؟اینکه همیشه به یادتم؟اینکه...همه ی زندگیمی؟ 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃