eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت190 آخرین تیکه ی خریدم رو توی کمد جا میدم،همزمان صدای چرخش کلید رو توی قفل در می
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 _پیاده شو! با صدای هامون به خودم میام و نگاهی به اطراف می ندازم،روبه روی بیمارستان بودیم و منِ غافل تازه متوجه شدم.از ماشین پیاده می شم،هامون بعد از قفل کردن ماشینش به سمتم میاد،یکی از اخلاق های دوست داشتنیش این بود که هیچ وقت راهش رو نمی کشید و بره.کنار به کنارش وارد بیمارستان میشم.هر کس که از کنارمون رد می‌شه،سلامی به هامون می کنه،جواب بعضیا رو فقط با تکون دادن سرش می ده،جواب بعضیا رو هم صمیمی تر. طبقه ی سوم،جلوی اتاقی چند فاصله با اتاق خودش می ایسته،چند تقه به در می زنه و در رو باز می کنه.اول من وارد میشم و اون پشت سرم میاد،ستاره با دیدن ما از پشت میزش بلند میشه و با لبخند می گه: _خوش اومدین. سلامی می کنم و باهاش دست می دم،از حضور هامون اون جا معذبم اما چاره ای ندارم. دستی سر شونه م می ذاره و می‌گه: _قبلا هم رفتی برای معاینه؟ سری تکون میدم و زمزمه می کنم: _آره. _بسیار خوب دراز بکش روی تخت. سرم رو به سمت هامون می گردونم،اخم های در هم رفته ش رو که می بینم استرسم بیش تر می شه.روی تخت دراز می کشم،برعکس بار قبل هیچ هیجانی ندارم و تمام حواسم معطوفِ هامون و اخم های در هم رفتشه، به خواست ستاره دکمه ی مانتوم رو باز می کنم و بلوزم رو بالا می زنم،دوباره غافل از همه جا به هامون زل می زنم. اون هم به من خیره شده،مثل همیشه هر دومون با نگاهمون حرف می زنه،اون از خشمش می گه و من از شرمندگی و عشقم می گم،تا اینکه صدای ستاره حواس هر دو مون رو پرت می کنه: _باباش نمی خواین این کوچولو رو ببینید؟ موقعیت بدی بود،از صورت قرمز شده ی هامون هم مشخص بود وضعیت خوبی نداره.قدمی به جلو بر میداره و به صفحه ی سیاه و سفید نگاه می کنه.نگاهش هیچ احساسی نداره،ستاره هم این رو درک می کنه اما خبر از درد هامون نداره که با خنده می گه: _چه بابای بداخلاقی!اون بچه حس می کنه باباش برای اومدنش هیچ ذوق و شوقی نداره ها . انگار صدای ستاره رو نمی شنوه،همچنان به اون صفحه ی سیاه و سفید خیره شده،نگاهم به فک قفل شده ش میوفته و لب می گزم به خاطر حال خرابش. انگار ستاره به وضعیت مشکوک می شه که نگاهش رو بین من و هامون می گردونه و سکوت می کنه.گفت پای اون بچه هستم اما هر بار با یادآوریش رگ غیرتش باد می کنه و چشم هاش پر میشه از حسی نا شناخته. نگاهش رو پایین می ندازه و خش دار زمزمه می کنه: _من توی اتاقمم کارت تموم شد بیا اون جا . سری تکون میدم،از اتاق بیرون میره،ستاره متعجب می پرسه: _انگار حال دکتر زیاد خوش نبود ! لبخندی با اجبار می زنم و جواب می‌دم: _عادتشه زیاد احساساتش رو بروز نمیده. سکوت می کنه،بعد از معاینه بهم کلی توصیه می کنه و برام برنامه غذایی می نویسه،اون طوری که گفت قند خون دارم و باید خیلی مواظب باشم،علاوه بر اون وزنم کم بود و باید تا موقع زایمان به خودم می رسیدم اما چطوری؟ کارم که تموم می‌شه،نسخه ش رو توی کیفم می ذارم و بعد از خداحافظی باهاش از اتاق بیرون می رم. نفسی تازه می کنم و به سمت اتاق هامون می رم،چند تقه به در می زنم و وارد می‌شم. می بینمش که پشت میز نشسته و بی حواس به نقطه ای نامعلوم خیره شده. نزدیکش می شم و روی صندلی روبه روش می شینم. نگاهش رو بهم می ندازه.ناخواه زیر لب می گم: _معذرت می خوام . نفس عمیقی می کشه و بی حوصله جواب می‌ده: _برات تاکسی می گیرم برو خونه،من کار دارم نمی تونم برسونمت. از لحنش دلم می گیره،دلخوریم رو به روم نمیارم و میگم: _خوبی هامون ؟ پوزخندی می زنه.با طعنه می گه: _چرا بد باشم؟زنم حامله ست،به زودی بابا میشم،یه مرد جز این چی می خواد؟ واقعا چرا باید بد باشم؟ _من متاسفم.. معنی دار نگاهم می کنه: _اونی که باید متاسف باشه زیر یه خروار خاکه،اونی که باید می بود و جبران می کردم الان مرده،حالیته؟من این وسط چه کارم؟کیم؟ چیم؟ می خنده،خنده ای که برام از گریه دردناک تره: _یـه مترسک سر جالیز،یه بی غیرت. نگاهم رو به چشم های قرمزش می ندازم و از ته دل می گم: _خیلی مردی. خنده ی طعنه آمیزش پررنگ تر میشه،کلامش طعم زهر داره: _مَـــرد؟ کدوم مردی پای بچه ای وایمیسته که زنش از یکی دیگه حامله شده؟من اگه مرد بودم،باید می کشمت. _می دونی که تقصیر من نبود مگه نه؟ به چشمام زل می زنه و جواب می‌ده: _ناموس این حرفا حالیش نیست. _خوب این وسط تکلیف من چیه؟اگه هر دختری مثل من وقتی این اتفاق براش میوفته رو بکشن،اون وقت جزای اون مردایی که این کارو کردن چیه هامون؟ _مجازات هاکان رو خودت بریدی،سخت هم بریدی. بی طاقت بلند می شم،وقتی جفتمون عصبی بودیم بهتر بود که یک نفر کوتاه بیاد،چون اگه بحث ادامه پیدا می کرد نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم و بی شک تن صدام بالا می رفت و حرف هایی رو توی صورتش فریاد می زدم که بعدا خودم رو پشیمون می کرد . 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت190 و با هم خداحافظی کردیم....بهروز ساعت 44 خوابیده بود ......بهنام هم به م
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 -مطمئنی نمی خواستی حرص منو در بیاری؟ لبخندی زدم و گفتم: -من اصلا نمی دونستم تو گوش وایسادی و داری به حرفا و درد دالی ماها گوش می دی این حرفا رو داشتم می زدم ولی هیچکدومشون باور نداشتم..می دونستم یه حسی به بهنام دارم ولی سرکشی و لج بازی باهاش همه وجودمو گرفته بود و از کارم راضی بودم...اروم گفت: نه...پسواقعیتو گفتی اره؟ گفتم: -اره.. احساس کردم که شکست...نگاهش سیاه شد.....دستاشو دیدم که مشت شدن..سرش رو بالا گرفت شونه هاشو صاف کرد و گفت: متوجهم و پشتش رو بهم کرد و رفت ساعت 44 و ده دقیقه بود که شیال اومد....بهنام صبح رزود رفته بود و منو بهروز توی خونه بودیم با لبخند در رو باز کردم -سلام عزیزم..خوبی؟خوش اومدی شیال لبخند به لب گفت: -سلام..تو خوبی؟ و با تعارف من وارد خونه شد...با هم به سمت مبال رفتیم و نشستیم....گفتم: -خو ب چه خبرا....سیروس خوبه؟ خندید و گفت: -از دیشب تا حالا که خبر تازه ای نشده..سیروسم خوبه..ت 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃