eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺🍃 🍃 #پارت18 در جواب تمام دلایل قانع کننده ای که برای شکایت نکردن براش نام می برم نفسش رو
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺🍃 🍃 بر نمی گردم اما نمیتونم چشمم رو برای دیدنش ببندم چون مقابلم قرار می گیره . نه قدرت حرف زدن دارم و نه قدرت دارم تا از کنارش عبور کنم ، فقط قفل به زمین شدم و از درون می لرزم ، از ترس می لرزم و احساس سرما می کنم . متاسف به چهره ی رنگ پریده ام خیره میشه و با صداش لرز روی دلم رو دو برابر می کنه: _می خوای مجازاتم کنی که هر چقدر سراغتو می گیرم به در بسته می خورم ؟ لرزش درونیم حالا علنی شده ، طوری می لرزم که هاکان هم متوجه می شه و با نگرانی دستش رو برای لمس صورتم بالا می بره . با ترس قدمی به عقب بر می دارم . کلافه دستش رو پایین می ندازه و تسلیم وار می گه: _باشه بهت دست نمی زنم ، قول می دم . عزمم رو جزم می کنم ، ایستادنم مقابل این نر که بویی از مردونگی نبرده بود حماقت محض بود. می خوام از کنارش عبور کنم که سد راهم می شه ، چشمم رو به زمین می دوزم تا نبینم کی مقابلم وایستاده و با صدایی لبریز از احساسات متفاوت می گم: _از جلوی راهم برو کنار . مصرانه جلوم سد میشه ، انگار می خواد با اون صدای لعنتیش من رو دیوونه کنه: _باید به حرفام گوش بدی آرامش ، ببین قسم می خورم نمی خواستم این طوری بشه. بارها و بارها دلم به سمتت پر کشید اما ازت فاصله گرفتم . نمی دونم اون شب چی شد که. .. وسط حرفش هیستریک داد می زنم : _خفه شو… خفه شو… خفه شـــو… دست هام رو روی گوشهام میذارم و با صدای بلند تری داد می زنم : _نمی خوام صداتو بشنوم چرا نمی فهمی ؟ از من دور باش… نزدیکم نیا… نمیخوام ببینمت لعنتی نمی خوام ببینمت. دو دختری که از اونجا عبور می کردن با تعجب به من نگاه می کنن ، هاکان هم با کلافگی چشمش رو به من دوخته و قصد برداشتن نگاه کثیفش رو از روم نداره . چرا نمی فهمید سختمه مقابل کسی بایستم که بی رحمانه بهم تعرض کرد ؟ چرا نمی فهمه وقتی حضورش رو حس می کنم از ترس ضربان قلبم رو بیرون از سینه ام حس می کنم ؟؟ چرا نمیفهمید ازش می ترسم و صداش ، خاطرات اون شب لعنتی رو برام تداعی می کنه ؟ وقتی حرف می زنه نفسش رو کنار گوشم حس می کنم و از ترس تمام اعضا و جوارح بدنم زنگ خطر رو از سر میدن . این بار هم دردم رو نمی فهمه و سعی داره با حرف متقاعدم کنه: _ببین نزدم زیرش ، همه جوره پات وایستادم ، اگه تو بگی عقد کنیم فوری عقد می کنیم . من تو رو می خوامت آرامش ! به خاطر کاری که باهات کردم هیچ رقمه خودمو نمی بخشم اما حاضرم کاری کنم که منو ببخشی. پلک هامو از خشم روی هم افتاده بودن رو باز می کنم و نگاه نفرت بارمو حواله ی چشمهای شیشه ایش میکنم . صدام می لرزه ، توی اون گرما خودمم میلرزم اما حرف هاش طوری صبرم رو لبریز می کنن که کلمات به بیرون هجوم میارن و با نفرت روی زبونم جاری میشن : _عقد کنیم ؟ کدوم دختری حاضره عقدش رو با یکی بویی از مردونگی نبرده ببنده ؟ کدوم دختری می تونه دستش رو تو دست کسی بذاره که بی حرمتش کرده ، غرورشو ، آرزوهاشو ، شخصیت و رویاهاش رو با بی رحمی ازش گرفته . دم از کدوم عقد می زنی وقتی پشت پا زدی به خدا پیغمبر و به یه دختر تجاوز کردی ؟ عقد کنیم ؟ من حاضر نیستم تو این کشوری که تو توش نفس می کشی نفس بکشم . نگاهش با حسرت و پشیمونی به من دوخته شده و از مکثم استفاده می کنه : _پس کارات از خشم نیست ، ازم متنفر شدی ! هیستیریک پوزخند می زنم : _تنفر ؟ کلمه ی خیلی خار و بی ارزشیه در مقابل حسی که من به گربه صفتی مثل تو دارم. هر چند به یه حیوون بها می دادی ، نمکدون نمکی که خورده بود رو نمی شکست اما تو شکستی و هنوز هم سعی داری خورده های اون نمک رو روی زخمم بپاشی. حرف هام عذابش میده اما اون قدری هست که حال دل من رو درک کنه ؟ اون عذاب جبران شکستن قلب من رو داره ؟ مسلما نه ! پس روبه روی چنین آدمی ایستادن و حرف زدن با این آدم فقط حال خراب من رو خراب تر می کنه . از این رو تمام نفرتم رو توی چشم هام جمع می کنم و بعد از نگاهی که از چشم های کم سو شده از اشک یک دختر به نگاه دریده و شیشه ایش حواله میشه ازش فاصله می گیرم، اما فاصله ام هنوز زیاد نشده صدای لعنتیش رو به گوشم می رسونه : _چه بخوای چه نخوای تو مال من شدی ، وقتی به زور تصاحبت کردم پس به زور هم عقدت می کنم ، حتی به زور هم شده عاشقت می کنم اما نمی ذارم ازم متنفر بمونی آرامش ! 🍃 🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت18 -تو رو خدا....عموم نگرانم میشه.....بذارین من برم بهنام با چشمایی قرمز رو به م
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 خون از کنار لبم سرازیر شده بود...سیاوش سریع خودش رو به بهنام رسوند و دستش رو کشید تا از من دورش کنه....شجاع تر شدم و گفتم: -خوب این وسط من چه کاره ام؟ با حرکتی که بهنام به سمتم کرد حرفم رو نیمه تمام خوردم و ساکت شدم فهمید ترسیدم با خنده ای مشمئز کننده گفت: -تو؟...تنها کسی که واسه عموت مونده تویی...اون از پسر ترسوی فراریش...اونم از دختر احمقش که به دست خودش بدبختش کرد...حالا عموته و تو...که هم عزیزی براش و هم امانتی دستش...تقاص کاری که با ما کردینو به وسیله تو ازشون می گیرم...تو از اون خانواده ای پس باید تقاص پس بدی نگاهی به چشماش کردم....نگاه پر از نفرتش بدنم رو لرزوند...توی اون نگاه جدیتو می شد به وضوح دید...خدایا...حاال چی کار کنم بهنام رو به سیاوش کرد و گفت: -اینو از جلوی چشمام دور کن....نمی خوام قیافه نحسشو ببینم **** یک هفته است که توی این اتاق زندانی شدم....فقط موقع غذا خوردن و دستشویی رفتن این در لعنتی باز می شه....نگران عمومم...حتما تا الان به پلیس خبر داده ...یعنی ممکنه منو پیدا کنن؟خدایا خودت کمکم کن.نمی دونم می خوان باهام چیکار کنن....هر چقدر هم از این پسره احمق سیاوش سوال می کنم بدون هیچ جوابی اتاقو ترک می کنه.خیلی دلم گرفته...این چه زندگی که من دارم..همیشه بد شانسی..اون از مامان و بابام که عمرشون کوتاه بود..رفتنو منو توی این دنیای پر از رنج تنها گذاشتن....اینم از خانواده از هم پاشیده عمو و حاال هم که این اتفاق وحشتناک....دیگه چه طور میتونم برگردم به زندگی عادیم؟مردم دربارم چه فکری می کنن؟خدایا کاش می تونستم از این زندگی نکبت بار خالص بشم..غرق در افکارم مشغول کشیدن نقشه ای برای خالص شدن از زندگی گندی که داشتم بودم که در باز شد وسر و کله بهنام بعد از یه هفته پیدا شد. از حضور سیاوش نمی ترسیدم..ولی بهنامو که می دیدم ترس همه وجودمو می گرفت.سریع بلند شدم و ایستادم نگاهی به سر تا پام کرد و گفت: -بد که نمی گذره....انگار این هفته خیلی راحت بودی نه؟ 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت18 اونجا اشناشی ــ ولی بابا من دوس دارم توی شرکت خودتون کار کنمم بابا:اونجا
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 ــ الو سالم عموجان عمو علی :سالم خوبی پسرم -ممنون عموجون عمو علی :پسرم برات یه زحمتی دارم میخواستم ببینم اگه سرت شلوغ نیس بری درخونه از عسل پرونده ایی که من جا گذاشتم بگیری من خودم الان به عسل اطالع میدم که زیاد معطل نشی ــ نه عمو جان چه مزاحمتی . باش چشم الساعه عمو علی :لطف میکنی پسرم من برم دیگه کار زیاد ریخته روی سرم خداحافظ - خداحافظ بیخال ناهار شدمو به سمت خونه عمو حرکت کردم وقتی رسیدم ازماشین پیاده شدم زنگ و فشردم در بدون هیچ حرفی باز شد رفتم داخل حیاط که دیدم مشتی داره گل کاری میکنه توی باغچه ها ــ سالم مشتی خسته نباشی مشتی :سالم پسرم زنده باشی .وایسا االن درو باز میکنم مشینو بیار داخل ــ باش .زود سوارماشینم شدمو به داخل حیاط امدم زودپیاده شدم به سمت درورودی رفتم در زدم که صدای عسل و شنیدم که داشت با صدای بلند حرف میزد و میخندید مامان خانوم بفرماید تو .خونه خودتونه بفرماید تروخدا تعارف نکنین تادرو بازکرد خنده روی لبش ماستید وقتی نگاهم بهش افتاد واقعا نمیدونستم خودمو کنترل کنم وقتی به چشمای طوسیش نگاه میکنم دیگه نمیتونم خودمو کنترل کنم وقتی به لباساش نگاه کردم انگاری توی تن یه فرشته بود اصال این دختر با دخترایی که دور و اطرافم هستن فرق داره برام مثل انوشا خواهرم پاک میدونمش وقتی نگاهمو به خودش دید تازه متوجه خودش شد 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت18 روی کاناپه ی جلوی تلویزیون خود را رها کرد، من هم رو به رویش نشستم و سر به
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 چقدر در این چند روز پژمرده شده بود با اخم نگاهش را از نگاه غم زده ام گرفت که لحظه ی آخر برق اشک را در چشمانش دیدم؛ وضع خراب خانواده مرا بیش تر وادار می کرد به پذیرفتن پیشنهاد شهاب. بازم هم به اتاقم پناه بردم و تا پاسی از شب فکر کردم، فکر به آبروی پدرم به غیرت برادرم... و در آخر با پیامی که به شهاب فرستادم و نفس عمیقی کشیدم》همه چیز رو قبول می کنم《خیره به صفحه ی گوشی مانده بودم که پیامی از شهاب دریافت شد، با ذوق سریع آن را باز کردم که نوشته بود》حله《ذوقم فروکش کرد و دوباره روی تخت رها شدم آنقدر گریه کرده بودم که نفهمیدم کی خوابم برد. *** -نیلا نیلا پاشو برات خبر دارم. با صدای نیما چشم باز کردم و گیج و منگ نگاهش می کردم، در چشم هایش ذوق خاصی بود که با گفتن جمله ی بعدی اش دلیلش را فهمیدم و لبخند کمرنگی زدم... -ثریا خانم زنگ زد و گفت شهاب پیگیر شده و فهمیده اون عکس ها فتوشاپ بوده و یکی که دشمنی داشته اون کار رو کرده و معذرت خواهی کرد. ای کاش حرف های ثریا خانم حقیقت داشت، خوشحالی وصف ناپذیر نیما انرژی مثبت را به وجودم انتقال می داد برای این که روز خوبی را شروع کنم. بدون منتظر ماندن جوابی از جانب من با سرخوشی و سوت زنان از اتاقم بیرون رفت از جایم بلند شدم و کش و قوسی به بدن خسته ام دادم لحظه ای از پنجره چشمم به پدر افتاد که مشغول آبپاشی درخت های حیاط بود و لبخند عمیقی چهره اش را دوست داشتنی تر کرده بود. چقدر دلم برای لبخندشان تنگ شده بود، از جای بلند شدم و به سمت دستشویی رفتم و روبه روی آیینه ایستادم، مشت آبی به صورتم پاشیدم نگاهی به دختری که در آیینه به چشم هایم خیره شده بود انداختم چقدر چند روز گذشته رنگ پریده و افتاده شده بودم! این را از سیاهی دور چشم هایم می شد فهمید. 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت18 آدرس رو گفتم و قطف کردم.یه کم میاطبا رو بالا پایین کردم که چشمممم به عک
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 -ببخشید این مرده که زخمی شده بود و تازه اوردنش کجاست؟ -اتاق دوازده.. -ببخشید میشه آینه اتون رو بگیرم؟ آینه کنار د ستم رو بهم داد.ووو...موهام همه شاخ شده بود.موهام رو مرتب کردم و چشمم خورد به ل*ب*م.دوباره عصبی شدم!.آینه رو دادم و رفتم سمت اتاق دوازده..اونقدرا هم بی وجدان نبودم.ولی می دونستم که چیزی نشده و ثانیا خیلی ناراحت و عصبی بودم. اون حق ندا شت این کارو کنه!.یه کم دلم نگران بود ولی سعی داشتم سرکوب کنم..حرف من یه چیز دیگه بود!! وارد اتاق شدم.صورتم رو شسته بودن و به هوش اومده بود.تا من رو دید سرو رو به سممتی بلند کرد.من رو که دید یه لبخنند نشست رو ..سعی کردم خیلی مغرور و یه کم عصبی رفتار کنم تا متوجه ی رفتار زشتش بشه.. امیررایا با صدای خب خشم گفت:تو که اینجایی...فکر کردم قهر کردی رفتی! -اینکه الان اینجایی رو مدیون منی... -ا جدا؟؟پس خیلی هم ناراحت نشدی... برگشتم که برم که صدام زد. ولی توجه نکردم...چند دقیقه بعد صدای خنده او او مد... تا مرز سمت ته پیش رفتم...خیلی حرصی شده بودم.! خواستم از بیمارستان خارج بشم که کسی صدام زد. -رویا خانوم...رویا خانوم... 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
💜💜💜💜💜 💜💜💜💜 💜💜💜 💜💜 💜 #پارت18 قسمت هجدهم مریم اولین شخصی بود که به دکتر رسید ــــ آقای دکتر حا
💜💜💜💜💜 💜💜💜💜 💜💜💜 💜💜 💜 قسمت نوزدهم مریم مادرش را روی صندلی نشاند و شانه هایش را ماساژ می داد ـــ آروم باش مامان باور کن با این کارایی که میکنی هم خودت هم بقیه رو اذیت می کنی آروم باش ــــ خانم مهدوی مریم نگاهی به دو مامور پلیس انداخت چادرش را درست کرد بله بفرمایید ـــ از نیروی انتظامی مزاحمتون شدیم .برادرتون مجروح شدن درست؟؟ ـــ بله ـــ حالشون چطوره ــ خداروشکر خطر رفع شد ولی هنوز بهوش نیومده ـــ شما میدونید چطور برادرتون چاقو خوردن؟ ــ نخیر ما بیمارستان با ما تماس گرفت ولی ایشون همراشون بود و با دست اشاره ای به مهیا کرد مهسا از جایش بلند شد ـــ س سلام ـــ سلام .شما همراه آقای مهدوی بودید ــ بله ـــ اسم و فامیلتون ـــ مهسا رضایی ـــ خب تعریف کنید چی شد ??? و به سرباز اشاره کرد که گفته های مهسا را یاداشت کنه... 💜 💜💜 💜💜💜 💜💜💜💜 💜💜💜💜💜
💙 رمان زیبـــــــا ❤
💜💜💜💜💜 💜💜💜💜 💜💜💜 💜💜 💜 #پارت18 به طبیب خانه که رسیدیم، ناله های رسول را شنیدم. دست رسول کاملا از کا
💜💜💜💜💜 💜💜💜💜 💜💜💜 💜💜 💜 کم و بیش خواستگارهای سن بالا داشتم اما دلم نمی خواست دیگر ازدواج کنم. با سابقه سقط پی در پی ای که داشتم، هیچ آدم درست و حسابی ای هم سراغم نمیامد. با گذشت زمان، فشار مالی زندگی ام، بیشتر و بیشتر شد. تا جایی که چند قطعه از زمین های رسول را با قیمت ناچیزی فروختم. بیست ساله بودم که نیما فکر رفتن از روستا را به سرم انداخت. به اعتقاد نیما اگر به شهر میرفتیم، زندگی راحت تری داشتیم و نیما هم، کار بیشتری از دستش بر می آمد. ترمیلا طهران زندگی میکرد و چند سالی بود که مهاجرت کرده بود. تلفن نداشتیم اما اگر به شهر می رفتم، می توانستم نمره شماره ترمیلا را بگیرم و از ترمیلا بخواهم برای اجاره یا خرید خانه کمکم کند. در کمتر از یک هفته، تمامی زمین و املاکی که داشتیم را فروختیم و فقط یک زمین کوچک که سالانه سهم برنج ده خانواده را می داد، کنار گذاشتیم. فصل دوم لنگان لنگان از کنار مغازه حاج سید مرتضی، به سمت خانه راه افتادم. عادت به چادر نداشتم و چادرهای گل گلی شهری، مدام زیر پاهایم گیر میکرد. قبل از رسیدن به مغازه حاج سید مرتضی، آبرو ریزی کردم و میون جماعت لات و لوت، با مغز زمین افتادم. خدا خیرش دهد. سید مرتضی را می گویم. سمسار محله ما. از وقتی فهمید که در این شهر غریبم، لوازمی که می خواستم را ارزان تر حساب کرد. موقع برگشت، یکی از لات های محله که کلاه شاپوری سرش بود گفت: آبجی درست نیست تو محله ما این طوری رفت و اومد می کنیا. چشم حرومی میاد دنبالت. در این سال ها آنقدر دل و جرات جمع کرده بودم که اصلا ترسی از لات و لوت های تهران که همیشه عرق خور بودن، نداشتم. با زبان تیزم گفتم: من آبجی شما نیستم. چشم حرومی هم غلط می کنه دنبالم بیاد. شما نگران دخترای محله نباش. روبروم ایستاد و کلاهشو در آورد و گفت: مخلص شوما، سَتّارم آبجی. مورد دویوم، اینو بفرمام که همه دخترای محل، عین ناموس ما می مونن. شما هم ناموس مایی. چادرتو محکم بچسب، گلاشو باد نبره. از طرز حرف زدنش خنده ام گرفت اما خنده ام را کنترل کردم و گفتم: سد راهم نشید لطفا. به سمت خانه ترمیلا که ابتدای باب همایون بود، رفتم. چندبار از پشت پنجره، جمع الوات کوچه را براندازم کردم. ستار هم میانشان بود. ترمیلا ضربه ای به سرم زد و گفت: با اینا چه کار داری از صبح ده بار دیدشون زدی. گفتم: ترمیلا، اون پسره که تکیه داده به دیوارو میبینی؟ . . . 😍 💜 💜💜 💜💜💜 💜💜💜💜 💜💜💜💜💜